" He's back "
" ام...فکر نکنم این بار رقص معذرتخواهی کافی باشه.."
خندهی مضطرب ازرافیل هیچ کمکی به بهتر شدن جو سنگین کتابخانه نکرد.کرولی ارام سرش را برگرداند. درون چهرهاش هیج حس خاصی نمایان نبود. با دیدن آن صحنه، ازرافیل تازه متوجه شد که دلش بیش تر از هرچیزی برای ان شیطان همیگشی تنگ شده است.
کرولی احساس خشم نمیکرد، نمیتوانست رگههایی از عصبانیت را درون خود حس کند فقط...گویی چیزی دوباره و دوباره و دوباره شکسته بود. نفس عمیقی کشید. شاید مست بود و توهم میزد شاید خواب بود و خواب میدید.
درست نمیتوانست درک کند که انجل چرا روبهرویش ایستاده و دوباره بازگشته است.
ان صحنه را به خوبی به یاد میآورد. زمانی که فرشته با تمام خاطرات و عشقیای که بینشان بود تنهایش گذاشت.
زمانی که با رفتن آن انجل احمق، با بغضی که گلویش را میفشرد سوار ماشینش شد و رفت. دوباره ان گرفتگی گلوی لعنتی را حس میکرد. از ان متنفر بود، حس میکرد جلوی ان فرشتهی کوچک ضعیفتر از چیزی میشود که فکرش را میکرد.
چشمانش به سمت کت سفید فرشته کشیده شد و براندازش کرد. ان کت سفید جدید خیلی خوب به تنش نشسته بود. نگاهش را به پایین داد و به انگشتان لرزان انجل خیره شد. اب مقدسی در کار نبود. نبایدم میبود ازرافیل هیچوقت قاتلش نمیشد.
ولی، برای چی برگشته بود؟ برای ترک انداختن قلب شسکتهی کرولی؟
ازرافیل تمام دقایقی را که شیطان با خود درگیر بود فقط ساکت منتظر بود و با استرس به رو به رویش نگاه میکرد.
درون سرش هزاران سناریوم مختلف چیده میشد و به فکرش هم نمیرسید که کدام قرار است به واقعیت تبدیل شود.
" آب مقدس رو نمیبینم.."
با صدای کرولی به خود امد. صدایش انقدر بیروح بود که ازرافیل باور نمیکرد این مرد همان کرولی همیشگی است:
"اوه! نه من- "
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیطان به سمت در خروجی قدم برداشت:
" پس دلیلی نداره اینجا باشی. "
زنگولهی کوچک بالای در با رفتنش ارام صدا داد و هوای انگلستان دلگیر شد، دلگیر تر از همیشه.
کرولی فکرش را هم نمیکرد که به غیر از خشم توانایی واکنش دادن به غم هم داشته باشد. قدرتش زیر رگهایش قلقل میکرد و به طور ناخواسته با معجزهای بزرگ، ابرهای سیاه را وارد اسمان کرده بود.
نزدیک بود باران ببارد. همین طور هم شد. مردم به سمت سرپناه میدویدند و از قطرات خیس و سرد ابرها فرار میکردند.
وسط پیادهروی، فقط دو فرشته بودند که بدون هیچ ترسی از اب و هوا راه میرفتند. یکی شیطانی که طرد شده بود و دیگری فرشتهای که مقام بالایی در بهشت داشت.
ازرافیل نمیدانست چیکار کند. از چهرهی بیروح و لحن بیحس کرولی مشخص بود که الان وقت گفتگو نیست. ولی میدانست ان شیطان بازیگوش به هر نحوی شده به خواستهی احمقانهاش راجب اب مقدس میرسد. پس نفس عمیقی کشید و به سمتش دوید:
" هی صبر کن! حرفم هنوز تموم نشده..میدونم کار بدی کردم ولی- فقط بذار حرفمو بزنم!"
انگشتانش اسیر بازوی کرولی شدند و با اینکار، رعد و برق بزرگی درون خیابان ضربه زد.
سریع دستش را عقب کشید و شوکه به رعد و برق خیره شد.
شیطان هیچ واکنشی به غیر از ان شلاق اتشین نشان نداد، به ماشینش که فقط چند قدم از او فاصله داشت خیره بود و حتی به چشمان انجل نگاه هم نمیکرد:
" بهت نگفتن یک شیطان میتونه با یک اتیش کوچیک یک فرشته رو از بین ببره؟ "
اکنون درون لحنش کمی خشونت و تهدید دیده میشد.
ازرافیل فقط ایستاد و نگاهش کرد. با چهرهای نگران به ان فرشتهی طرد شده و شکسته خیره شد بود و از شدت شوک نمیتوانست چیزی بگوید. لبانش برای گفتن کلمهای میلرزیدند و نفسلرزانی از دهانش بیرون میآمد.
باران شدیدتر بارید و لاستیکهای ماشین شروع به حرکت کردند.
گویی حتی ان وسیلهی فلزی هم فهمیده بود که باید به اربابش کمک کند.
کرولی ارام در را باز کرد و بدون هیچ مکثی روی صندلیاش نشست. دوباره لاستیکها به حرکت درامدند و بعد از لمس شدن فرمون توسط شیطان، با سرعت همیشگیاش راه افتاد.
انجل فقط انجا ایستاد و به رفتن ماشین خیره شد. به رفتن کرولی.. به رفتن تنها دوستی که داشت.
YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...