.کرولی با تعجب ابروهایش را بالا داد، خدا به او اهمیت میداد؟ شاید فرشتهی روبهرویش حرف درستی نمیزد. اما لحن محکم و پر اطمینانش نشان از همچین چیزی نمیداد:
" فکرکنم حتی خودتم نمیدونی چی میگی. "
حس فشرده شدن عضلاتش اذیتش میکرد و عضو کوچک و ظریف درون قفسهی سینهاش با شدت میکوبید. انقدر شدید که گویی خواستار شکستن قفسهی سینهاش بود. اگر حرفای فرد مقابلش درست میبود، چه بلایی بر سر انجل میآمد؟ ان ازرافیل کوچک و ساده را درون انگشتانشان به بازی میگرفتند و تبدیل به انسانی ساده میکردن؟ بعد از ان همه تلاشی که برای بهشت انجام داد؟ با به یاداوردن این موضوع رگهای دستش از شدت عصبانیت متورم شد. قرار بود بابت همان بهشتی که به خاطرش دست رد به سینهی معشوقهاش زد اسیب ببیند. کرولی راست میگفت. بهشت و جهنم چیزی بیشتر از یک موضوع تاکسیک نبودن. و ازرافیل هیچوقت به حقیقت حرفهای او پی نبرد.
" میدونی همین که رگهای دستت اینطوری زده بیرون و با چشمای غمگین و درعین حال عصبیت بهم خیره شدی نشون میده چقدر درگیر احساساتی. ولی نگران نباش همونطور که گفتم خدا بیوفا نیست. راجب تو یکی استثنا قائل شده "
دندانهای نیشش ارام رنگی مایل به طلایی گرفتند و بعد از گذشت چند لحظه، ان بدن انسانی و لبخندهای مضحک به چیز دیگری تبدیل شد.
چشمان کرولی هرچیزی را دیده بود اما ان..ان بدن برای یک فرشته زیادی غیر نرمال به نظر میرسید.
البته نمیشد به ان گفت بدن،
چشم بزرگی که تنها دوبال پشتش قرار داشت همه چیز را برای کرولی سختر میکرد. عدسی چشم بزرگ به کرولی خیره ماند و چشمهایی دیگر روی بالها خلق شدند. چشم بزرگ پلکی زد و بالش را تکانی داد.
کرولی سعی کرد همانطور استوار بایستد. با خود زمزمه کرد همچین چیزهایی از خدا بعید نیست.. اما اگه قرار بود تمام فرشتهها اینگونه شوند اتفاق مزخرفی میافتاد. ابروهایش را ارام درون هم گره داد و با نگاهی متعجب به چشم خیره شد:
" این خیلی چندش اوره "
صدایش هیچ خبری از عواطف درونیاش نمیداد.
با گذشت یک نور زرد رنگ. تمام ان چشمان و بالها از بین رفت و فرد مقابلش دقیقا به حالت اول برگشت:
" خوشت نیومد؟ میدونم یکم دست و پات خالیه ولی بهتر از این بدن کوچیکیه که توش گیر افتادی. اینطور فکر نمیکنی؟ "
دستانش را بالا برد و انگشتانش را تکانی داد:
" باور کن اگه به جای اینا چشمهایی داشته باشی که هرکدوم، سرنوشتهای عروسکهای کوکیای که بهش میگین انسان رو ببینه، خیلی چیزها فرق میکنه. اونوقته که میفهمی فرشتهی واقعی اون چیزی نیست که این دلقکا توی چندین قرن اخیر از خودشون نشون دادن."
چشمان شیطان رنگ بی روحی گرفت و نفس ارامی از لبهایش بیرون پرید. تمام فکر و ذکرش روی یک نفر متوقف شده بود
(ازرافیل)
هرتلاشی برای تمرکز روی موضوع دیگری غیرممکن به نظر میرسید. حتی اگر ان موضوع شخص مقابلش و درخواستش بود. حسی درون گوشهایش پچ پچ میکرد که قرار است اتفاق بدی برای انجل سادهلوح بیفتد. اتفاقی بدتر از ان چیزی که فکرش را میکرد:
" من هیچ علاقهای به چشمای کوفتی جنابعالی ندارم..بهتره زودتر بری سر اصل مطلب چون دلم نمیخواد زمان باارزشمو هدر یک دلقک و سیرک سفیدش کنم "
شاید اگر برمیگشت زمین، مشکل اصلی این حس لعنتی را میفهمید.
فرد مقابلش با حالتی بیخیال گوشهی لبهایش را به سمت پایین کشید:
" چه بداخلاق، اگه یکم از اون احساسات بچگونت برای این موضوع به خرج میدادی بد نبودا. به هرحال بهتره زیاد کشش ندم
قراره بهم کمک کنی ادمارو بفرستم توی دنیای موازی مخصوص خودشون. من اعمال خوبشونو میبینم و میفرستم یک دنیایی که کارماشو ببینن و تو بدیهاشونو میبینی و میفرستیشون دنیایی که کارما تکلیفشون رو روشن کنه. فقط تنها تفاوتش اینکه باید این شکلی بشی. دقیقا شبیه یک فرشته ! نه یک شیطان با یک بدن احمقانه "
![](https://img.wattpad.com/cover/349003203-288-k474362.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Good omens 3
Fiksi Penggemarهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...