part13

124 27 7
                                    


‌" ولی اونا...اونا گفتن شما هنوز طبقه‌ی بالایید و قصد دارید توی یکی از اتاقا استراحت کنید‌ ... "

انجل قدمی جلو رفت و درحالی که سعی می‌کرد آشفتگی‌اش را پنهان کند گفت:
" اونا کیا بودن آنجلا؟ چرا راجبشون بهم نگفته بودی؟ میدونی چقدر خطرناکن؟"

آنجلا با نگاهی نگران و ترسیده به هرجایی جز چشمان انجل نگاه می‌کرد:
" من..من نمیدونستم اونا خیلی باادب بودن."

ناگهان با امدن فکری به ذهنش لبخندی زد و ادامه داد:
" حتی یکی از اونا برام گل میاره چندین بار هدیه‌های زیاد و قشنگی بهم تقدیم کردن "

ازرافیل سعی کرد ارام باشد. به اطراف کتابخانه نگاهی انداخت و برای لحظه‌ای چشمانش را بست. آنجلا چطور می‌توانست در این حد ساده‌لوح باشد و متوجه‌ی چیزی نشود؟؟
اضطراب زیادی را احساس می‌کرد و تپش قلبش شدت گرفته بود. گویی تمام دنیا دست به دست هم داده بودند تا دل انجل را اشوب کنند. 

با صدای زنگوله‌ی در کتابخانه، چشمانش را با شدت باز کرد و با فکر اینکه شاید انها برگشته باشند سرش را برگرداند.
آنجلا با لحن شادی فریاد زد:
" آقای کرولی ! "
برای چند ثانیه سکوت کرکننده‌ای کتابخانه را پر کرد.

ازرافیل
صدای ضربان قلبش را می‌شنید. انقدر بلند بود که حدس می‌زد کرولی هم ان را میشنود. حسی ترکیب از هیجان، شادی، شرمساری و استرس درونش میپیچید. اب دهانش را قورت داد و به کرولی‌ای خیره شد که با نگرانی وارد کتابخانه می‌شد.
شیطان کوچک قصد گفتن چیزی را داشت اما برای لحظه‌ای مکث کرد. با دقت بیشتری به ازرافیل خیره شد. تازه انجا بود که به حقیقت بزرگ پی‌برد. با شدت و بدون فکری به سمت ازرافیل قدم برداشت:
" چه..چه بلایی سرت اوردن؟ "
صدایش انقدر بلند بود که انجل را کمی از جایش پراند. گویی به ان شوک کوچک برای به خود امدنش نیاز داشت:
"من...م..من.."
زبانش قادر به سخن گفتن نبود. هضم ان همه اتفاق برایش زمان می‌برد. شیطان ابروهایش را از حالتی گیجی درهم چپاند و سرش را کج کرد و نگاه دقیقتری به انجل انداخت:
" انجل !!!! دارم با تو حرف می‌زنم. چه اتفاقی افتاده؟ چه بلایی سر جسمت اومده؟"
با به گوش رسیدن ان اسم اشنا از دهان کرولی، حس دلتنگی به ترکیب احساسات درهم آمیخته‌اش اضافه شد و بغض کوچکی را درون گلویش پدید اورد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشکان مقدسش را نگه دارد. باید صحبت می‌کرد.

ان هم حالا، بعد از ان همه سال حسرت، بعد از ان همه  انتظار که شیطان دوباره همانند قبل انجل صدایش می‌زد:
"کرولی..من..خوبم..خیلی..خیلی خوبم.."
لبخند زیبایی زد و  به شیطان مقابلش خیره شد.

کرولی با تعجب نگاه گیج دیگری به او انداخت.
با دیدن چشمان خیس ازرافیل تازه به خود آمد.
انقدر نگران و اشفته بود که کنترل احساساتش را از دست داده بود. اکنون که به خود امده بود می‌توانست کمی جلوی خودش را بگیرد تا دوباره مثل احمق‌ها رفتار نکند. برای لحظه‌ای سکوت کرد. نفس ارامی کشید و نگاهش را از ازرافیل گرفت.

به دنبال راهی برای فرار بود پس به چشمان آنجلا پناه برد:
" آنجلا..می‌تونی بهم بگی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ "
فرشته که تا ان لحظه با لبخند به ان دو خیره بود به کرولی نگاه کرد:
" چی آها بله بله "

                               ***
شیطان روی مبل قرمز رنگ وسط کتابخانه نشسته بود و به حرف‌های آنجلا گوش می‌داد. هنوز نگاهش را از انجل گرفته بود و به هرجایی جز آن چشمان ابی رنگ نگاه می کرد. دستش را روی دسته‌ی مبل و یکی از انگشتانش را بالای لب‌هایش و دیگری را زیر چانه قرار داده بود. با تکیه‌اش به مبل بدن خود را درحالت ریلکس قرار ‌می‌داد، اما از استرس و نگرانی درونش کم نمی‌کرد.
" و حالا اون حرومزاده‌ها کجان؟ "

آنجلا برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با حالت ناراحت و زمزمه‌وار گفت:
" نمی‌دونم.."

ازرافیل درست کنار انجلا روی کاناپه‌ای دونفر نشسته بود و تمام مدت به شیطان نگاه می‌کرد. با همان لبخند زیبایی که موقع ورود احمقانه‌ی کرولی بر لب داشت.
شیطان نفس عمیقی کشید، عینکی که روی میز عسلی کنار مبل گذاشته بود برداشت و روی چشمانش گذاشت. باید با ازرافیل تنها صحبت می‌کرد اما هنوز امادگی‌ این کار را نداشت‌. مخصوصا اکنون که از او دلخور بود. نباید رویی نشان می‌داد. باید به گونه‌ای رفتار می‌کرد که انجل کامل به اشتباهش پی می‌برد. البته می‌دانست که انجل همین الانشم می‌داند که چه اشتباه بزرگی کرده است. اما این برای کرولی کافی نبود.. نباید غرورش را زیر پا می‌گذاشت. به آنجلا نگاهی انداخت. او فرشته‌ی مورداعتمادی بود ولی نمی‌توانست جلوی دهانش را بگیرد. تا ان لحظه هیچ یک از فرشته‌ها نباید متوجه‌ی نقشه‌ی بزرگ خداوند می‌شدند. آهی کشید. چاره‌ای نداشت. از پشت عینک به گوشه‌ی کتابخانه خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت، تصمیمش را گرفت و با صدای بمی گفت:
" باید تنهایی باهات حرف بزنم."

آنجلا با تعجب سر تکان داد:
"بله حتما"

کرولی اهی کشید.
می‌توانست غم انجل را از ان فاصله حس کند:
" منظورم تو نبودی."

Good omens 3Where stories live. Discover now