part 1

892 113 12
                                    

Jimin pov*
امروز هم مثل روز های دیگه تخمی بود اما بهتره بگیم تخمی تر بود
از زمانی که از خواب بیدار شدم کائنات انگشت زیبای وسطشون رو سمتم نشونه رفته بودن و... چی از این بهتر.

جیمین:جانگ وویونگ بهتره کونتو از روی من جمع کنی وگرنه بهت قول نمیدم نزنم وسط پاهات
وویونگ انگشت فاکش رو به جیمین نشون داد گفت:
وویونگ:بابا بزار بخوابیم دیگه...اه
جیمین لگدی بهش زد
جیمین:پسره ی چلغوز دیشب اومدی خودتو جا کردی تو تخت راحتی بزغاله؟
وویونگ با سر تایید کرد:راحت تر از اون چیزی که فکرش رو کنی چیمی جونم
جیمین:یه بار دیگه منو با این اسم صدا کن اونوقت خونت پای خودته
وویونگ:چیمی چیمی چیم...عااااایییی روانییی
و این وویونگ بود که دیگه نسلش ادامه پیدا نمی کرد...

**********
Third pov*
مادر جیمین:بچه هاااا،بیاین صبحانه
پدر جیمین که تا حالا در حال خبر خوندن بود نگاهش رو به سفره داد حقیقتا این سفره خیلی کم دیده میشد...
پدر جیمین:به به ببین همسرم چه کرده...
مادر جیمین مغرورانه گفت:دست پخت من نمونه نداره عزیزم نوش جونت
جیمین که تازه مسواک زده بود به همراه وویونگ وارد اشپزخونه شدن
جیمین:یخورده چندش بود ولی دوس داشتم لاس زدنتون رو...عه مامان چه کردی
و مثل قحطی زده ها می خواست شروع کنه به غذا خوردن که مادرش مانعش شد.
مادر جیمین با خنده ای که معلوم بود می گفت به غذا ناخونک بزنی مردی گفت:پسرم وایسا خواهرت و وویونگ هم بیان باشه؟؟
جیمین با نگاهی که ترس ازشون معلوم بود گفت:چشم
این بین ریوجین وارد اشپزخونه شد وبرای اذیت کردن برادر کوچک ترش از پشت محکم به سر جیمین زد.
و...این مثل اعلام جنگ بزرگی بود پس جیمین سریع از جاش بلند شد و ریوجین هم به سرعت اشپزخونه رو ترک کرد و این شد که عین موش و گربه همدیگه رو دنبال کردن...
در آخر این مادرشون بود که اونها رو بزور روی صندلی میز ناهار خوری کشوند البته نگاه مادرشون کافی بود که یک کلمه هم حرف نزنن و با چشم غره هایی که می گفتن قطعا این دفعه میکشمت به همدیگه تیر پرتاب کنن...
********

وویونگ:مرسی خاله جون بابت همه چی ما دیگه کم کم با جیمینی بریم مدرسه
جیمین پوزخندی به وویونگ به ظاهر مودب زد و از خانوادش خداحافظی کرد و به سمت مدرسه رفتن البته بگذریم که تو طول راه داشت به چگونگی به قتل رسوندن خواهرش فک می کرد...

******

جیمین:وویونگا
وویونگ :ها؟
جیمین چشم غره ای به ووینگ رفت:آدم نیستی که
وویونگ تک خندی زد و گفت:مثل تو،چی می گفتی حالا؟
جیمین تو فکر فرو رفت و رو به وویونگ کرد
جیمین:میگم چرا ما هیچوقت عشقمون رو پیدا نمی کنیم؟مثلا جیم و لارا رو ببین، احساس می کنم عاشقی کردن حس خوبی داره از لبخند هایی که به هم می زنن معلومه مثلا وقتی که عاشق باشی زمانایی که ناراحتین با هم ناراحتی می کنین یا زمانایی که خوشحالین با هم خوشحالین اما من تنهام،تنها تر از چیزی که فکرش رو کنی
وویونگ لبخندی به تفکرات جیمین زد و به ابر های بیرون پنجره که شکل های بانمکی به خودشون گرفته بودن خیره شد
وویونگ:اما همیشه اونجوری که تو می خوای نمیشه جیمین،دنیا خیلی بی رحمه و خیلی وقتا کائنات انگشت وسطشون رو بهت نشونه میرن پس بنظرم وضع ما از اونا بهتره نه؟
جیمین همچنان تو فکر فرو رفته بود.
شاید وویونگ درست می گفت اگر اونجوری که برای آینده راجب عشق و عاشقی برنامه ریخته بود نشه چی؟اگر اون تصوراتی که داشت تبدیل به واقعیت نمی شدن چی؟زندگی خیلی بی رحم بود و جیمین خیلی ضعیف...

