part 12

1K 127 38
                                    

روز ها می گذرند و می گذرند...و تنها خاطره ها می مانند..
خاطره های دردناک و تلخ یا هم خاطرات شیرین و زیبا..تضاد زیباییه مگه نه؟
یه روز می تونه انقدر خوب باشه که از ته،ته وجودت بخندی و خوشحال باشی و یا هم می تونه انقدر تلخ و زجرآور باشه که آرزو کنی هر چه زودتر تموم بشه...
برای همین من با خودم این فکر رو کردم...
اگر فقط اگر، سعی کنیم که از روز های بد و تلخ،درد نکشیم و زخمی روی قلبمون نمونه چقدر خوب میشه...
اما متاسفانه این چیزیه که قرار نیست هیچوقت تبدیل به واقعیت بشه.
افسوس....
خاطرات پارک جیمین~
•••*•••
اون عوضی کثافت...فقط..فقط اگر اون لعنتی رو گیر بیارم جرش میدم
جئون کثیف!!!!
+تف بهت حیووننننن
سریع تر به سمت باشگاه راه افتادم تا دیر نرسم،درسته یه باشگاه شبانه روزی بود و هر وقت که دلم می خواست می تونستم برم اونجا ولی خب مدرسه
و درس ها بهم این اجازه رو نمیدن.
و امروز از شانس گوه من،داشتم دیر به باشگاه می رسیدم و این یعنی اینکه مربیم قرار بود پارم کنه...
اگر اون جئون کونی رو ببینم...فقط اگر دوباره چشمم به سایه اش بخوره از وسط به دو نیم تقسیمش می کنم!
Flash back
+هیچ گوهی نمی تونی خوری
پوزخند زد و گفت:
_اوه جدا؟اگر همین الان بخوابونمت روی زمین و بکنمت،کی میفهمه بیب؟
یه لحظه نفهمیدم چی گفت.
فقط...کپ کردم.
بعد از چند ثانیه و فکر کردن به اینکه چی گفت از کوره در رفتم.
به چشماش نگاه کردم که کثیفی و شیطنت از توش می بارید..
به ابروهاش نگاه کردم که یکیش به سمت بالا خم شده بود.
و در نهایت به لباش نگاه کردم که برای پوزخند مزخرف اما ترسناکی کش اومده بود.
نفس نفس می زدم...انگاری که چندین کیلومتر رو دوییده باشم بدون هیچ استراحتی...
یه لحظه انگاری که خودم نباشم...انگاری که دیگه مغزم به بدنم فرمان نده...دستم رو بالا اوردم...مشتش کردم و محکم تو صورت جئون کوبوندم.
بعد از اون مشت انگاری که هم من و هم اون به خودمون اومده باشیم از هم فاصله گرفتیم...
البته جئون از مشت من کمی به عقب پرتاب شد و من از فرصت استفاده کردم تا از اون مخمصه در برم..
خدا رو شکر این دفعه فرز بودنم به کار اومده بود..
به سرعت از مدرسه خارج شدم و داخل کوچه ای رفتم تا از دید خارج شم.
اینطوری اگر حتی دنبالم کرده باشه هم نمی تونست پیدام کنه..نمی دونم چرا قلبم تند می زد...
بدی ماجرا اینجاست که قراره تو مدرسه ببینمش و قطعا کلکم کنده بود... موقع خارج شدن از رختکن متوجه تعجب زیادی که جئون کرده بود شدم..راستش خودمم خیلی تعجب کرده بودم..
فکر نمی کردم کسی که همه ازش می ترسیدن رو یه روز بزنم...
از حق نگذریم واقعا احساس سربلندی و قوی بودن می کنم..جیمین سوپر قهرمان که به کمک دانش آموزان این مدرسه امده است...
اسمم رو چی بزارم حالا؟؟
اممممم
آلفرد؟
داوینچی؟نه اینکه نمیشه
اصن همین جیمین خوبه..اسم خودم بهترینه
رو ابرا سیر می کردم که چشمم به ساعت مچیم خورد که ساعت از ۳ گذشته بود..
و این یعنی اینکه دیرم شده بود...
سریع از کوچه بیرون اومدم و به طرف باشگاه دویدم...
Flash back finished
با سرعت وارد باشگاه شدم و صدای اهنگ هایی که برای انرژی بیشتر به بدنساز ها و ورزشکار ها گوشم رو پر کرد...
بوی عرق وارد بینیم شد که باعث شد چینی به ابروهام بدم..
چرا اصن انسان باید عرق کنه؟؟
حداقل یه اسپری بزنین به خودتون...
نگاهی به اینه کردم و موهام رو درست کردم،بعد پوشیدن لباس ورزشی مناسب و کفش هام به سمت مربیم حرکت کردم..
مربیم به شدت عضله ای بود جوری که اگر دو تا کپی از من هم کنار همدیگه قرار می گرفتیم به اندازه یدونه از بازوهاش نمی رسیدیم...
آروم به پشتش زدم تا بهش سلام کنم:
+سلام برد
_اوه سلام جیمین دیر کردی ۵ دقیقه
اون یه امریکایی بود که که چشماش به رنگ سبز و موهایی به رنگ خرمایی داشت قطعا حتی سایه اش از کنار یه دختری رد می شد روش کراش میزد...البته که پسرا هم کراش میزدن روش...اما من اونو بیشتر شبیه به یه دوست می بینم..
اون یکی دوسال ازم بزرگتره و خب اختلاف سنی زیادی نداریم...برای همینه که بیشتر شبیه دوست هستیم تا مربی و شاگرد...
اما خب...سرکارش بشدت سخت گیره
برد با لبخندی که بهم می گفت دهنت سرویسه گفت:
_کونت پارس جیم...برو وزنه ها رو بردار
و این شد که اون روز بگای ابدی رفتم....
Writer pov*
×قرص جدید بهت داد؟
+فعلا حوصلت رو ندارم یونگ...گمشو
یونگی ابرویی بالا انداخت و به طرف مبلی که پسر روش لش کرده بود و سیگار می کشید رفت..روی مبل کناریش نشست و پاهاش رو روی میز روبروش انداخت.
×تنهات بزارم که بری یه گوه اضافه بخوری؟
بدون اهیمت به حرفش گفت:
+کیم...کیم داره یه غلطایی میکنه
×آره...درست فهمیدی
یونگی بلند شد و شیشه ویسکی رو برداشت و دو تا لیوان جلو رویش رو پر کرد.
×همونجور که می دونی مغزش خوب کار می کنه و سعی داره مشتری هامون رو با وعده های خوب بدزده...البته که خودش به اندازه کافی مشتری داره اما می خواد تو رو پایین بکشه جانگکوک
جونگکوک سیگارش رو خاموش کرد و تک خندی زد.
و بعد از اون قهقهه ای ترسناک شکل گرفت
جانگکوک نزدیک به دو دقیقه پشت سر هم خندیدن،در آخر اشکی که بخاطر خندیدن بیش از حد از چشماش در اومده بود رو پاک کرد..
یونگی تموم این مدت داشت نگاهش می کرد.
چیز خنده داری گفته بود؟معلومه که نه
اما رئیس یا بهتره بگم دوستش یه خل وضع به تمام معنا بود...
جانگکوک با اثراتی از خنده رو به دوستش گفت:
+یه بار دیگه جملت رو تکرار کن یونگ!
نه نه صبر کن نمی خواد...پس اون کیم داره پاش رو فراتر از حدش میزاره و از نبود من سو استفاده می کنه؟
×دست کمش نگیر جانگکوک..اون کثیف تر از ایناست..
نگاه جانگکوک حالا تاریک تر شده بود و اثراتی از خنده توی صورتش پیدا نبود...
اون لعنتی هر ثانیه مودش عوض میشد..این حتی یونگی رو هم بعضی اوقات می ترسوند..
+سرجاش می شونمش..
×یچیزی ذهنم رو درگیر کرده
جانگکوک خم شد و بجای اینکه لیوان رو برداره شیشه نیمه پر ویسکی رو برداشت و کمی ازش رو سر کشید..
نگاهش رو به یونگی داد تا متوجهش کنه که حرفش رو بزنه:
×چرا گوشه لبت پاره شده؟معمولا که نه،هیچوقت تا بحال مشت نخورده بودی...اون هرکولی که تو رو زده کی هست؟یا شایدم با مخ رفتی تو در ها؟این یکی بنظر منطقی تر میاد تا اولی.
و اما جونگکوک نیشخندی روی لباش شکل گرفته بود.
برنامه های زیادی داشت...حالا که برگشته بود باید نشون می داد که کی بود...مخصوصا برای اون کوتوله..کاری می کرد که با اومدن اسمش خودش رو خیس کنه..
بعضی کار ها عواقب دارن.
و جیمین هم باید عواقب کارش رو می پذیرفت مگه نه؟
•••*•••
اه..خستم
خیلی خیلی خیلی خیلی خستم.
همه جام درد می کنه..
بعضی اوقات با خودم میگم برد دوستمه یا دشمنم؟
بخدا که دشمنمه...
اخه دشمن ادم هم انقد به طرف زجر نمیده که تو دادی امروز به من....من بدبخت فقط ۵ دقیقه کوفتی دیر رسیدم...
با زنگ خوردن گوشیم دست از نالیدن برداشتم و به گوشیم زل زدم.
با دیدن بست فرند روی گوشیم چشمام برق زد و سریع تماس رو وصل کردم..
+وویونگااااااا
اونم داد زد:
_جیمینااااااا
+دلم برات تنگیده بود احمق خان چرا زنگ نزدی؟
_تو اونجا داری خوش می گذرونی الاغ مذکر..من اینجا دارم پاره میشم از درساا
+یجور میگی انگار درس منو تو فرق داره...خب آشغال منم دارم همون درسا رو می خونم دیگه
_ببین پا میشم میام نیویورک جرت میدم جمن شی
+بخدا یه بار دیگه اینجوری صدام کنی قول میدم می کشمت...راستی بگذریم کی میای بهم سر بزنی؟
_...نمی دونممم...سعیم رو می کنم تا ماه بعد یه بار بیام..خوبه؟
یه لحظه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم:
+ایول وویونگی...میگم که..
ناگهان صدای ناله ی کسی رو شنیدم...
_ها؟بابا بگو دیگه...ایسگا کردی؟الو؟
با خودم گفتم که حتما اشتباه شنیدم اما دوباره صدای ناله بلند شد...این دفعه حتی بلند تر از دفعه قبل...
+بعدا دوباره بهت زنگ می زنم وو فعلا
تماس رو قطع کردم.
و به طرف صدا حرکت کردم...
To be continued...
•••*•••

فعلاا🌙

I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now