part 12

104 25 8
                                    


تا جایی که انجل به یادمی‌آورد، بعد از دیدن آن صحنه‌ی شوکه کننده، آن مرد مرموز با گلوله‌ی تفنگش بر سینه‌‌اش شلیک و چشمانش را به سیاهی مطلق دعوت کرد.

خب همانطور که می‌دانید انجل یک فرشته بود! اما نه هر فرشته‌ای.

اگر فرشته‌ی دیگری جز انجل در انجا قرار میگرفت جسمش را رها نمیکرد تا کسی بویی از هویت واقعی‌اش نبرد. بلکه با ترفندی ماهرانه هر سه مرد را به سوی اسمان روانه می‌کرد. اما انجل تمایلی به این موضوع نداشت. او بدون معجزه کاری از دستش برنمی‌آمد و نمی‌توانست با ان کت سفید که اکنون خونی شده است از پس آن سه مرد بربیاید. به همین دلیل مورد گروگان قرار می‌گرفت و با لو رفتن هویت واقعی‌اش همه چیز برهم می‌خورد.

انها با خوشحالی او را کنار می‌کشیدند و ازش بازجویی می‌کردند و این خبر حتی به گوش بهشت و کسانی که نباید برسد می‌رسید!
پس چاره‌ای جز رها کردن جسمش نداشت.

وقتی چشمانش را باز کرد، خود را درون بهشت دید. با چشمانی غمگین و چهره‌ای آشفته نفس عمیقی سر داد و به دور خودش چرخید. باید فکر می‌کرد یاد جویای راه حلی می‌شد.

" من نمیفهمم چرا تمام این اتفاقا باید امروز بیفته "
با لحنی عاجزانه حرفش را بیان کرد و با به یاد اوردن آنجلا، سرش را به شدت بالا برد و نور امید، درون چشمان آبی‌رنگش درخشید.
" آنجلا ! "

با گفتن اسمش با صدایی بلند دوباره به سمت زمین روانه شد.  از میان ابرها گذشت و پایش را درمیان جمعیت شلوغ شهر گذاشت. با دیدن آن مرد و الکس که با احتیاطی بسیار، چمدانی بزرگ و صندوقی مستطیل شکل را به داخل کامیون می‌گذارند، از صمیم قلب از خدا خواست تا اتفاقی برای جسمش نیفتاده باشد.

با بسته شدن در کامیون. الکس با لبخندی دلربا دست آنجلا را بوسید و ازش تشکر کرد. سپس با قدم‌هایی سریع وارد کامیون شد و هر دو مرد با جسد‌هایی تازه از آنجا دور شدند.

ازرافیل با تعجب به سمت کتابخانه قدم برداشت و قبل از بسته شدن در آنجا توسط آنجلا، به جلوی کتابخانه رسید. آنجلا با دیدن او ابروهایش را بالا برد و با گشاد شدن چشمان و گذاشتنش دستش جلوی دهانش، تعجبش را بیان کرد:
" آقای ازرافیل! ش، شما اینجا، اینجا شما؟ مگه..شما الان نباید طبقه‌ی بالا باشید. "
ازرافیل نفس راحتی کشید و از اینکه آنجلا دستی بر این کار ندارد خیالش راحت شد:
" اول بریم داخل. اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست. "

با آن همه آشفتگی لبخندی زد و هردو به داخل کتابخانه روانه شدند.

                                ‌ ***

موجود روبه‌رویش ابروهایش را بالا داد و با لحنی ناله‌وار سرش را به سمت بالا برد، گویی با خدای خود صحبت می‌کرد:
" دیدین گفتم؟ این شیطان کوچولو تمام و کمال در اختیار احساسات مسخرشه. "

کرولی پوزخندی زد و سرش را کج کرد:
" از یک فرشته‌ی طرد شده چه انتظاری داری؟ "
و اینبار او بود که صدای پوزخندش شنیده می‌شد.
موجود نگاهش را به شیطان رو‌به‌رویش داد و با ابهت ساختگی‌اش سر بلند کرد:
" بهتره بگیم یک فرشته‌ی احمق که لیاقت طرد شدن رو داشت. "

کرولی بدون آنکه اهمیتی با چهره‌ای به ظاهر بیخیال، دستانش را درون جیبش برد و به سمت بیرون بهشت حرکت کرد:
" دفعه‌ی بعد که خواستی راجب این پیشنهاد‌های مسخرت صحبت کنی همون اول حرفتو بزن و انقدر وقتمو تلف نکن "

اکنون راه به بیرون از بهشت برایش باز بود و موجود با چشمانی بیروح، به او مینگریست.

زمانی که از بهشت خارج شد. به سرعت به سمت ماشین رفت. رگه‌های بزرگ و متورمی از استرس  تمام بدنش را احاطه می‌کرد و فشاری که بین بازوهایش ایجاد می‌شد او را از افکار مثبت دور می‌کرد. ان موجود به سراغ ازرافیل هم رفته بود؟
انجل اکنون درحال انجام چه کاری بود؟
چه زمانی تبدیل به انسان می‌شد؟
زمان مانند برق و باد می‌گذشت و استرس شیطان جوان را بیشتر می‌کرد. باید به سمت کتابخانه میرفت. اما.. واقعا باید اینکار را انجام می‌داد؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد؟

ناگهان جمله‌ای درون ذهنش تلنگر زد:
" جون انجل مهمتره یا ضربه‌هایی که بهت زده؟ "

و آنجا بود که بدون ذره‌ای فکر، پایش را روی گاز گذاشت و با بیشترین سرعتی که می‌توانست، به سمت کتابخانه حرکت کرد.

Good omens 3Donde viven las historias. Descúbrelo ahora