وویونگ برای اینکه این جو مزخرف رو که بینشون اتفاق افتاده بود رو از بین ببره گفت:اخر سرش خودم میگیرمت چیمی نگران نباش.
و چشمکی زد.
جیمین چشم غره ای کشنده تحویلش داد:فقط ساکت شو وویونگ
ناگهان استاد لی بند افکار جیمین را پاره کرد ،این باعث شد که جیمین به لحظه ای که درش بود برگرده و از خیالات خودش فاصله بگیره.
استاد لی:پارک جیمین داشتم چی میگفتم؟
فاک...تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید.
زیر لب به وویونگ تشر زد:وویونگ تو رو جان جد هر کی دوست داری بگو چی گفت بدو
وویونگ: من داشتم با تو حرف میزدم بیشعور من از کجا بدونم
جیمین:ازت متنفرم وو بمیری الهی
وویونگ:منم دوست دارم چیمی
استاد:پارک جیمین؟
جیمین:ب ب بله استاد...
استاد:چی گفتم ؟
جیمین با شرمندگی گفت:ببخشید استاد نمی دونم
استاد :برو بیرون پارک جیمین،دفعه بعد به جای حرف زدن سعی کن خوب گوش بدی وگرنه جات پیش مدیره
جیمین زیر لب گفت:پیری نکبت
استاد:نشنیدم چی گفتی؟
جیمین لبش رو گزید و گفت:ه ه هیچی استاد گفتم چشم
و در حالی که همه نگاه های عجیبشون رو بهش می دوختن با لپای سرخ از کلاس خارج شد...


*********

جیمین بعد از یه روز فاکینگ خسته کننده به خونه برگشت...سرش داشت از اون همه ریاضی و اتفاقی که افتاد می ترکید و کم مونده بود که سرشو به دیوار بکوبه که با اومدن ریوجین تصمیم گرفت واقعا سرشو بکوبونه به دیوار
ریوجین:سلام داداش جونم
جیمین چشم غره ای تحویلش داد:باز چی می خوای ریوجین؟بخدا خستم ولی بعدا می کشمت فعلا می تونی بری اشهدت رو بخونی
ریوجین:مثلا من خواهر بزرگترتما...
جیمین خواست حرف بزنه که پدر و مادرش وارد خونه شدن و فقط به یه چشم غره ی دیگه بسنده کرد
اما یچیزی این وسط عجیب بود پدر و مادرش مثل همیشه نبودن و این باعث شد به ریوجین نگاه کنه که ریوجین شونه هاش رو به معنی اینکه چیزی نمی دونه بالا انداخت...
بالاخره چیزی که می خواست بپرسه رو پرسید:مامان چیزی شده؟بابا زیاد انگار حالش خوب نیست...
مادرش خواست جواب بده که پدرش زودتر دست به کار شد و گفت:ما باید از سیاتل بریم!
ریوجین و جیمین با تعجب به هم نگاه کردن و گفتند:چی؟؟؟
کل اون خونواده خوب می دونستن که آقای پارک عاشق سیاتله اما چه اتفاقی افتاده بود؟
جیمین پرسید:چرا؟برای چی؟اصن کجا داریم میریم؟
پدر جیمین:به خاطر ماموریتی که شرکت بهم داده باید بریم نیویورک
نیویورک؟اون اصلا از نیویورک خوشش نمیومد اونجا پر از خطر بود پر از آدم های بد ...اصلا دوستاش چی میشدن؟وویونگ چی ؟یعنی باید کل خاطراتشون تو این شهر رو میزاشت و میرفت؟
اون دلش همون مدرسه کسل کننده رو می خواست که هرروز با وویونگ پیاده میرفتن تا مدرسه
اما الان احساسات اون مهم نبود...
حالا چی میشد؟
********


عاشقتونم فعلااااا💙

I wanna go back to my town!!!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora