ازرافیل اولین فردی بود که وارد اتاق شد، در گوشهای ایستاد و کرولیای را تماشا کرد که با قدمهایی محکم به سمت اتاق میآید و بعد از وارد شدن، دستش را روی دستگیرهی در میگذارد.
ازرافیل لبخند پر استرسی زد و گفت:
" درست مثل قدیما مگه نه؟ "
سعی داشت فضای سنگین بینشان را عوض کند، اما با محکم بسته شدن در مشخص شد کار اشتباهی انجام داده است. کرولی نفس عمیقی کشید و روی مبلی قرمز لمداد. با یک بشکن، لیوانی پر شده از مشروبی قرمز در دستش پدیدار شد و چشمانش به مایع قرمز رنگ درونش خیره شد. چشمان اهریمن فقط ان نوشیدنی مضر را میدید. گویی علاقهای به خیره شدن به چشمان انجل را نداشتن. ازرافیل ترسید. رنگش پریده بود. دلش میخواست به حال قبل برگردند به زمانی که مانند دو دوست صحبت میکردند. البته اهریمن فکر میکرد از نظر انجل ان دو هیچوقت دوست نبودند:
" اخرین بار چی بهت گفتم؟ "
با جملهی کرولی، انجل حواسش را جمع کرد. یعنی خواستار این بود که ان روز احمقانه را به یاد بیاورد؟
کرولی نگاهش را به فرشته داد، ان دو چشم زرد رنگ اکنون به فرشته نگاه میکردند. اهریمن خم شد و با صدایی خشمگین غرید:
" تاکسیک "
سریع از جایش برخواست. از لیوانش خورد و نفس عمیقی کشید. به در و دیوار خیره شد و دوباره با همان لحن ادامه داد:
" بعضی وقتا فکر میکنم هیچ کدوم از حرفای لعنتی من رو نمیشنوی. "
کلمات اخر را با داد بیان کرد و صدایش را صاف کرد. میتوانست لرزش بدن ازرافیل را از ترس حس کند. باید ارام میماند. درست بود که از دست انجل ناراحت و عصبانی بود. اما نمیتوانست حالش را بد کند. پلکهایش را روی هم فشار دلد و سپس به سمت ازرافیل برگشت. به او نگاه ارام و پر جذبهای کرد و گفت:
" میخوان همه چیو از اول بسازن. "
ارام به سمت مبل رفت و خودش را روی آن انداخت.
" یکی اومد پیشم راجب چیزای احمقانه گفت. میخوان همه ی فرشتهها و اهریمنارو انسان کنن و یک سری موجودات چندشاور جاشون بذارن."
دستش را بیخیال روی هوا چرخاند. گویی این موضوع برایش کوچکترین اهمیتی نداشت. ازرافیل با چشمان گشاد شده به او خیره شد. به منومن افتاد و نمیدانست چه بگوید:
"چ-چی؟ چ-چطوری چرا من، چرا من خبر ندارم؟ "
با چهرهای شکننده به اهریمن خیره شد. چشمان کرولی برای لحظهای روی هم افتاد. قلبش تیر میکشید. دلش میخواست ان روز را به یاد انجل بیاورد و بهش بگوید که به خاطر ان بهشتی که قرار است نابودت کند، مرا رها کردی. چطور میتوانستی انقدر احمق باشی که نفهمی همهی آنها یک نقشه است؟ اما نمیتوانست. نمیتوانست به زبان بیاورد. نمیتوانست یاداوری کند. یاداوری ان روز تلخ، باعث تازه شدن زخمهایش میشد. باعث پدیدار شدن بغضی کهنه و قدیمی، درون گلویش. پس چیزی نگفت و چشمانش را باز کرد. به گوشهی اتاق خیره شد:
" قرار نیست هیچکدوم از فرشتهها بفهمن. فقط من فهمیدم. انگاری ایزد یک بازی جدید واسم پیدا کرده"
تک خندهی تلخی کرد و باز از نوشیدنیاش نوشید:
" مسخرست. هیچوقت از کاراش سر درنیوردم. این خدا از همون اول باهام مشکل داشته. "
اروم از جایش برخواست. ازرافیل هنوز به زمین خیره بود و چشمان غمگینش از حیرت پر شده بود. کرولی نوشیدنی را تمام کرد و قصد پرت کردنش به گوشهای را داشت که پشیمان شد. دلش نمیخواست ان کتابخانهای که انجل عاشقش است اسیب ببیند. یا حداقل به خاطر او کثیف شود. پس با یک حرکت نوشیدنی را محو کرد و به سمت در رفت:
" باید جسمت رو پس بگیری. بعد جلوی اون موضوع چندشاور رو بگیریم. نمیخوام به یکی از اون احمقای زمینی تبدیل بشم. "
" نمیتونم. "
صدای انجل او را از رفتن بازداشت. صدایش انقدر ارام و شکننده بود که مشخص بود هرلحظه ممکن است گریهاش بگیرد. اشکهایش روی گونههای نرمش بیفتند و قلبش برای چندمین بار بشکند. کرولی اب دهانش را قورت داد تا بغضش را از بین ببرد:
" چرا؟ "
صدایش برخلاف صدای انجل کلفت و پرغرور بود. فرشته نگاهش کرد و از جایش برخواست. با چهرهای مظلوم گفت:
" اگه از معجزههام استفاده بکنم میفهمن من اینجام نمیخوام بدونن اومدم زمین. اون موقع ازم میخوان برگردم. "
ابروهای کرولی با تعجب به سمت بالا کشانده شد:
" اونوقت چرا نمیخوای بفهمن؟"
چشمانش را ریز کرد و صورتش را کج:
" میخوای چیکار کنی؟ "
انجل به یقهی کرولی خیره شد. نفسهای لرزانی میکشید. به معنای واقعی نمیداست چه کار کند:
" من، من نمیخوام برگردم. میخوام، میخوام پیش تو باشم کرولی. "
YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...