part 4

602 98 25
                                    

توی چشم های سیاه مقابلم که انگار کهکشانی با کلی ستاره و سیاره داشت نگاه کردم.
اوه نه...
نباید...نه این درست نیست
من قلبم رو احساس می کردم که می تپید...اون هم با شدت زیاد...
چش شده بود؟!...
حتما مشکلی برام پیش اومده نه؟...
و این گونه بود که پارک جیمین توی دام عشق افتاد...
~خاطرات پارک جیمین
.
.
.
توی اون مدرسه بزرگ و معروف قدم گزاشت...
فکش پایین افتاد...لعنتی...این چی بود که میدید؟!
این یه مدرسه بود یا یه کاخ؟
توی ذهنش داشت مدرسه ی مزخرف خودش رو که سقف کلاسشون سوراخ بود و زمانایی که بارون میومد مجبور بودن زیرش سطل بزارن رو با این مدرسه که فرقی با کاخ نداشت مقایسه می کرد.
توی مدرسه قبلیشون فقط یه راهرو طویل وجود داشت که هر کدوم به دری راه پیدا می کردن و کلاس ها اونجا بودن اما محوطه ی این مدرسه...
فضای سبز و دیوارای بلند با اجر های قرمز که روی یکی از دیوار ها اسم مدرسه نوشته شده بود Kingsley...
در وسط محوطه سبز فواره ای وجود داشت که روشن بود و محوطه رو زیبا و با شکوه کرده بود...
جیمین اون لحظه با خودش فک کرد که اونجا قطعا یه بهشته نه یه مدرسه کذایی و البته که جیمین از مدرسه متنفر بود اما اونجا...حاضر بود برای کل عمرش زندگی کنه...
البته..شاید بنظرم زود قضاوت کرد...فک کنم اگر می فهمید قراره چه بلا هایی سرش بیاد هرگز این آرزو رو نمی کرد...
.
.
.
همونجور در حال نگاه کردن به اینور اونور بود و اصلا به دوروبری هاش که با تمسخر نگاش می کردن توجه نمی کرد...
دختری که اسمش سویون بود نیم نگاهی به جیمین کرد و با نیشخندی به لب به طرف دوستای دخترش برگشت
سویون:فک کنم از اون لوساست که پخ بهش بگی میشاشن به خودشون
به هر حال چی بهتر از دست انداختن یه تازه وارد... 
و طرف جیمین قدم برداشت و طعنه ای محکم بهش زد که باعث شد جیمین به زمین بخوره...
Jimin pov*
تف بهش،کدوم خرپولییی اینجا رو ساخته؟
خدای من
لامصب سخته فکمو کنترل کنم....این مدرسه کوفتی مختص پولداراست...
و یهویی نمی دونم کدوم لاشی ای بهم طعنه زد فقط متوجه شدم که
با کله رفتم تو علفا و فک کنم یه مقداریش رو هم قورت دادم...
کل انرژی خوبی که داشتم همش پودر شد رفت هوا...
با عصبانیت سرمو برگردوندم
و یه دختری با موهای مشکی رو دیدم خیلی بهش می خورد از اون دخترای فیس و افاده ای باشه و همینطور عوضی...
با اون نیشخند رو مخش داشت بشدت روی مغزم راه می‌رفت....
Third pov*
سویون تک خندی از روی تمسخر زد:یاد بگیر سر راهه بقیه نباشی کوچولو باشه؟
و دوستاش به همراهش پوزخندی زدن...
خیلیا وایساده بودن و داشتن نگاه می کردن و پچ پچ می کردن همشون به خوبی می دونستن که دخالت کردن تو کار گنگ Dark shadow و Black snake حکم خودکشی کردن رو داره...و خب سویون جزو گنگ دارک شادو  و همینطور دوست دختر جی کی بزرگ بود پس کی جرئت داشت بهش حرفی بزنه؟معلومه هیچکس...
اما جیمین هیچی راجبه اون دو گنگ معروف نمی دونست وگرنه شاید سعی می کرد مودبانه تر جواب بده البته شایدم نه
چون اصولا جیمین از اینجور آدم ها به شدت متنفر بود...مخصوصا اون هایی که سعی داشتن خودشون رو با مسخره کردن دیگران بزرگ جلوه بدن.
جیمین انگشت فاکش رو بالا گرفت و با لبخند ملیح اما حرص درار مخصوص خودش گفت:بیا بخورش
و جمعیت توی سکوت فرو رفت
سکوت
سکوت
سکوت
همه به این پی برده بودن که اون پسر قراره به طرز فجیعی از اومدن به این مدرسه و حرفش پشیمون بشه...
و اما سویون نیشخندش از لبش پاک شده بود
دوستاش هم همینطور...
اون  هرزه چطور جرئت کرده بود چنین چیزی بهش بگه
حالشو جا می‌آورد..
دستش رو مشت کرد و لحظه بعد خواست سیلی محکمی به جیمین بزنه که زنگ کلاس خورد.
ناظم حالا به طرف اون همهمه اومده بود و سعی در متفرق کردن بچه ها داشت و همه کم کم به طرف کلاس ها هدایت شدند.
Jimin pov*
خاک روی لباسامو تکون دادم و چشم غره ای به اون دختر رفتم.
دلم می خواست هر چه زودتر اون مکان رو ترک کنم تا اوضاع از این بدتر نشده  اما درست وقتی که خواستم برم اون دختر دستم رو کشید و با لحنی که حرص ازش می بارید کنار گوشم گفت: تاوانش رو پس میدی
منم دوباره لبخند حرص درار معروفم که حتی وویونگ هم حرصی میشد رو بهش زدم:فاک اف بچ
دستم رو ازاد کردم و به طرف کلاسا حرکت کردم...
.
.
.
روی جعبه کتابام که تحویل گرفتمشون شماره کلاس رو زده بودن و منم دنبال کلاس خودم میگشتم البته این وسط یه چند جا دیگه رو دید زده بودم کتابخونه،کافه،یه چند تا کلاس،دستشویی مردانه،دستشویی زنانه
که اون بشدت اتفاقی بود،واقعا میگم شاید یه هزارم درصد رفته بودم دید زدن...
اون مدرسه حتی از چیزی که فک می کردم هم بزرگتر بود.
بالاخره روبه روی کلاس A1 وایسادم
این کلاسم بود و...
قرار بود همکلاسی های چند سال ایندم رو ببینم
تقی به در زدم و وارد کلاس شدم
و سرم رو پایین انداختم و سر جایی که خالی بود نشستم
کلاس خیلی گرم و باحال بود
طرف من یه پنجره بزرگ بود که می تونستی حیاط رو ببینی
و دیوارا پر بود از نوشته هایی مثل برگرد،قراره بمیری،به گوه خوردن میفتی و نقاشی هایی مثل یه بدن ورزیده با سیکس پک که کله کیتی روش بود...
خودکارم رو گرفتم رو دیوار یه نقاشی کشیدم که کوسه در حال اسکی کردن بود...
تو این حین یه پسری که از خودش نور کور کننده ای ساطع می کرد کنارم نشست...
هوسوک: هی پسر سلام چطوری؟
با لحنی متعجب از یهویی گرم گرفتن پسر گفتم:
آمم...خوبم؟
هوسوک: از قیافت و کارایی که کردی کصخلی میباره ازت خوشم اومد بزن قدش
وادفاک این چشه؟کصخله یا چی؟
جیمین: شما؟
هوسوک: من هوسوکم البته  جی هوپ هم صدام  می کنن خوشبختم تو چی؟
احتمالا فقط می خواد باهام دوست بشه...این خیلی خوبه و این باعث میشه که حداقل یکمی از این تنهایی در بیام.
جیمین:آم خب منم جیمینم،پارک جیمین...خوشبختم هوسوک شی
هوسوک یکمی بهم نزدیک شد و چشاش رو ریز کرد
گفت:ببینم تو همونی هستی که سویون رو قهوه ای کرد؟
سویون کیه اصن... نکنه اون دختر رو میگه؟
گفتم:آم اگر منظورت از سویون اون دختره فیس و افاده ای که بهم طعنه زد رو میگی اره من بودم
یهویی دستم رو  با تعجب گرفت.
با فک پایین افتادش گفت:دهنتوووو پسررر،اگه می دونستی به کی چی گفتی الان خودتو از این پنجره پرت میکردی پایین
حقیقتا یخورده کنجکاو شدم ببینم کیه اون دختر اما خب نمی خواستم خیلی مشتاق به نظر برسم...
تا خواستم چیزی بگم استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به صحبت کردن راجب جنگ جهانی اول.
.
.
کل روز حوصله سربر بود البته به جز وقتی که با هوسوک برای ناهار رفتیم و راجب کلی چیز حرف زدیم ...
در حال حاضر زنگ اخره و خوشحالم که یه دقیقه دیگه کلاس تموم میشه و من می تونم روی تخت گرم و نرمم بخوابم کل ظهر رو...
بالاخره زنگ خورد و از کلاس با هوسوک خارج شدیم
هوسوک با انرژی بالایی که نمی دونم این همه انرژی رو از کجا میاره گفت:
خدافظ جیمین شیی فردا می بینمت
و من لبخندی بهش زدم و ازش خداحافظی کردم..
چندین متر حالا از مدرسه فاصله گرفته بودم و مدرسه تبدیل به نقطه ای سیاه رنگ شده بود....می خواستم که به ریوجین زنگ بزنم و اذیتش کنم اما،،،
دست کردم تو جیبم و متوجه شدم که گوشیم رو ،زیر میزم جا گزاشتم.
به سرعت دوباره به طرف مدرسه دوییدم و نفس نفس زنان توی مدرسه قدم بر می داشتم...
تو راهرو به سمت کلاسمون گام های بلندی برداشتم تا زودتر برسم..
و در نهایت به کلاس رسیدم که دستام رو،رو زانوهام گزاشتم و نفس نفس زدم.... همیشه از دوییدن و ورزش کردن بدم میومد...اما
یه صدایی میومد...یه صدایی شبیه به ناله...
درو آروم و نامطمئن باز کردم با چیزی که دیدم فکم افتاد پایین
اون... اون دیگه چ..چی بود؟
او..اونا داشتن س..سکس می کردن؟!!!
.
.
.

تک تک ووت و کامنتا کلی بهم انرژی میده
ممنون که وقتتون رو برای فیک میزارین💫💙
فعلاااا👋🏼

I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now