part 3

200 58 35
                                    


انجل نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت. ارام به سمت فرشته قدم برداشت:
" آم.. تو خبر داری که کرولی کجاست؟ "

فرشته با لحن سریعی جواب داد:
" بله! توی کتابخونه منتظره منه. گفت تا برگردم اونجا میمونه."

کتابخانه، درست جایی که همه چیز تموم شد. ازرافیل با یاد ان بوسه ارام لبانش را روی هم فشار داد.
دوباره موجی از خاطرات به ذهنش هجوم اوردند و درحال بلعیدن احساس خوبش بودند.

سری تکان داد و سعی کرد تمرکز کند:
" خب..این عالیه.."

لبخند مصنوعی تحویل فرشته‌ی روبه‌رویش داد. نمی‌توانست همراه او به زمین بازگردد. باید کمی با دوست قدیمی‌اش تنها می‌بود. پس به چشمان فرشته خیره شد و با لحن مهربانی گفت:
" دلت برای بهشت تنگ نشده؟ "

دختر روبه‌‌رویش چهره‌ای ترسیده به خود گرفت. در این می‌اندیشید که اشتباهی کرده و قرار است به بهشت برگردد:
" من..قر..آقای..ازرافیل..من..اشتباهی ازم سر زده؟"

ازرافیل با شتاب گفت:
" اوه نه نه فقط برای چند دقیقه می‌خوام برگردم زمین. ممکنه طول بکشه.. با خودم گفتم شاید دلت بخواد یک نگاهی به اطراف بندازی "

فرشته نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و سوالی به انجل خیره شد:
" نمی‌تونم باهاتون بیام؟ "

+ " راستش..می‌خوام کمی با دوست قدیمیم تنها باشم می‌دونی که.. اون ترجیح میده حرفای خودمونیمون رو کسی نفهمه. "

- " می‌تونم بیرون کتابخونه منتظر بمونم! همونجا هم کتابمو می‌خونم. "

ازرافیل نفس عمیقی کشید. باید با فرشته روراست می‌بود:
" فکر می‌کنم اتفاقات زیاد خوبی نیفته برای همین میگم بهتره همینجا بمونی.. نگران نباش هروقت لازم بود بهت خبر میدم برگردی. سعی می‌کنم زیاد طولش ندم. "

لبخندی زد تا اطمینان بیشتری به مخاطبش بدهد. فرشته به زمین خیره شد و به فکر فرو رفت. بعد از مکث کوتاهی گفت:
" پس..من همینجا منتظرتون میمونم.."

انجل نفس راحتی کشید و درحالی که به سمت آسانسور قدم برمی‌داشت جوابش را داد:
" خیلی لطف می‌کنی آنجلا. ممنون "

ارام درون اسانسور قرار گرفت و بعد از بسته شدن در، نفس عمیقی کشید. ارام پاپیون و کت و شلوارش را درست کرد و سعی کرد به خاطرات تلخ گذشته فکر نکند.

با باز شدن اسانسور، صدای مردم و بوی نوشیدنی‌های ان کافه‌‌ی همیشگی را احساس کرد. زمین خیلی تغییر کرده بود. ارام قدمی جلو گذاشت و لبخند ناخوداگاهی بر لبانش ظاهر شد.

خیلی وقت بود که دلش برای آن فضای کوچک تنگ شده بود. سرش را برگرداند و به کتابخانه نگاهی انداخت. با دیدن اسم آنجلا، تمام احساس خوبی که داشت از بین رفت. دیگر اسم او و کرولی انجا نبود.

ابروهایش به حالتی نگران تغییر یافتند و قدم‌های محکمش به قدم‌هایی لرزان تبدیل شد. وقتی به دمه در کتابخانه رسید، در این اندیشید که کرولی در نبود او چه کار کرده است؟

اکنون که او را می‌بیند چه کار می‌کند؟ شاید سرش داد می‌زند و با چشمان آتشینی تهدیدش می‌کند و شاید هم مشتی درون صورتش می‌کوبد. هرچه که بود. باعث نمی‌شد که ازرافیل از دیدن او صرف نظر کند.

صدای تپش قلبش را می‌شنید که با هیجان می‌کوبید و منتظر دیدن یار همیشگی‌اش بود. ارام نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
" بس کن. قراره کرولی رو ببینی. همون کرولی همیشگی!. "

ارام درِ کتابخانه را باز کرد و بوی چوب و کتاب را درون ریه‌هایش برد.

" چقدر دیر کردی. مگه نگفتم عجله کن؟ من به اون آب مقدس لعنتی احتیاج دارم! "

صدای داد کرولی از طبقه‌ی بالا می آمد و تپش قلب ازرافیل را بیشتر از همیشه می‌کرد. به آن مرد قدبلندی که از پله‌ها پایین می‌آمد و سرش به سمت دیگه‌ای بود، خیره شد. نگاهش به طوری بود که گویی دلش می‌خواهد محکم در آغوشش بگیرد و بگوید سلام کرولی! من برگشتم!

ولی می‌دانست واکنش شیطان روبه‌رویش خوب نخواهد بود.

پس چهره‌اش حالتی نگران و پر استرس به خود گرفت و اب دهانش را قورت داد:
" س..سلام.."

کرولی که تا ان لحظه پشت به انجل از پله‌ها پایین می‌آمد، سرجایش ایستاد. هیچ حرفی نزد. هیچ حرکتی هم نکرد. فقط ایستاد و به ان صدای اشنا گوش داد. صدایی که خیلی وقت پیش انتظار شنیدنش را داشت.

Good omens 3Where stories live. Discover now