part 17

89 12 5
                                    

با کمی دقت، کرولی توانست به حقیقت موضوع پی ببرد:
" مالِک..."
زیر لب زمزمه کرد. آنقدر شوکه شده بود که نمی‌دانست چه کار کند.
مالک اهریمنی برای ورود و خروج گناهکاران به سمت جهنم بود. اما اکنون در آنجا قرار داشت، در میان انسان‌ها و مخلوقات زمین. کرولی حتی متوجه‌ی تمام شدن کار الکس و بردن جسم ازرافیل درون او نشد، فقط زمانی به خود آمد که مالِک با اسلحه‌ای کوچک به قلب الکس شلیک کرد و او را هم مستقیم درون قبر انداخت.
سیگارش را از دهانش بیرون آورد و با دو انگشتش به سمت قبر پرتاب کرد:
" نادون‌ها "
با یک بشکن
هردو جسم آتش گرفتند و انعکلاس شعله‌های جهنمی درون چشمان زرد رنگ کرولی نمایان شد. باید کاری انجام می‌داد‌. سریع و با شتاب از پشت بوته بیرون آمد و اسلحه‌اش که اکنون به هیچ دردی نمی‌خورد را ناپدید کرد. به جای او، انگشتانش را باز و معجزه‌ را درون رگ‌هایش به وجود آورد:
" ببین کی اینجاست. "
مرد که پشت به او ایستاده بود، خندید، از همان خنده‌هایی که وقتی ناله‌ی گناهکاران را از جهنم می‌شنید سر می‌داد:
" دیر کردی."
با یک حرکت، پالتو را در هوا انداخت و بدن قرمز و سوخته‌اش را نمایان کرد. او برخلاف اهرمین‌های دیگر پوستی سوخته به رنگ سرخی چشمان شیطان داشت. تنها صورتش بود که شکل انسانی به خود گرفته بود و اکنون به ان پوشش احمقانه نیازی نداشت.
کرولی اب دهانش را به ارامی قورت داد و سعی کرد ترس بزرگش را جلوی مالک پنهان کند. او اهریمن بزرگی بود. یکی از اهرمین‌های بلندمرتبه‌ی جهنم. مالک خندید و شمشیر سرخ و بزرگی را پدیدار ساخت. درحالی که به صورت دایره‌ای شکل به دور کرولی می‌چرخید گفت:
" دقیقا همانطور که خدا گفت، خوب می‌دونه چطوری صفحه‌ی شطرنج رو بچینه که اونی که لایقه برنده بشه. "
کرولی به سمتش چرخید و ابرویی بالا انداخت:
" شنیدم دیگه احتیاجیم به تو نداره، وقتی قراره همه چیزو تغییر بده دیگه چه نیازی به چاپلوسی مالک داره؟ چیزی نمونده اسمت از تمام کتاب‌های مقدس پاک بشه. مگه نه؟ "
نیشخند بزرگش چیزی بود که می‌خواست. باید آن ابهت اهریمن گونه‌اش را حفظ می‌کرد.
مالک زیر لب خرخری کرد و با چشمانی خشمگین به کرولی خیره شد، صدایش را صاف کرد و ایستاد. به درختان نگاهی انداخت و سر شمشیرش را روی زمین گذاشت:
" قبل از این که کلا پودرت نکردم باید اینو بدونی که من هنوز یکی از اهریمن‌های جهنم، فقط مسئولیتم تغییر کرده. باید بین این چندش‌های دوپا بچرخم و فرشته‌ها رو پیدا کنم. هرچی جسم دارن رو از بین ببرم تا اونطوری دیگه راهی به سمت زمین نداشته باشن. اخرین نفر اِنجلِ توعه. اخرین جسمی بود که داشت نه؟ "
پوزخند صدادارش تعجب برانگیز نبود. اما " اِنجلِ تو" زیادی کرولی را متعجب می‌کرد. چرا همه چیز در هم پیچیده بود؟ یعنی همه راجب آن عشق پنهان می‌دانستند؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و بعد از چند لحظه، بعد از سالها وقفه، نیزه‌ی قرمز رنگ نوک تیزش را پدیدار کرد. همانی که بچه‌ها در نقاشی‌ برای شیطان‌های بامزشان می‌کشیدند.
لبخند کشیده و بزرگ مالک مانند لبخند همان موجود عجیب و غریب، اعصاب خورد کن به نظر می‌رسید:
" پس می‌خوای با مالک بجنگی. هوم؟ بیچاره رو ببین.  همه‌ی این‌ها برنامه‌ریزی شدست، نمی‌تونی جلوشو بگیری."
کرولی می‌توانست شعله‌ور شدن آتشی را درون وجودش احساس کند. آنقدر بزرگ و داغ بود که تمام بدنش را فرا می‌گرفت. عینکش را با شتاب به سمتی پرتاب کرد و ارام زمزمه کرد:
" من مثل عروسک‌های خیمه شب‌بازی اون نیستم. شاید بتونه همه چیز رو ازم بگیره. ولی نمی‌ذارم نابودشون کنه. "

Good omens 3Where stories live. Discover now