کرولی با تعجب نگاهش کرد، چشمانش به وضوح گشاد شده بود و مردمکش میلرزید. بعد از چند لحظه سکوت، صدایش را صاف کرد و به سمت در برگشت:
" ا..اول باید جسمت رو برگردونیم. شاید بذارم چند دقیقه با بنتلی وقت بگذرونی."
سپس بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. انجل با لبخند ناخوداگاهی که بر روی لبانش نقش بسته بود، دنبالش کرد.آنجلا گوشهای روی مبل کتابفروشی نشسته بود و کتاب میخواند.
تمام تمرکزش روی جملات کوتاه و بلند صفحه بود. کرولی ارام دستش را جلوی او تکان داد تا شاید بتواند حواسش را مال خود کند:
" آنجلا؟ آنجلا ! چند دقیقست دارم صدات میزنم."فرشته بعد از چند لحظه به خود امد، به صورت خجالتزده ای معذرت خواست و گفت:
" معذرت میخوام من، من وقتی کتاب میخونم متوجهی چیزی نمیشم. "
کرولی سری تکان داد و ایستاد، به همانگونهای که فقط اهرمینی به نام کرولی میایستاد. کمی زانویش را خم کرده بود و دستانش را درون جیب جینش پنهان کرد.ازرافیل با دیدن آن صحنه، یاد زمانی افتاد که موهای کرولی تا شانههایش بود و هردو سعی میکردند تا جلوی نابودی دنیا را بگیرند. اهرمین با صدای همیشگیاش گفت:
" میدونی اونا کجا رفتن؟ "
آنجلا صاف نشست، به صورت ناخوداگاه از جایش بلند شد و منومن کرد:
" آم من، چیز، یعنی اونا فقط گفتن از شرق میان اره"
ازرافیل با حالت گیجی نگاهش کرد:
" از شرق؟ دقیق نگفتن کجا؟ "
آنجلا تنها سری به نشانهی منفی تکان داد. با این حرکت او، چهرهی انجل آشفته شد، آشفته تر از چیزی که اهریمن فکرش را میکرد. میتوانست تمام طوفان کوچکی که درون وجود کوچک فرشته رخ داده بود را با ان دو گوی زرد رنگ ببیند. پس نفس عمیقی کشید و درحالی که به خود فحش میداد، به سمت سالن رفت:
" فقط همین یک بار. "
کتش را درآورد و ارام روی مبل رها کرد.ازرافیل و آنجلا با کنجکاوی و تعجب نگاهش میکردند. اهریمن نگاهی به ان دو انداخت و شانهای بالا انداخت:
" چیه؟ برای پیدا کردنشون به یک لوکیشنه چیه که ادما راجبش میگن به همون نیاز داریم دیگه. "
کمی گذشت تا انجل توانست منظور کرولی را متوجه شود. با تعجب نگاهش کرد و بعید میدانست که درست حدس زده باشد.کرولی با دقت دو انگشتش را روی شقیقههایش گذاشت و چشمانش را بست. ارام و پر سر و صدا نفس میکشید، مانند شیری که از شدت گرسنگی نمیتوانست برای شکارش صبر کند. بدنش شروع به لرزش کرد اما اهمیتی به ان نداد، آنجلا قصد گفتن چیزی را داشت که انجل انگشتش را جلوی بینیاش گذاشت و او را ساکت کرد. مشخص بود که کرولی درد میکشد، گویی از انجام ان کار راضی نبود اما راه حل دیگهای وجود نداشت، بعد از چند لحظه، کم کم دو شاخ کوچک قرمز از سرش بیرون زدند و صدای سوت مانندی درون کتابخانه پیچید، صدایی که درون گوشهای مردم فرو میرفت و باعث سردرد شدیدی میشد.
اِنجل و آنجلا با دستانشان گوشهایشان را پوشاندند و کرولی به کار خود ادامه داد.
شاخهایش مداری پیچیده و بزرگ به سرتاسر کشور پخش کردند و سعی در پیدا کردن آن دو مرد دردسرساز بودند. بعد از چند لحظه، صدایی مانند خر خری ارام از دهانش بیرون آمد، به وضوح درد میکشید و این انجل را نگرانتر از قبل میکرد. تا جایی که یادش میآمد کرولی فقط یک بار از ان شاخهای کوچک استفاده کرده بود، آن هم زمانی که برای اولین بار آنها را دیده بود.
میدانست دراوردن آن شاخهای قرمز، زیاد از حد درد دارد، زیرا کرولی به آن عادت نداشت و در این میاندیشید که زیاد از حد مسخرهان. بعد از چند لحظه، لبخندی بر لبان اهریمن نقش بست و با فریاد بلندی، کارش را تمام کرد:
" پیداش کردم. "

YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...