part 10

575 104 23
                                    

بعضی وقتا با خودم میگم تو نمی تونی،خیلی سخته اخه چجوری؟هوم؟
روز هایی هست که دلم می خواد فریاد بزنم و بگم چرا؟چرا من؟
خدایا مگه من بنده ی تو نیستم؟
درست همون روز ها،وقتی که خورشید غروب می کنه و شب میشه..من توی تختم دراز کشیدم و اشک می ریزم..
اشک ریختن بعضی اوقات خیلی خوبه..
کمکت می کنه برای بهتر شدن..
اما وقتی صبح که از خواب بیدار میشم..وقتی به ابر های سفید و مواج نگاه می کنم چیزی ته دلم می لرزه...یا وقتی شب ها به ماه نگاه می کنم انگاری که من رو طلسم کنه بهش خیره میشم...
نمی دونم چرا اما بهم امید میدن..باعث میشن که بلند شم و بگم اره من می تونم..
~خاطرات پارک جیمین
•••••••••
محکم خوردم زمین،انگاری که با اسفالت یکی شدم..
جیمین لعنت بهت الان وقتش نبود..بازم تو دست و پاچلفتی شدی..
نگاهی به کف دستم انداختم..
خونی شده بود و کمی خاک بهش گرفته بود؛خیلی خیلی هم می سوخت اما درد رو از جای دیگه هم احساس می کردم..
کمی تکون خوردم و زانوم رو تونستم ببینم که خونی شده بود و از شانس خیلی خیلی خوبم شلوارم هم خیلی روشن بود و لکه خون تو چشم بود.
×تو
با شنیدن صدایی بم دست از فکر کردن به شلوارم و زخم هام برداشتم و آروم سرم رو بالا اوردم.
اوه عالیه..
کیم وی بزرگ که به تازگی باهاش رو به رو شده بودم و نزدیک بود من رو بکشه الان جلوی من وایساده..
و جالب اینجاست که ازم خواسته بود جلوی چشمش ظاهر نشم و من الان دقیقا جلوش هستم...
نگاه مضطرب انداختم به دور و ورم...
از این عالی تر نمیشه جیم..
بهت تبریک میگم بگا رفتی..
غیر از کیم وی،آدم هاش هم کنارش بودن و هر کدوم به نوعی ترسناک بودن.البته که هیچکدومشون به پای وی نمی رسید...
قبلا گفته بودم که می خوام انتقام بگیرم؟زر زدم
حتی اگر تو فاصله دو کیلومتری با وی باشم قطعا از همونجا منو می کشه...چه برسه به اینکه تو دو سانتیش باشم...
اما یچیزی اینجا عجیب بنظر می رسید..
نه اینکه خیلی بشناسمش اما اون عوضی همیشه یه نیشخند ترسناک و مورمور کننده ای رو لبش داشت اما حالا...
انگار که از چیزی عصبی بود چون اخماش بشدت تو هم بود اما چی؟
ولش کن جیم اصلا به تو چه؟
بره یه گوشه بمیره...
اصلا شاید از دیدن دوباره ی تو عصبی شده...
حالا انگار خودش چه خریه...نه اینکه من از دیدنت خیلی خوشحال شدم...
اما با شنیدن صدای ترسناک و خش دار دیگه ای خفه شدم:
_چیه وی؟نکنه یکی دیگه از اون زیر خواباته؟
چی ؟؟؟!
یکمی طول کشید تا هضم کنم اون مردک چی گفت..
زیرخواب؟!!
اون مرتیکه به من گفت زیرخواب؟؟؟!!!
کم کم صورتم تو هم رفت و با غضب برگشتم و به مرد نگاه کردم..
اوه!
جدای حرفش...اون...اون واقعا هات بود..
دستاش پر از تتو های کوچیک و بزرگ بود،چند تا پیرسینگ روی صورتش داشت و هیکلی بود..
جوری که من جلوش یه بچه گربه هم نبودم..
هی جیمین به خودت بیا....اون کثافت الان بهت گفت زیرخواب و تو داری بهش میگی هات؟؟؟
اون مرد که تا چند لحظه پیش من رو زیرخواب صدا کرده بود،با نگاه من ابروش رو بالا داد و نیشخندش پر رنگ تر شد..
نیم نگاهی به جمعیت کردم و دنبال جین و هوسوک گشتم..
و نهایتا پیداشون کردم...
داشتن از استرس می مردن...
جین به من اشاره زد که یواشکی از بین بقیه بیرون بیام..اما من حرف گوش نکردم...
پارک جیمین نیستم اگه جواب این مرتیکه ی تابلو نقاشی رو ندم..
سرم رو برگردوندم و بهش خیره نگاه کردم،گفتم:
+اوه هانی...تو خودت بدرد زیر خواب شدن من می خوری...بعدشم این مردک کی باشه که من زیرخوابش باشم؟؟
و در آخر نیشخند زدم..
عمیقا به قسمت اول جمله ام باور نداشتم...دوباره به جین و هوسوک نگاه کردم.فک کنم دیگه زنده نبودن چون دهنشون مقداری از هم باز بود و تو چهره هاشون رو به سفیدی می رفت...
