part 6

604 102 18
                                    

زندگی قراره خیلی چیز ها رو بهت نشون بده
چه خوب چه بد...
اون اتفاقات قراره تو رو خوشحال کنن...
یا هم ناراحت...
عشق هم یکی از اون چیز هاییه که زندگی قراره بهمون نشون بده
منتهی هیچکس به این اشاره نکرده که...
عشق اتفاق خوبیه یا بد.
خوشحال کننده است یا که ناراحت کننده..
~خاطرات پارک جیمین
.
.
.
چهره های همه بشدت ترسیده بود باید یکاری می کردم نه؟
در اون لحظه که صورت پر از خون اش و لاش شده ی اون پسر رو دیدم و مدام توی مغزم تکرار میشد
مجبورم میکرد به اینکه کاری کنم
تا حداقل تصویر جنازه ی اون پسر بعد ها توی ذهنم تکرار نشه
این شد که جوری که اون پسر بتونه بشنوه داد زدم
+بس کن لعنتی
وقتی این حرف رو زدم
احساس کردم جو حتی از قبل هم متشنج تر شد
حتی...
هوسوک و جین هم عین گچ دیوار شده بودن
هیچ حدسی برای اینکه چرا هیچکس به اون پسر کمک نمیکنه رو ندارم
شاید می ترسن مثه اون پسر کتک بخورن؟؟
اوه پسر
اگه بخواد منو کتک بزنه
فک کنم حتی زیر یکی از اون مشت هاش که پر از رگ های برجستست له بشم
یا بمیرم
اون خیلی هیکلیه
و خیلی هم جذاب
اما من از کسایی که فک می کنن قلدری خیلی باحالشون میکنه
بشدت متنفرم
ولی خب...
فک کنم این پسره یه کسی بود..
چون با چشمای ترسناکش بدجوری بهم زل زده بود
جوری که خودمو خیس کنم
Third pov*
اون پسر مو بلوند بشدت برای پسر آشنا بود
و با به یاد آوردن اتفاق دیروز تونست تشخیص بده که اون کله زرد مغز فندقی کیه...
اما اون کی بود که بخواد برای وی بزرگ زبون درازی کنه؟؟
وی بزرگ
کسی که همه ازش وحشت دارن
مگه میشد کسی از اون نترسه؟
کسی که باند بلک اسنیک رو،رو انگشتاش می چرخونه
و شایعه هایی که گفته میشه اون باند مرتکب جرم های وحشتناکی شده مثل چندین فقره قتل،قاچاق مواد،دعواهای خیابونی که تهش منجر به مرگ بعضی افراد می شد و هزاران چیز دیگه...
که همه ی اینها بدست کیم نامجون،مغز متفکر این باند،پاکسازی شده و هیچ مدرکی علیه اون ها تا به حال در دسترس نیست...
.
.
.
همه سعی داشتن که به جیمین بفهمونن که این آخرین نفس هاشه
و جیمین هم به خوبی این قضیه رو گرفته بود
و حالا بشدت از این حس انسان دوستانه ی بی موقعش متنفر بود
جاش که به همراه وی برای دیدن این صحنه لحظه شماری می کرد..
حالا بشدت کفری بود چون سرگرمی مورد علاقش یعنی دیدن مشتای رییسش به یک عوضی بی همه چیز خیانت کار متوقف شده بود
برای همین خیلی خوشحال میشد که بره و دخل اون بچه کله زرد رو بیاره
×وی..می تونی به من بسپا...
وی وسط حرفش پرید و نیشخند پررنگی زد
_نه..می خوام ببینم این جوجه کوچولو چی می خواد بگه؟
از روی پسر بلند شد و خون روی صورتش رو پاک کرد.
و به سمت جیمین چرخید و طرفش قدم برداشت
اوه جیمین؟
جیمین داشت از ترس خودش رو خیس میکرد
دور و برش رو نگاه کرد
سعی کرد با چشماش از یکی درخواست کمک کنه
از هوسوک یا جین
اما اونا خشکشون زده بود
به جمعیت نگاه کرد
اما از اونا هم ابی گرم نمیشد
کمی بیشتر دقت کرد
دنبال ناظم و معلم یا حتی مدیر گشت که بهش توی اون شرایط کوفتی کمک کنن
اما دریغ از یک بزرگ تر
و اون پسر هم همینطور با گام های بلند وترسناکش به سمتش می اومد جیمین نهایتا یه ایده به ذهنش رسید
تا بلکه بتونه زنده بمونه
فک می کنین ایدش برای زنده موندن چی بود؟
درسته...
فرار..
جیمین با هر قدمی که پسر بهش نزدیک میشد ،یه قدم به عقب برمیداشت
وی یه ابروش رو بالا انداخت و سرعتش رو بیشتر کرد
جیمین هم قدم های به عقبش رو تند تر کرد
و وی با دیدن اینکه پسر داره فرار می کنه
پوزخندی زد و دویید
و جیمین هم با دیدن دوییدن پسر با بهت و ترس شروع به دوییدن کرد
در خروجی کافه رو با شدت باز کرد و خودش رو به راه پله رسوند
اما اون دو روز بود که به این مدرسه اومده بود
و تقریبا میشه گفت که طبیعی بود اگر که کامل راهرو های مدرسه رو بلد نباشه و اشتباهی به سمت پشت بام مدرسه بدوئه
جیمین بشدت احساس ترس می کرد
و قلبش بوم بوم صدا می کرد
واقعا نمی دونست اگر به دست وی می افتاد چه اتفاقی قرار بود رخ بده...
این به استرسش اضافه کرد وقتی که وی تقریبا یک متر باهاش فاصله داشت
اما در همون حین سریع به سمت راست خودش که یه راهرو که انتهاش چند تا پله که به یه در راه پیدا می کرد پیچید
و این باعث شد وی کمی ازش فاصله پیدا کنه
حقیقتا نمی دونست داره کجا میره فقط سعی داشت که خودش رو از اون پسر ترسناک نجات بده
از پله ها بالا رفت ودر رو با شتاب باز کرد
اما اینجا پشت بوم مدرسه بود و این یعنی...اون دیگه هیچ راه فراری نداشت
وی نیشخندی از گیر انداختن پسر زد
و آروم از پله ها بالا رفت
حالا دیگه اون بچه ی کوتوله نمی تونست از دستش فرار کنه...
جیمین هم عقب عقب رفت و در نهایت با دیوار کوتاه پشت بوم برخورد کرد
این وی بود که هر لحظه بهش نزدیک میشد و تپش قلبش رو بالا می برد
حالا قرار بود چه اتفاقی براش بیفته؟؟
وقتی وی فاصلش با جیمین کمتر از یک متر شد
جیمین تموم سعیش رو کرد که توی دیوار فرو بره اما چیزی جز چسبیدن بیشتر به دیوار اتفاق نیفتاد
وی با پوزخندی ترسناک بیشتر به جیمین نزدیک شد
و فاصلشون رو به صفر رسوند
جیمین محکم چشماش رو بسته بود تا از چشم تو چشم شدن با اون پسر جلوگیری کنه...
اما با فشار پای وی بین پاهاش و وارد شدن پاش بین پاهای خودش چشماش رو سریع باز کرد
و هینی کشید
اون لعنتی داشت چیکار می کرد؟؟!
سعی کرد با دستاش پای اون پسر رو کنار بزنه
اما خب قطعا زورش به اون پسری که یه کوه عضله بود نمی رسید...
و این باعث پررنگ تر شدن نیشخند وی شد...
اما جیمین طاقتش طاق شد و اعصابش از این همه دوییدن و استرس و ترس خسته بود و می خواست هر چه زودتر این لحظات کوفتی تموم شن و برگرده به خونه اش ،روی تختش بیوفته و به وو زنگ و تمام اتفاقات رو براش تعریف کنه.
پس سعی کرد با فحش به اون پسر خودش رو خالی کنه
چون برای امروزش حسابی بس بود
+هعی کره خر دیک فیس،اره خوب کردم که گفتم اصن مگه چیه؟تازه باید ازم تشکر کنی که جونت رو نجات دادم از رفتن به زندان...جای تشکرته؟؟؟
تازه اون وقت عذاب وجدانم می گرفتی برو خدا تو شکر کن آشغال بی همه چیز...
اخر حرفاش رو با داد گفت
و تو چشم های وی زل زد که کهکشانی توش بود.
اما کهکشانی بدون ستاره
خالی از هیچ نوری
سیاه تر از سیاهی...
وی که اعصابش از حرف هایی که شنیده بود بهم ریخته بود دادی زد و محکم از گلوی جیمین گرفت و اون رو به سمت لبه ی پشت بوم برد
جیمین تقلا کرد که خودش رو نجات بده
اما زورش به اون پسر نمی رسید
جیمین به شدت پشیمون و همینطور ترسیده بود...
چشماش پر از اشک شد و قطره های مروارید شکلش از چشم های عسلیش پایین ریختن
التماسش کرد
+تو رو خدا ولم کن
لطفا..
من می ترسم...
من..از..هق..ارتفاع..هق هق... خیلی می ترسم
To be continued...
.
.
.

فعلاااا💫💛


I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now