قرار بر این بود که پایان دنیا، دقیقا از جایی که آغاز شده بود، به اتمام برسد. کرولی این را با تمام وجودش احساس میکرد. جایی که ادم و هوا با شمشیر ازرافیل به صحرا رفتند و اولین دیدارشان رقم خورد. اهریمن به این نتیجه رسیده بود که آن سیب مقدس، نه تنها جهان را عوض کرد، بلکه برای او هم داستان جدیدی ساخت. داستانی که فرشتهای سفید با حرفهای بامزهاش را با او همراه میکرد.
اخرین باری که از طریق اسمان به سمت ایزد رفته بود را به یاد نمیاورد. تنها سقوط را به یاد داشت
سقوطی که از اسمان به زمین صورت میگرفت و بالهای سفیدش را زمخت و سیاه میکرد. اگر درون بهشت به دنبال پروردگارش میگشت، ان پیرمرد مزخرف و فرشتههای دیگر این اجازه را به او نمیدادند. پس ناچار بود با بالهای خودش جلوی او، بایستد و سخن بگوید. وقتی به خود امد متوجه شد بهشت و جهنم را طی کرده و در پایان انها قرار دارد. در افسانهها، جایگاه خداوند را جایی که ان دو دنیای مقدس به پایان میرسیدند اعلام کرده بود و هچیکس به این افسانه باور نداشت. اما کرولی و هزاران فرشتهی دیگر از این واقعه باخبر بودند. به جلو خیره شد. فضایی خالی به رنگ آبی؟ سفید؟ سبز؟ شاید هم مخلوطی از هرسه. هیچوقت نتوانست ان رنگ را تشخیص دهد. ستارههایی کوچک و نقرهای دور تا دور انجا را پوشانده بود. البته کرولی به انها میگفت ستاره. همیشه دوست داشت چیزهای براق را به آنها تشبیه کند. بالهایش را بست و ایستاد. با قدمی که بر روی زمین برداشت، صدای خندهی فردی را شنید. آه، این صدا را هرجا بود میشناخت. همان موسیقی زجرآور همان صدای غیر تحمل ان موجود.
" میدونستم میای اینجا. جدی میخوای باهاش حرف بزنی؟ فکر میکنی به حرف کسی گوش میده؟ "
کرولی نفس عمیقی کشید. نمیتوانست خود را کنترل کند، نه اکنون که ازرافیل در مرز نابودی بود. دندانهایش را روی هم فشرد و به سمت موجود برگشت. درون دستش خنجری نقرهای با دستهای سیاه پدیدار شد. با چشمانی آغشته به آتش، به موجود خیره شد:
" اگه علاقهای به از دست دادن چشمات نداری بهتره برگردی به سیرکت"
" وات؟ "
و دوباره ان صدای گوشخراش مضحک...
کرولی سرش را کج کرد و نفسی بیرون داد. چرا ادمهای اعصاب خورد کن زیادی در ان روز سرنوشت ساز پیدا شده بودند؟ وقتی برای درگیری با او نداشت. پس فقط برگشت و به ان رنگهای نامشخص خیره شد:
" وقتی این دلقک رو اینجا میفرستی یعنی علاقهای به حرف زدن باهام نداری؟ خب بذار یک چیزیو روشن کنم منم هیچ علاقهای به دیدن دوبارت ندارم. اما الان اوضاع فرق میکنه. خودت میدونی. تمامشو دیدی و حتی بهتر از من درکش میکنی. مثل تمام تصمیمای دیگهای که گرفتی و ازش سردردنیوردم و هیچوقتم از تصمیمای بیمنطقی مثل تصمیمای تو سردرنمیارم. داری این دنیارو پیش میبری. اما اینکارو با انجل نکن. میدونم از جنگ و شکستن قلب ادما خوشت میاد از نشون دادن اون قدرت لعنتیت اما اینبارو تمومش کن. تمام این قرنهای کوفتی قدرتتو به رخ کشیدی حداقل این یک بار تمومش کن."
و باز هم اون صدای احمقانه
دستش را روی دستهی خنجر فشار داد. انقدر که رنگ سفیدی درلابهلای انگشتانش دیده میشد:
"تو..
قصد
نداری
خفه
خون
بگیری؟"
با یک حرکت ناگهانی، خنجر درست از جلوی چشمان موجود رد شد. البته اگر سرش را عقب نمیبرد کرولی به خواستهاش میرسید.
موجود لبخندی زد و پالتوی بزرگ سفیدش را کنار کشید. دستانش را درون جیبش فرو برد و با غروری منحصر به فرد به شیطان کوچک خیره شد:
" میدونی کرولی، این چند وقت خودمو سرگرم یک کار کوچیک کردم."
ارام پاهایش را روی زمین گذاشت و به دور کرولی چرخید:
" میدونستی پرهای بالهای فرشتهها چقدر لطیفه؟ از بالهای اهرمینها که نگم. بوی..بوی تلخی و خوبی میده. انگار تمام اون حسهای بد دوست داشتنی رگهای دستتو قلقلک میدن. "
ارام یکی از دستانش را بیرون اورد و پری کوچک بالای کف دستش پدید امد. پری سفید با درخششی کوچک:
" دارم خودمو سرگرم جمع اوری یک کلکسیون از بالهای این احمقا میکنم. گفتم حداقل قبل از رفتن یک چیزی ازشون یادگاری داشته باشم. کنجکاوم راجب بال تو بدونم."
نیشخندی زد و لبهایش بالا رفتند. انعکاس دندانهای تیزش روی چشمهای کرولی افتاده بود. اما اینبار، کرولیهم نیشخند بزرگی زده بود:
" خیلی خودتو دست بالا گرفتی دلقک."
ارام پایش را جلو گذاشت و پای دیگرش را عقب کشید. برای لحظه ای گارد گرفته بود که انجل را به یاد اورد. الان وقت مبارزههای بچگانه نبود. پلکهایش را برای لحظهای بست و نفس تندی کشید. اکنون نیشخند موجود هم از بین رفته بود و چهرهاش مانند فردی بود که ضدحال بدی خورده است. ارام پالتویش را درست کرد و از روی زمین بلند شد:
" انگاری ایزد علاقهای به رودررویی ما نداره"
ارام با دستش شونهاش را تکاند. گویی صدایی ارام در گوشش پیچیده شده بود یا خبر بس کردن این بحث کوچک را داده بود.
وقتی موجود با حرصی کوچک، از انجا دور میشد، اخرین چیزی که به کرولی گفت این بود:
" بعدا میبینمت کرولی، شاید اون موقع تو منو نشناسی ولی مهم اینکه من دوباره اون چشمای زرد رنگ رو میبینم. اوه نه صبر کن، چشمات قراره به شکل چشمای یک انسان بشه. پس ... این اخرین دیدارم با چشمای طلاییته."
کرولی گیج شده بود، اخرین کلام موجود نه کنایهای درونش موج میزد و نه هیچ حس دیگر. گویی به ظاهر سعی داشت خود را دلسوز شیطان نشان دهد. برای لحظهای پوزخند کوچکی زد، ان احمق هنوز خبر نداشت نمیتواند ایزد را گول بزند. گویی انقدر در غرور و ابهت خود فرو رفته بود که قصد داشت سر پروردگار شیره بمالد.
وقتی او رفت، همه جا سکوت شد. مانند قبل، کرولی سرش را برگرداند. دقیقا انجا بود که چشمان زرد رنگش گشاد شدند و با حیرت به چیزی که انتظارش را میکشید رسید.

YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...