بعضی اوقات درد ادم ها رو بزرگ میکنه هممون خیلی خوب می دونیم معنیه درد رو..حداقل هممون یک بار طعمش رو چشیدیم تلخه نه؟دردناکه نه؟اشکمون رو در میاره نه؟اون لحظه ای که دیگه هیچی برات مهم نیست تلخ تر از هر چیزیه..دیگه چیزی اشکت رو در نمیاره،ناراحتت نمی کنه،دردت نمیاد و تو دیگه هیچی حس نمی کنی..
این بدترین حس تو دنیاست
اما انسان بدنیا اومده که تو این زندگی یکاری بکنه نه؟نیومده خوشحال باشه؟فقط درد؟
نمی دونم. واقعا نمی دونم
کاشکی یه روز خوب بیاد روزی که با تموم وجود بخندیم و شاد باشیم..فارق از غم های دنیا..
اما یعنی..میشه؟
این سوال خیلی هاست از جمله من..
~ خاطرات پارک جیمین
.
.
.
Writer pov*
+بگو دیگه هوسوکا
هوسوک آهی کشید مطمئن نبود که باید به اون پسر لجباز بگه یا نه..اگر خودش رو بیشتر تو خطر مینداخت چی؟اگر دیگه کاری نه از خودش و نه از جین برنمیومد چی؟
چه اتفاقی میوفتاد اگر جیمین صدمه میدید؟
هوسوک، جیمین رو حتی توی این دو روز هم خوب شناخته بود اون بچه خیلی پاک تر از این حرفا بود...
همینطور کله شق و لجباز..
اگر حرفاش رو جدی نمی گرفت و باز با اونا در میوفتاد چی؟
اونوقت حتی خدا هم نمی تونست نجاتش بده
این مسئله خطرش خیلی زیاده
زیاد تر از اون چیزی که هرکسی فکرش رو بکنه
و جیمین هم زیادی سرش درد می کرد برای دردسر
×جیمینا...قبل از اینکه راجبش بهت بگم باید قول بدی که هرگز خودتو تو دردسر نمیندازی فهمیدی؟وگرنه بخدا قسم خودم می کنمت
جین پشت بندش با خنده گفت
_نظرت چیه تریسامش کنیم هوسوک؟
هوسوکم با شیطنت خندید و گفت:
×چرا که نه
جیمین پوکر شد
+خفه میشین یا به راه دیگه ای متوصل بشم ؟
جین و هوسوک از خنده اشکشون در اومده بود و همدیگه رو محکم میزدن از شدت خنده
جیمین حتی پوکر تر از قبل شد و هر دو انگشت وسطش رو بهشون نشونه رفت
+لاشیا
+خب بگین دیگه مردم از کنجکاوی
هر دو با حرف جیمین دوباره به حالت جدیت و نگرانی برگشتن..
×اول قول بده
جیمین چشم غره ای رفت و پوفی کرد
+باشه باشه قول میدم
هوسوک انگشت کوچیکش رو جلو اورد و جیمین هم همینطور و در آخر انگشت های کوچیکشون رو بهم گره زدن و مهر کردن
+خب حالا بگو
جیمین از ته دل امیدوار بود که بتونه به قولش عمل کنه و خودشو تو خطر نندازه
اصلا تقصیر خودش چیه؟خطر جیمینو دوست داشت اونم بشدت...
هوسوک شروع به صحبت کرد وجین هم بهش خیره شد
×..خب از کجا شروع کنم؟قضیه از این قراره که خب...ام...اگر وی یکمی عقل داشته باشه و با فکر عمل کنه...جئون جونگکوک اصلا نداره
جیمین که گیج شده بود پرسید
+یعنی چی؟منظورت چیه؟
×آه..جین تو ادامه بده من نمی کشم دیگه...یکم دیگه ادامه بدم احتمالا نیازمند دستشویی شم
_ای بابا..باشه
هوسوک دستی توی موهاش کرد و سعی کرد یکمی خودشو با اینکار آروم کنه
جین ادامه داد
_منظور هوسوک این بود که جئون جونگکوک یه روانیه نه اینکه بهش یه لقب داده باشن...
جین نفسش رو لرزون بیرون داد
_اون واقعا دیوونه ست،اون توی تیمارستان برای چندین ماه بستری بوده
جیمین چشاش گشاد شد و با تعجب گفت:
+ودف؟خدایی؟برای چی؟
هوسوک گفت:
×برای اینکه..اون خب..ام..پدرشو کشت اونم با دستای خودش..بعدشم بعد چند تا تست روانی متوجه شدن که...بله اون یه روانی به تمام معناست و احتمال درمان شدنش زیر صفره..دکترا خیلی تلاش کردن که اونو حتی ذره ای هم که شده درمانش کنن اما نچ نشد که نشد و اون هنوزم یه روانیه
_برای همین میگیم که نباید نزدیکش بشی اوکی جیمی؟
+باشه جینی
به تقلید از جین که اسمش رو اونجوری صدا کرده بود اینکارو انجام داد
و هر ۳ لبخندی بهم زدن
ته دل جیمین یچیزی اذیتش می کرد
اینکه این جئون جنونی کجاست؟
خودش از اسمی که براش گزاشته بود خندش گرفت
و تو دلش خودش رو بخاطر این خلاقیت تشویق کرد...تصمیم گرفت سوالش رو از اون دو تا بپرسه..
دیگه هر ۳ جلوی خونه جیمین بودن و جین و هوسوک می خواستن که از جیمین خداحافظی کنن که جیمین سوالی ازشون پرسید
+این سوالو اگر نپرسم شب خوابم نمیبره پس جواب بدین خب؟
اون دو سری تکون دادن و گفتند:
_×اوکی
+الان...اون پسری که راجبش حرف زدین..یعنی جئون جونگکوک..کجاست؟
دودل بود از پرسیدنش
هوسوک شروع کرد به توضیح دادن
×اون دو هفتست که توبیخ شده و به مدرسه نمیاد
_چون می دونم که قراره این سوالو بپرسی میگم که بخاطر اینکه...
وسط حرفش مکثی کرد و لرزون ادامه داد
_ب..بخاطر...اینکه..یه نفر رو کشته
جیمین توی شوک فرو رفت...
چند بار سعی کرد چیزی بگه اما فقط لب هاش باز و بسته شدن و کلمه ای از دهانش خارج نشد
+چ..چی؟ک..کشته؟
×اره جیم
هوسوک و جین درکش می کردن
خودشونم وقتی که این خبرو شنیده بودن تو شوک فرو رفته بودن اونم بدجور
جیمین سعی کرد از شوک بیرون بیاد و سوال های جدیدی که تو ذهنش شکل گرفته بود رو بپرسه
+او..اون چطور تونسته از دست پلیس فرار کنه؟؟؟جرم کشتن یه نفر فقط توبیخ شدن از طرف مدرسستتت؟چطور ممکنه؟؟؟؟
_اونجوری که تو فک می کنی نیس جیمی..اون خب..خیلی کله گندست...مثل کیم وی و خاندانش..اونم خاندان کله گنده ای داره..خاندان جئون بزرگ.. نمی دونم شاید به گوشت خورده باشه..کیم و جئون..شنیدی؟
جیمین سری به معنای اینکه نمیشناستشون تکون داد..
خب اون زیاد ادم این نبود که پیگیر خبر و اینجور چیزا باشه..به عبارتی سرش تو لاک خودش بود..
جین در ادامه گفت:
_اون دو خاندان بقدری پر نفوذ و کله گندن جیمین که نمی تونی حتی تصورش رو بکنی...با یک بشکن می تونن صد ها نفر رو به طرز فجیعی بکشن
و حالا بزرگ های این دو خاندان جاشون رو به پسر هاشون دادن
می فهمی منظورمو؟
جیمین تا الان با اخمی رو پیشونیش سعی داشت همه چیز رو تحلیل کنه اما مغزش دیگه از این همه اطلاعات دیگه داشت سوت می کشید سری تکون داد
هوسوک تکخندی زد از وضع پسر
اون اوایلی که اومده بود به این مدرسه خودشم دقیقا مثل جیمین بود
×منظور جین اینه که جئون جانگکوک و وی یا همون کیم تهیونگ صاحب این قدرت هان اوکی جیمینی؟
جیمین چشم غره ای زد و برای اینکه خودش رو احمق جلوه نده با لپای باد کرده گفت
+از اولم خودم فهمیده بودم...احمق نیستم که
هوسوک و جین خندیدن
_اره جون خودت
×چقد تو باهوشی اخه
+خفهه
+یه سوال
هوسوک و جین نالیدن
جیمین چشم غره ی به ظاهر ترسناکی رفت و گفت
+آخریه
+این جونگکوکی که گفتین حالا کی برمیگرده؟
جین و هوسوک نگاهی رد و بدل کردن و با هم گفتن
×_فردا
.
.
.
از زمانی که فهمیده بود که اون جئون جنونی فردا به مدرسه برمیگرده
نمی خواست اعتراف کنه اما اره یخورده ترسیده بود
خب بزارین واقعیت رو بگم بهتون بشدت ترسیده بود خیلی خیلی
با وجود اون وی لعنتی و تهدید هاش که اصلا زندگیش خیلی زیبا شده بود
حرصی دستی تو موهاش کشید و بهمشون ریخت
اعصابش خورد بود و دلش واقعا یه انتقام می خواست حتی اگر انتقامش یچیز کوچیکی مثل به خورد دادن اب توالت فرنگی به وی باشه
خیلی کوچیکه نه؟
لباشو طبق عادتش داخل دهانش برد و سعی کرد پوسته لبش رو بکنه
با اینکه می ترسید ولی برای فردا صبحش خیلی هیجان داشت
.
