part 2

599 102 7
                                    

Third pov*

کتابی که از مادرش روز تولد ۱۵ سالگیش هدیه گرفته بود رو باز کرده بود،توی صفحه ی اول این کتاب مادرش براش جمله ای رو نوشته بود... برگه های کتاب رو رندوم ورق میزد یادش میومد اون روزی که این کتاب رو هدیه گرفته بود...
Flash back
1...2....3...4...5...6...7...8...9...10
آرزو کرد و شمع ها رو فوت کرد
اون شب خیلی خوشحال بود کل اعضای خونواده جمع شده بودن تا برای جیمینی عزیزشون شب خوبی رو رقم بزنن و جیمین از ته دلش لبخند میزد و لباش تا نزدیکی گوش هاش کش اومده بودن...
مادر جیمین:خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت هدیست
همه دور جیمین جمع شدن...همینطور بچه های کوچیک که جیمین به شدت مراقب این بود که به هدیه هاش دست نزنن وگرنه قول نمیداد که لگدی نثارشون نکنه...
همه هدیه ها خیلی قشنگ بودن البته به غیر از ست فنجونی که احتمالا قرار نبود هیچوقت بدردش بخوره...خنده های ریوجین که مثل میمون بود،داشت رو مخش می رفت اما سعی کرد به خاطر یه آدمی مثل خواهرش شب به این خوبی رو خراب نکنه...
نوبت به مادرش رسید و کادو رو از دست مادرش گرفت کاغذ دورش رو باز کرد هرچند دلش نمیومد چون واقعا کاغذ کادو به این قشنگی ندیده بود اما خب...مجبور بود...پس چنگی به کاغذ زد و هدیه رو از داخلش در اورد.
••••••••••••••

هدیه مادرش بهش یه کتاب بود... صفحه اول رو ورق زد و دست نوشته ای رو دید که زیر اون با خطی زیبا نوشته شده بود از طرف مادر...

گــاهـے
از عشـق هـم
باشڪوه تـر استـ
بودن با ڪسے
ڪه خوب بلد استـ
زخـم هایتـ را ببـوسـد..!
جیمین مادرش رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.
این هدیه...بهترین هدیه ای بود که تا حالا گرفته بود.
End of flashback
پوفی کرد و کتاب رو داخل جعبه گزاشت و همینطور وسایل دیگرش رو از جمله گوی شیشه ای،ساعت رومیزی، جا شمعی و....داخل جعبه چپوند و چسب زد...حالا به لطف ماموریت پدرش اتاقش شبیه یه اتاق نبود و خیلی خسته و بی روح بنظر می رسید.
اما چه میشه کرد او توانایی اینکه تعیین کنه همچنان در سیاتل به زندگی شان ادامه بدهند و بمونن یا از این شهر بروند و نمونن رو نداشت...
جعبه رو برداشت و برای آخرین بار به اتاقش نگاه کرد و در رو پشت سرش به ارامی بست....
*________________*

طبیعتا برای جیمین خیلی سخت بود خونه ای که از اول بچگیش تا الان درش زندگی می کرد و کلی خاطره با اون داشت رو ول کنه و برای همیشه بره اما چاره چی بود؟

گوشیش رو در اورد به وویونگ زنگ زد،از زمانی که پدرش اومده بود خونه ۶ یا ۷ ساعتی میگذشت اما هنوز دل و دماغ اینکه به وو زنگ بزنه رو نداشت بعد از چند بوق بالاخره وو برداشت:
وو:سلام چته؟چص ناله ماله داری من حوصله ندارما گفته باشم
جیمین با بغض لبخندی زد:خفه شو وو
وو:چته؟کی دلتو شکسته؟بگو برم جرش بدم
جیمین خنده ای کرد همراه با بغض:وو خیلی دلم برات تنگ میشه
وو با نگرانی:زر بزن بگو چیشده جون به لبم کردی دیوث
جیمین که دیگه نمی تونست بغض خودشو کنترل کنه زد زیر گریه:
ما داریم از اینجا میریم وو شاید...شاید دیگه هیچوقت نتونیم همو ببینیم
وو داد زد:چی؟؟؟ب.. ب ...برای چی؟اص..اصلا کجا میری؟
جیمین:اره وو داریم میریم نیویورک بخاطر ماموریت پدرم
وو با بغض گفت:کی؟ک...کی دارین میرین؟
جیمین در حال گریه گفت:فردا صبح
وو سعی کرد خودشو کنترل کنه ونزنه زیر گریه فعلا بهترین دوستش نیاز به آروم شدن داشت.
وو:چیمی چرا داری گریه می کنی؟اصن کی گفته قرار نیست همو ببینیم؟من بهت سر میزنم باشه؟
جیمین:قول؟؟
وو:قوله قول،اصلا شاید رفتی اونجا و یه دوست پسر پیدا کردی دیوث ...بیشعور اونوقت من تنهایی سینگل می مونم که ...اصن گفته باشما حوصله چص ناله مص ناله ندارم اصن تو گو...
جیمین که دید وو پرحرفیش گل کرده گفت:وو می بندی یا ببندم؟
وو:خا بابا شوخی هم نمیشه کرد،اصن کی میاد تو رو میگیره؟
جیمین که دیگه تحمل زر زرای وو رو نداشت تلفن رو قطع کرد و در نهایت
لبخند کوچیکی رو مهمون لباش کرد....

•••••••••••••

اون شب هیچکس حوصله حرف زدن رو نداشت اما میشد غم رو توی چشم های تک تکشون دید از آقای پارک و خانم پارک گرفته تا جیمین و ریوجین و حتی سگ کوچولو موچولوشون تافی.
همه به یک چیز فکر می کردن اونم اینکه قراره آینده چی بشه؟می تونن آرامش داشته باشن؟سرنوشت قراره چی رو براشون رقم بزنه؟همه همه ی این سوال ها رو می تونستن تو آینده به جوابش برسن...

جیمین با تشکر از مادرش از سفره شام بلند شد و تافی رو برای دستشویی بیرون برد اما باید زود برمیگشت و می خوابید چون فردا روز خیلی خیلی مهمی بود...

______________

فردای اون روز وو و مادرش برای خداحافظی به خونشون اومده بودن
و این جیمین و وو بودن که همدیگه رو بغل کرده بودن و از شدت گریه تمام صورتشون خیس بود.
وو که آب بینیش رو با لباس سفید جیمین پاک می کرد گفت:نبینم بری هق ...هق ما رو فراموش کنیاااا،بخدا هق اگه هر روز پیام ندی میام نیویورک می کشمتتتت پارک جیمین.
جیمین هم که دست کمی از وو نداشت گفت:قول میدم وو
و اما در اون لحظه مادر جیمین در حال تشکر از مادر وو بود که براشون کیک پخته بود تا توی طول راه بخورنش...
•••••••••••

کم کم کارگر ها تمام وسایل رو وارد ماشین باربری کردن و دیگه موقع رفتن بود
جیمین،وو رو برای بار آخر بغل کرد و ازش دوباره قول گرفت که بهش سر بزنه
و بعدش سوار ماشینی شد که پدر ومادرش،ریوجین و تافی منتظرش بودن...
نگاه اخری به کل خونه کرد و خاطراتش از جلوی چشماش رد شدن...
و دستش رو برای وو تکون داد و وقتی که خونه و وو تبدیل به نقطه ای سیاه رنگ شدن هدفونش رو در اورد اهنگ good in goodbye رو پلی کرد و چشماش رو بست...
فردا قرار بود روز سختی باشه،خونه جدید،مدرسه جدید و در نهایت ادم های جدید...
_________________


امیدوارم این بوک یه روزی محبوب بشه
فعلااا خوشگلا💙💜

I wanna go back to my town!!!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora