صدای جیر جیر پلهها و قدمهایی که مستر دیوید برمیداشت صبر ازرافیل را لبریزتر از قبل میکرد.
انجلا به گونه ای لبخند زده بود که گویی هیچ مشکلی وجود نداشت. انجل نفس عمیقی کشید و با لحن کلافهای ارام دمه گوش فرشته زمزمه کرد:
" اون کیه؟ چرا اومده اینجا؟ "فرشته جوابی نداد، گویی اصلا صدای انجل را نمیشنید.
"آنجلا ! "
با شنیدن صدای دیگری از سوی ازرافیل، سریع سرش را برگرداند:
" اوه معذرت میخوام، با من بودید مستر اف؟"انجل با ارامش لبخند کوچکی زد و حرفش را تکرار کرد:
" تا به حال با مستر دیوید دیداری نداشتم. مشخصه که اهل کتابم نیستن پس، میتونم بپرسم برای چی اومدن اینجا؟ "آنجلا با همان شور و شوقی که ازرافیل در اولین دیدار از او دیده بود شروع به صحبت کرد:
" اوه! ایشون خیلی وقت پیش اتاقهای طبقهی بالا رو اجاره کردن تا با دوستاشون یک جای خلوت داشته باشن و کسی مزاحمشون نشه. میدونید ایشون یکم عجیبن ولی بهم گفتن هرچقدر پول لازم داشته باشم بهم میدن. فکرشو بکنید چه مرد خوبی هستن که همچین پیشنهادی دادن."لبخند پرشورش بزرگتر شد و دوباره به طبقهی بالا خیره شد.
ازرافیل با تعجب و کمی ترس جواب داد:
" نگفتن..برای چه کاری طبقهی بالا رو میخوان؟ "
دلیل ترسی که انجل را پریشان میکرد، سادگی انجلا بود. او فرشتهی سادهای بود. زیادی ساده! چیزی از انسانها و کارهایشان نمیدانست. درست بود که یک قرن را در زمین میگذراند ولی این زمان کوتاهی برای فرشتگان تلقی میشد. ازرافیل به یاد میآورد که بعد از پنج قرن بلاخره اموخت که چه انسانی غریزهی وحشیگری دارد و چه انسانی قلبی پاک!" نگران نباشید گفتن برای بحثهای کوچیک گروهشون بهش نیاز دارن. من چند بار خواستم که توی بحثهاشون شرکت کنم ولی اونا گفتن جای مناسبی برای دوشیزهی زیبارویی مثل من نیست میگفتن بحثهاشون راجب چیزهایی که مردها بهش علاقه دارن. "
ابروهای ازرافیل به حالتی نگران تغییر حالت دادند.
سعی کرد بدون هیج نگرانیای به فرشتهی سادهی روبهرویش نگاه کند:
" آنجلا..چند وقته که اینجان؟ "
صدایش ارام بود و فرشته هم ارام جوابش را میداد.انجلا به دیوارهای کتابخانه نگاهی کرد و حافظهاش را به کار انداخت:
" درست نمیدونم..معمولا همچین ساعتی همشون دور هم جمع میشن..احتمالا چند دقیقهی دیگه دوستاشونم بیان. "مکثی کرد و با دیدن چهرهی نگران ازرافیل پرسید:
" مشکلی..پیش اومده؟ "ازرافیل چیز عجیبی را حس میکرد، خودش هم دلیلش را نمیدانست. حسی تهدید امیز و خطرناک که گویی دور تا دور کتابخانه پیچیده شده بود:
" فکر کنم بهتره با مستر دیوید یک صحبتی داشته باشم"
اب دهانش را قورت داد و سعی کرد استرس نه چندان کمش را نادیده بگیرد.انجلا با شتاب جلوی پلهها قرار گرفت:
" نه نه نه مستر اف، ایشون گفتن نباید هیچکس مزاحمشون بشه گفتن بحثشون خصوصیه. "انجل پاپیون و کتش را درست کرد و سپس با صاف کردن صدایش جواب داد:
" گفتی بحثشون راجب چیزایی که مردا بهش علاقه دارن! خب، تا جایی که یادم میاد منم یک مردم. پس اجازهی ورود به اتاقشونو دارم "قبل از اینکه از کنار انجلا رد شود لبخند کوتاهی زد و سپس دوباره با استرس به پلهها خیره شد. لبخندش به کل از بین رفت و چهرهای ترسیده و مضطرب جایش را گرفت.
نفس عمیقی کشید و از پلهها بالا رفت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Good omens 3
Fanficهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...