.
.
Jimin pov*
ساعت نزدیکای ۹ شب بود
داشتم به اینکه چطوری از اون وی انتقام بگیرم فک می کردم که در رو با شدت یکی باز کرد و اومد تو
+هوشش چته حیوون؟رم کردی؟
اما کاشکی نمی گفتم..
من فقط فک کردم که ریوجینه
اما نبود...
مامانم بود...
یه چیزی تو ذهنم بهم هشدار داد
یه علامت خطر
خنده ای الکی سر دادم و گفتم
+مامانی نازم چقد تو قشنگی اخه...
مامان لبخند فیکی زد و بهم نزدیک شد..
+مامان بخدا نمی دونستم توییی جیغغغ
و این موش و گربه بازی تا شب طول کشید...
.
.
.
Writer pov*
صدای قدم های مرد میومد قدم های سنگین و پر ابهت
هر کسی صاحب این طنین رو میشناخت..هرکی هر کاری داشت انجام میداد رو متوقف کرد
دیجی به سرعت علامتی که دریافت کرده بود رو انجام داد و اهنگ رو قطع کرد
به سرعت رئیس اون بار که یکی از نوچه های صاحب اون طنین حساب میشد به طرفش دوید و با پاچه خواری سعی کرد برای وی خودش رو شیرین کنه اما وی حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخت
اون بار بشدت معروف بود
هرکسی که توی اون بار میومد خیلی کثیف بود کثیف تر از اونچه که فکرش رو بکنی
و کیم وی هم...کثیف تر از همه چون اون رئیس اون بار بود
نه فقط این بار بلکه چیزهای دیگه که بقیه حتی روحشون خبر نداره
با صدای بم و خشداری لب زد
_ویسکی
بارمن به سرعت دستورش رو عملی کرد... لیوانی برداشت و تکه ای یخ کروی شکل رو داخل لیوان گذاشت از بطری ویسکی درون لیوان ریخت
_ادامه بدین
با دریافت اجازه دیجی با ترس و لرز کمی صدا رو بالا برد و بقیه هم با استرس شروع به ادامه کارهاشون کردن مثل دنس،سکس و...
این بین نوچه ی کیم وی یا به اصطلاح کسی که در نبود وی اون بار رو اداره می کنه متوجه شد که جاش هم با وی وارد اون بار شده
سعی کرد بحث رو با وی شروع کنه
=رئیس افت...
جاش بجای وی گفت
×خفه شو مرتیکه فعلا حوصله شیرین کاری هات رو ندارم
مرد شوکه شد البته که جاش دوست صمیمی وی بود اما..
جاش با لبخند گرمی از صندلیش بلند شد و تفنگ رو،رو سر مرد گزاشت
×اگر تا یه ثانیه دیگه گورتو از جلو چشام گم نکنی اینجا پر از خون تو میشه فهمیدی یا نه؟
مرد با ترس گفت
=بله قربان ببخشید منو لطفا
و گورش رو از اونجا گم کرد
جاش هم دوباره کنار تهیونگ لم داد
×فردا جئون برمیگرده
وی که تا حالا به پشتی تکیه داده بود و لیوان توی دستش رو دایره وار تکون میداد پوزخندی زد
_می دونم جاش
×کاری می خوای بکنی؟
هیچکس تا بحال نتونسته بود ذهن تودار و پیچیده ی وی رو بفهمه
فقط و فقط خودش
و پوزخند ترسناک وی هم نشون از فکری خونین میداد
_به وقتش
.
.
.
*صبح روز بعد
صدای زنگی که دیشب خودش گزاشته بود بلند شد
جیمین خواب و بیداری و کورکورانه سعی در قطع کردن زنگ داشت اما پیداش نمی کرد
اعصابش خورد شد با شتاب از تخت بلند شد و چشماش رو باز کرد
محکم با مشت روی ساعت کوبید تا خاموشش کنه
اهی از روی بیچارگیش زد
اگر کسی رو که مدرسه رو ساخته بود پیدا می کرد قطعا از گور بلندش می کرد و دوباره می کشتش ...
به زور بلند شد تا آماده شه
امروز قرار بود هیجان انگیز باشه..
البته اگر خودش به فاک نره
که سرنوشت هم اصلا دلش نمی خواست یکروز رو جیمین بدون درد بفاک رفتن بگذرونه..
امروز چی میشد؟
.
.
.ووت و کامنت هم فراموشتون نشه..
بوس فعلا💙💫
YOU ARE READING
I wanna go back to my town!!!
Romanceجیمین با خانوادش توی شهر پر آرامش سیاتل زندگی می کردن. یه روز مثل همه ی روز ها پدر جیمین از سرکار برمیگرده اما یچیزی درست نبود،پدرش به اونها میگه که برای ماموریت باید به نیویورک برن این وسط جیمین باید از دوستاش جدا شه و بره تو شهری به اون بزرگی و خط...