part 8

128 39 6
                                    

با رسیدن به طبقه‌ی بالا، به خود یاداوری کرد که زمان زیادی را در ان کتابخانه گذرانده و حق دخالت در کارهایش را دارد.

ارام قدمی به جلو برداشت و دوباره صدایش را صاف کرد. وقتی انگشتش را به در کوبید و در زد، صدای کشیده شدن وسیله‌ای شنیده شد. مستر دیوید ارام در را باز کرد و از لای آن روزنه‌ی نازک به ازرافیل خیره شد. از رفتارش مشخص بود که اصلا دوست ندارد شخصی وارد اتاق شود.

انجل نگاه تیز مرد را حس می‌کرد و همین باعث بیشتر شدن استرسش می‌شد:
" ببخشید که مزاحم شدم، خواستم ازتون بپرسم که-"

" قبل از اینکه سوالی بپرسید باید بگم که بهتره توی کار یک مامور دولتی دخالت نکنید، از نگاهتون مشخص بود که با اومدن من شوکه شدین. خواستم خیالتونو راحت کنم که قرار نیست اسیبی به کسی برسونم. "

ازرافیل با تعجب جمله‌اش را نیمه‌کاره رها کرد و به چشمان تاریک مرد خیره شد. یک مامور دولتی؟ تا به حال اسمش را نشنیده بود، حدس زد که یکی از ماموران پلیس باشد. با عوض شدن قرن، لغات جدیدی به فرهنگ زبان‌ آنجا اضافه شده بود. ولی، یک مامور دولتی آنجا چه کار می‌کرد؟ چرا باید درون ان کتابخانه‌ی قدیمی و کوچک همچین جلساتی برگزار می‌شد؟ سوالات مختلف و زیادی ذهن انجل را درگیر می‌کرد و نمی‌گذاشت تمر‌کز کافی داشته باشد. کمی فکر کرد، باید چیزی می‌گفت و یا واکنشی نشان می‌داد‌. از بین ان همه سوالی که باید پرسیده می‌شد، یکی را انتخاب کرد و تنها واکنشی که به ذهنش می‌رسید را انجام داد. برای عرض احترام و صمیمیت لبخندی زد و گفت:
" ممنون از توضیحی که دادید. من و میسیز آنجلا سعی میکنیم تا حد ممکن کمکتون کنیم. می‌تونم بپرسم دنبال چه کسی هستین؟ "

مثل همیشه مودبانه کلماتش را بر زبان می‌آورد  و با لبخند گرم و ان روحیه‌ی فرشته‌گونه‌اش، هر فردی را رام می‌کرد. پریشانی و نگرانی‌اش، زیر ان لبخند بزرگ پنهان شده بود.

مرد خواست چیزی بگوید که صدای صحبت انجلا با مردانی دیگر از طبقه‌ی پایین شنیده شد. گویی دوستانش از راه رسیده بودند.

" سلامی دوباره به خانم زیبایی که انگار از اسمونا افتاده زمین "
مرد جوانی که جلوی انجلا ایستاده بود، این را گفت و چشمکی زد. گونه‌های انجلا سرخ شدند و به سرعت لبخندی بزرگ روی لبانش جای گرفت.
" شما همیشه به من لطف دارید. "

ازرافیل از طبقه‌ی بالا نیم نگاهی به پایین انداخت و متوجه‌ی دو مرد دیگر شد. صدای مستر دیوید مودبانه و ارام بود:
" فکر می‌کنم بهتره بعدا باهم صحبت کنیم. الان دوستای من برای برگزاری جلسه اومدن. نگران نباشد مستر، مشکلی نیست. "

ازرافیل که اکنون می‌دانست زمان مناسبی برای صحت کردن نیست، سری تکان داد و با چهره‌ای که حالا نگران به نظر می‌‌رسید به در اتاق نگاه کرد:
" پس من بعدا می‌بینمتون. "
با قدم‌هایی سریع از پله‌ها پایین رفت و نظر ان دو مرد را به خود جلب کرد.

Good omens 3Where stories live. Discover now