part 10

163 41 22
                                    


زمانی که قدم‌های فرشته به طبقه‌ی بالا رسید، صدای عجیبی شنیده شد.
انجل در قدم اول فکر کرد توهمی در کار است اما با شنیدن صدای دیگری نظرش عوض شد. ارام به سمت اتاق قدم برداشت و با اینکه می‌دانست کاری ناشایست است اما گوش‌هایش را به در چوبی چسباند.

صدای کلفت مردی از چوب در گذر کرد و به گوش انجل رسید:
" فکر میکنم قرار بود اینبار با ارامش جلسه رو تموم بکنیم.."
صدای دیگری جواب داد:
" اره ولی اون قبل از این بود که بفهمم اون اطلاعات منم داده دست اونا.. اگه فقط اطلاعات تو بود میشد یک کاریش کرد ولی مسئله راجب منه..فکر کنم برات روشن باشه. اگه من بخورم زمین تمام خانواده‌هم همراه من زمین میخورن. "

انجل با دقت بیشتری گوش داد. ضربان قلبش با سرعت بیشتری درون قفسه‌ی سینه‌اش کوبید. مستر دیوید کلماتی را بر زبان می‌آورد که انجل را به شک می‌انداخت. او واقعا یک مامور مخفی بود؟

اب دهانش را قورت داد و ارام از در فاصله گرفت. گیج شده بود. نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است. نفسش را بی صدا بیرون داد و به در خیره شد. می توانست با استفاده از معجزه‌ موضوعات زیادی را کشف و حقیقت را به راحتی از ان اتاق کوچک بیرون بکشد. با به یاداوردن معجزه، ذهنش با شتاب به سمت بهشت کشیده شد. کوچکترین حرکتی از او، فرشتگان بهشت را از حضورش درون زمین باخبر میساخت.

ارام لب پایینش را گاز گرفت و طبق عادت دستی بر پاپیونش کشید. میتوانست مثل همیشه از روش خودش استفاده کند، فقط با این تفاوت که دیگر کرولی کنارش نبود. ارام قدم‌هایش را به سمت پله‌ها کج کرد اول باید آنجلا را از کتابخانه دور و سپس نقشه‌ای برای فهمیدن حقیقت می‌کشید. با برداشتن اولین قدم، در اتاق با شدت باز شد و پیکر مردی بر زمین افتاد. انجل با چشمانی گشاد به لکه‌های قرمز روی لباس مرد خیره شد. او همان مرد تپلی بود که از پایین پله‌ها به انجل خیره میشد.

" گندت بزنن الکس! چرا نمیتونی بدون جلب توجه کاراتو بکنی؟ "

صدای همان مرد چرب زبان و لاغری بود که با آنجلا گرفت می‌گرفت.
" این.."
زبان ازرافیل به طور ناخوداگاه کلمه‌ای را زمزمه کرد. گویی پاهایش محکم بر زمین میخ شده بودند. انجل فردی نبود که با یک قتل ساده انقدر وحشت زده و شوکه بشود ولی این یکی فرق داشت. این یکی درون کتابخانه رخ داده بود و بدتر از همه!
دیگر کرولی‌ای نبود که به دادش برسد.

                                 ‌***

موجود عجیبی که کنار کرولی به صندلی لم داده بود، لبخندی زد و به اخم‌ کرولی خیره‌ شد.

تک خنده‌ای کرد و گفت:
" عصبی نشو شیطون کوچولو! برای دعوا و معامله یا همچین چیزای کلیشه‌ای که توی داستان و فیلما راجبش میگن نیومدم. "

کامل به سمتش چرخید و کمی سرش را کج کرد:
" واقعا برام جای تعجب داره که انسانها از یک موضوع تکراری بارها و بارها استفاده میکنن طوری که خسته کننده بشه. ولی حتما براشون عادیه. حتما برای توهم عادیه چون کم کم داری به زندگی روی زمین عادت میکنی مگه نه؟ "

Good omens 3Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora