part 13

317 49 21
                                    

کی از حال ابر خبر داره؟
هیچکس.
ابر زار و زار اشک می ریخت اما....کسی نبود...ابر تنهای تنها بود.مثل بعضی از ماها.
بعضیامون ممکنه کسی رو نداشته باشیم که اشک هایی که با غصه و رنج از چشمانمون به پایین می افته و بر روی صورتمون جاری میشه رو،پاک کنه...
اگر یه روزی همچین آدمی رو ببینم...همین حالا ،به خودم قول می دهم که من، اون اشک ها رو پاک کنم.
~خاطرات پارک جیمین
.
.
.
صدا با نزدیک تر شدنم بیشتر و بیشتر می شد...آروم آروم و با دقت به سمت صدا قدم برداشتم...
ناله ی فرد رو به روم به شدت دردناک و ناراحت کننده می زد...از صدای ناله تقریبا می شد تشخیص داد که اون یه مرد بود.
کوچه ی تنگ و باریک،که از شانس خیلی هم تاریک بود،بوی تعفن آشغال و خون می داد.
خونی که به احتمال زیاد به فرد مقابل تعلق داشت....
دروغ چرا....می ترسیدم...و همزمان کنجکاو بودم.مطمئنم یه روزی کنجکاو بودنم کار دستم میده...
وقت رو تلف نکردم و سعی کردم حداقل چهره ی مرد رو به روم رو از بین تاریکی تشخیص بدم....
قدمی دیگه به سمت مرد برداشتم و حالا کاملا واضح می تونستم چهره مرد رو ببینم...
صورتش پر از کبودی بود...کبودی دور چشاش و گونه اش....لب ها و بینی ای که هنوز که هنوزه هم خون ازش جاری بود...
آب دهنم رو با فشار قورت دادم و نگاه پر استرسم رو کم کم پایین بردم.
نفسم حبس شد...احساس کردم برای چند لحظه قلبم از کار افتاد.
هر دو پای مرد به طرز فجیعی پیچ خورده بود و بیشتر میشه گفت استخون هاش پودر شده بودند....از پهلوی مرد خون می رفت و هزاران زخم ریز و درشت روی بدنش دیده میشد.
ناخودآگاه پاهام شل شد و روی زمین افتادم...و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید خونی که از پهلوش می رفت رو بند بیارم.
از دستم برای این کار استفاده کردم و محکم روی زخم رو فشار دادم.
سعی کردم هوشیار نگهش دارم تا بتونم حداقل امبولانس خبر کنم...
اما لعنت به من که صدام می لرزید:
+آ...آقا...چیزی نیست
خنده مضطربی کردم و گوشیم رو از جیبم در اوردم.دستام خونی بود و به همین دلیل گوشی هم خون آلود شده بود.
+شما...حالتون خ...خوب میشه
با چشم هایی که خونی شده بودند بهم نگاه می کرد...درست زمانی که به هزار زور و زحمت،با دست های لرزون تونسته بودم شماره آمبولانس رو بگیرم،
دست بی جون و خونی مرد به طرف گوشیم اومد و گوشیم رو از دستم گرفت و به گوشه ای پرت کرد.
+آقااااا.....دارین چیکار می کنین؟؟؟
به سرعت به سمت گوشیم رفتم تا روی دکمه سبز کلیک کنم که مرد به حرف اومد...
قبل از اینکه بتونم حتی کلمه ای رو بگم مرد زیرلب گفت:
_ا....ازت...خو...خواهش میکنم...لط...لطفا...فقط..ب..برو..
+همچین چیزی امکان نداره!من چجوری می تونم شما رو تو این وضع ول کنم....شما خونر...
وسط حرفم پرید و حرفم رو قطع کرد.
_اگ...اگر....زن...زنده بمو...نم..اونا...هه..خان...خانوادم...رو...می کشن...
در حال حرف زدن هم از دهانش خون به بیرون می ریخت و باعث می شد حتی از قبل هم بیشتر استرس بگیرم...
تو شوک فرو رفتم...منظورش کیا بود؟
+آقا...منظورتون چیه؟
_لطفا...جوون..برو...فقط..ب..برو...ح...حتی پشت سرتم...نگاه نکن
مرد با همان دست های بی رمق و کم جونش هل نسبتا محکمی بهم داد..
نه نه نه نه....من نمی تونم ولش کنم...نمی تونم..حتما باید راهی باشه..بهش امید الکی دادم تا حداقل دست از مقاومت برداره..با صدای لرزون گفتم:
+آق...آقا..هیچ اتفاقی برای خانوادتون نمی افته...ن..نگران نباشید..همه چیز درست میشه
مرد سرفه ای از خون کرد و با حالت زاری گفت:
_هیچی درست نمیشه...هیچی..فقط برو اون جئون هیچوقت...هق...نمیزا..
نتونست حرفش رو کامل کنه و بعد از هوش رفت....
درست شنیده بودم؟جئون؟جئون جونگکوک؟نه نه احتمالا تشابه اسمیه...الان باید فقط این مرد رو نجات بدم..
+من ولتون نمی کنم آقا
سعی کردم تمام شجاعتم رو حفظ کنم و این شد که بالاخره تونستم به امبولانس زنگ بزنم و درخواست کمک کنم..
امبولانس بعد از ۳ دقیقه ای که به اندازه ۳ سال طول کشید رسید و پرستار ها مرد رو به داخل امبولانس بردن...
من هم به عنوان همراهش به داخل رفتم و ماشین به سمت بیمارستان یورک حرکت کرد.
•••••••••••
÷به به کیم وی بزرگ...چه خبرا؟چی شد که اینجا تشریف اوردین؟
مرد با چاپلوسی تمام با وی حرف می زد و سعی می کرد با این لحن معامله پیش روشون رو جوش بده...
اما وی...هیچوقت حوصله چاپلوس ها رو نداشت و این باعث شده بود که حتی بی حوصله تر از قبل بشه.
_چرت و پرت گفتن رو تموم کن اگر نمی خوای همینجا بمیری..جلوی چشم بادیگاردات...
پوزخندی زد و ادامه داد:
_انقدر از من می ترسی؟
عرق سردی کل بدن مرد تقریبا مسن رو در بر گرفت...اون فقط نمی ترسید بلکه داشت سکته می کرد...احتمالا فکر کرده بودم که هر چی بیشتر چاپلوسی مرد روبروش رو بکنه بهتر خواهد بود اما اینطور نبود...اصلا..
مرد که جِیمی نام داشت با ترس گفت:
÷اوه...نه اشتباه برداشت نکنید من فقط چون کمی محتاطم بادیگارد هام همیشه همراهم هستن وگرنه شما انقدر ماهر هستین که در برابر هزار قاتل بتونید زنده بمونید...
وی حالا بشدت حوصله اش سر رفته بود و می خواست هر چه زودتر کار رو تموم کنه...
_راجع به اصل مطلب بنال
مرد اب دهنش رو قورت داد و گفت:
÷چشم حتما...اول از همه ممنونم که به اینجا تشریف اوردین...من قبلا هم در مورد ناب بودن این جنس باهاتون صحبت کردم..اگر شما مایل به خریدن این جنس و تولید دوباره ازشون هستید با عرض پوزش باید بگم که مبلغ بالایی براش گزاشتیم من قصد بی احترا....
_چقدر؟
جیمی با تعجب گفت:
_در حال حاضر تونستیم فقط ۵۰۰ گرم ازش رو به تولید برسونیم و گرمی رو به قیمت ۱۵ هزار دلار قراره در بازار عرضه کنیم..اما شما بخواید این محصول رو به شما واگذار کنیم حدود ۱۸ میلیون دلار قیمتشه.
وی بی حوصله گفت:
_قیمت خوبیه...قبول می کنم...بقیش رو با وکیل هام در میون بذار
بلافاصله بلند شد و این مصادف شد با اینکه بادیگارد ها کمی بترسن و تفنگ هاشون رو بیرون بکشن...
پوزخندی شیطانی رو لبش شکل گرفت و گفت:
_آه جیمی...به سگات بگو انقدر نترسن...البته وقتی صاحبشون بترسه معلومه اون ها هم می ترسن..نگران نباش فعلا با هم کار داریم پس نمی کشمت... تا بعد.
با پوزخند کتش رو گرفت و از بار نه چندان لوکس جیمی بیرون زد...
بلافاصله بعد از بیرون اومدنش تمام بادیگارد هاش نزدیک شدن و در بوگاتی رو برای وی بزرگ باز کردن و منتظر شدن تا به داخل بره...نقشه هاش برای زمین زدن جئون داشت جواب می داد و این باعث شد تا اخر مسیر نیشخندش حفظ بشه...
.
.
.
÷لعنت به اون عوضی از خودراضی...گمشید برید آشغالای بدرد نخور...فقط بلدین ابروی منو ببرید جلوی اون وی لعنتی
بادیگارد ها با دستور رئیسشون فورا از اتاق مخصوصی که رئیسشون برای پذیرایی از مهمون های مهمش استفاده می کرد بیرون رفتن...
جیمی بعد از اینکه از تنها بودنش مطمئن شد عرق سردی که با حضور وی در اون اتاق شکل گرفته بود رو پاک کرد..
دست برد و گوشی اش رو بیرون اورد تماسی رو برقرار کرد و گفت:
÷همونطوری که تو گفته بودی شد...وی توی دام افتاد...حالا فقط جئون مونده
.
.
.
.
سلااام بعد از یه غیبت طولانی برگشتم
امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه و اگر اینطور بود با گزاشتن کامنت و ووت منو خیلی خوشحال کنید...برای پارت بعدی ووت های این پارت حداقل به ۱۰۰ باید برسه...
ممنونم از همتون💙🌙
دوستدار شما مونلایت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now