سکوت کل جمعیت رو در برگرفته بود..
و با صدای قهقهه ی کسی سکوت از بین رفت..
_اوه پس ما اینجا یه توله ی سرکش داریم..
و نمایشی اشکش رو پاک کرد و بهم نزدیک شد..
یهو به کل جدی شد و دستش رو دراز کرد و موهام رو کشید..
+آی روانی
خیلی درد داشت انگار که داشتن دونه دونه موهات رو می کندن...البته این حقیقت بود چون موهام داشتن از جاشون در میومدن...
با دست های زخمی و خونیم،دست پر از تتوش رو گرفتم..سعی کردم دستش رو از موهام جدا کنم...اما امکان پذیر نبود؛حتی ذره ای از کشیدگی موهام کم نشد...
نگاهم رو به وی دادم...
حالت صورتش خنثی بود و حالا سیگار روشنی رو لبش گزاشته شده بود...انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که من دارم زجر می کشم..
جیمین چه انتظاری هم داریا..تا دو روز پیش خودش بود که می خواست از پشت بوم پرتت کنه پایین...
اون عوضی محکم تر موهام رو کشید که از شدت درد اشک تو چشام جمع شد...
لب زد:
_توله سگ..یاد بگیر از این به بعد با صاحبت چجور رفتار کنی!
من هر کسی نبودم...من مثل اون بچه هایی که بهشون قلدری می شد و یه گوشه گریه می کردن نبودم.من هرگز سرم رو خم نمی کنم...
حتی اگر آخرش به آسیب دیدن خودم ختم بشه اما تسلیم نمیشم..
لب زدم:
+من مثل سگ های حرف گوش کنت یا بقیه ی دانش اموزا نیستم دیک هد!
و انگشت فاکم رو براش بالا گرفتم...
مطمئنم که صدای پوزخند یه نفر رو شنیدم..
و اون کس..کیم وی؟
آه...عالیه..
به وضوح دیدم بعد از حرفی که بهش زدم چشم هاش تاریک شد...
در آخر...
نیشخندی زد،سرش رو به گوشم نزدیک کرد و لباش رو به گوشم چسبوند...
پچ پچ وارگفت:
_خواهیم دید
و بعد دستش رو از موهام برداشت و رو به وی گفت:
_بازم می بینمت وی
لبخند زد و دستی براش تکون داد...
و بعد اون و ادم هاش از اونجا رفتن...یارو به کل خل وضعه...مودش در هر لحظه عوض میشه...
آه خدایا...
نفس آسوده ای کشیدم..
اما بعد پشیمون شدم چون وی رو به کل از یاد برده بودم...نگاهم رو به وی دادم و خنده ی مسخره ای تحویلش دادم...اگر مي خواستم انتخاب کنم وی بهتر از اون پسره روانی بود...حداقل دیوونه نبود..
پوزخند زد و تو صورتم لب زد:
×یادم می مونه که دوباره جلوم ظاهر شدی و...چه حرف هایی بهم زدی جوجه
بعد دوباره خنثی رو به افرادش لب زد:
×بریم..
درست زمانی که اونا هم رفتن جین و هوسوک سمتم اومدن..
#کصخل شدی جیمین؟چرا اون حرفا رو زدی؟
وای یا خدا می کشنت به قران می کشنت عنتر اون وقت خودمم میام از گور درت میارم دوباره می کشمت..
پوفی کردم و گفتم:
+جین ...ببند خواهشا..به خودی خود اعصابم گند هست..
¥حاجی پشمای من ریخت...چجوری تخم کردی اون حرفا رو زدی؟
یکی از پسرای توی جمعیت گفت.
شونه ای بالا انداختم و با غرور گفتم:
+ما اینیم دیگه
اما جین رید بهم...
#کم میل کن برات ضرر داره..
هوسوک هم پشتش گفت:
$راس میگه..
پوکر گفتم:
+به جای این حرفا کمکم کنین پاشم برم بهداری..
$ همش داری به خودت ضربه می زنی...فک نکنم تا اخر امسال زنده بمونی جیم
هوفی کردم و سر تکون دادم
هر کدومشون از یه طرف من گرفتن و کمکم کردن برم بهداری...
وارد اتاق بهداری شدیم و دکتری که برای ما گزاشته بودن یه خانم بود..
دکتر خیلی با مهربون و خوبی بود..
و بعد از ضد عفونی کردن دست و زانوم چسب دایره ای شکلی بهم داد..تا روی زخمم بچسبونم..
در آخر خودش از بهداری خارج شد و ما ۳ نفر رو تنها گزاشت..
داشتم فکر می کردم..
راجب اتفاقات امروز.....

فکر می کردم این ماجرا همینجا و همین امروز تموم میشه...یا نهایتا چند روزی طول بکشه اما..
این تازه شروع ماجرا ها بود...
•••••••••

بای💫🌑

I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now