part 9

567 105 34
                                    

شادی!
در تمام زندگی ای که داشتم،به دنبال شادی می گشتم...آینده رو تصور می کردم که درش شادم..می خندم..و..موفقم.
اما چندین سال رو همینجوری زندگی کردم!
ولی حتی ذره ای بهش نزدیک نشدم.اول...فکر کردم حتما تقصیر سرنوشته...با خودم گفتم اره جیمین،تو بدنیا اومدی تا ناراحت باشی...
هرگز به آرزوت نمی رسی...
نمی دونم و دقیق یادم نیست اما یک روز با خودم نشستم و فکر کردم و فهمیدم اگر چشمم همیشه به دنبال آینده باشه..پس حال چی میشه؟
من در این لحظه آیا خوشحال بودم؟!
جوابش منفی بود!
نه،نبودم!
حتی چیزی نزدیک به افسردگی بودم...
این شد که تصمیم گرفتم در لحظه زندگی کنم...همین الان..
می خوام تو این لحظه یه جوری قهقه بزنم که همه فکر کنن من دیوونه ام...
~ خاطرات پارک جیمین
__________
همیشه برام خسته کنندست که برم و ساعت ها به درس معلم گوش بدم..
اره، به جرئت میگم که نمی تونین قرص خواب آور بهتری از حرفهای معلم ها پیدا کنین...
با اینکه من هرگز از مدرسه خوشم نمیومد اما درس هام بد نبودن...
در کلاس رو باز کردم و وارد کلاس شدم...
نگاه های متعجب...
این چیزیه دارم اوایل سال تحصیلی جدید تجربه می کنم..اما حداقل حداقلش تونستم دوست های خوبی پیدا کنم..
هوسوک و جین کنار هم نشسته بودند.
با دادن سلامی به اونها،پشتشون نشستم..
×جیمینا...می دونی دیگه؟
آب دهنشو با استرس قورت داد.
با حالت گنگی گفتم:
+آم..چیو؟
جین محکم به دستم کوبید که آخ ام هوا رفت
+هی چته ؟
_همین دیروز ۳ ساعت داشتیم حرف می زدیم،فورا یادت رفت؟؟؟
با کمی فکر متوجه منظورشون شدم.
+آها...آره دیگه قول دادم نمیرم طرفشون
+بعدشم من از کجا بفهمم کدومشون جونگکوکه که بهش نزدیک نشم؟
_یااا مگه پسر خالته اینجوری صداش می کنی؟خودش اینجا بود نمی زاشت از تو چیزی باقی بمونه..
×جیمین من می دونم...تو اخر سر،سر خودتو به باد میدی..
چشمکی زدم و گفتم:
+منم همین فکر رو می کنم
تا جین خواست به من حمله ور بشه،استاد وارد کلاس شد...
اما جین رو دیدم که داشت با چشماش شاخ و شونه می کشید...
این زنگ،زنگ شیمی بود..
نسبتا درس خوبی بود با اینکه کمی سخت بود اما زیاد توش مشکلی نداشتم..
بعد از تدریس های پی در پی استاد و یادگیری مطالب جدید بالاخره زنگ استراحت به صدا در اومد...
کمی خودم رو کش دادم تا خستگی در کنم...
تازگی ها عضلاتم بعد از یکمی ثابت موندن می گرفت و خب خیلی دردآور بود..
وسایلم رو داخل کیف گزاشتم و زیپش رو بستم.
_بریم کافه تریا؟؟
توی دلم به خودم دلداری دادم...
خدا رو شکر که جین یادش رفته بود.
_و تو جیمین...یادم نرفته چی گفتیا..
مثل اینکه یادش نرفته بود.
عالیه!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
+هه هه
و بعد کمی نامحسوس به بازوی هوسوک ضربه زدم تا همراهیم کنه...
بعضی اوقات از دست جین در رفتن...خییلی سخته!!!
×پس پیش به سوی کافه تریااا
هوسوک هم خنده ای مضطرب کرد.
جین انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت.
اما دقیقا زمانی که خواست حرف بزنه یکی از بچه های کلاس؛با سرعت وارد کلاس شد..
خل و چلی چیزی بود؟!
احتمالا بقیه هم همین فکر رو می کردن..
اما با جمله ای که گفت همه پشیمون شدن از قضاوتی که کردن...البته بجز من!
¥بچه ها...وای..هوف..
بخاطر دوییدنی که از حیاط تا کلاس کرده بود نفس نفس میزد و این باعث میشد که نتونه ادامه جمله رو کامل کنه..
یکی از دخترا داد زد و گفت:
&بنال جیکوب...دیوونه ای چیزی هستی؟
متوجه ی چشم غره ی ریز جیکوب شدم اما مثل اینکه انقدر خبر مهمی بود که جیکوب دست از توهینی که بهش شده بود بکشه..
¥جئون..هاه..جئون جانگکوک
با شنیدن اسم اون فرد همگی گوش تیز کردند از جمله من.
¥اون برگشته!!!
همه استرس شدیدی گرفتند و با جمله ی بعدی جیکوب ،همه استرس بیشتری به جونشون افتاد...
¥و کیم وی هم با اکیپش جلوش وایسادن...احتمالا قراره دعوایی چیزی بشه
هیچکس حتی نگاه دوباره ای به جیکوب ننداخت...
همه با کنجکاوی به بیرون از کلاس دویدن تا شاهد دعوای اون دو فرد باشن
...
همیشه دعوا برای بقیه جذاب بوده نه؟
و جیمین،جین و هوسوک هم مثل بقیه بودن..
×هی بچه ها ما هم بریم؟
_نمی دونم...هر وقت بین اون دو تا دعوا میشه یه ملت باید شلوار عوض کنن
...
_نه راستش نریم به نظرم...خطریه
هوفی کردم.
جین همیشه به همه چیز می گفت خطریه...
من همیشه معتقد بودم و هستم، ادم باید خطر رو تجربه کنه...
پس کیه که نه بگه؟؟!
+آه...جین لطفا بریم دیگه
سعی کردم خودمو یکمی لوس کنم...متنفرم از این کار! اما اگر این باعث میشه که برم و اون دعوا رو ببینم..پس..اره انجامش میدم!
جین چشم غره ای زد.
_نه
نگاه مفهومی ای به هوسوک کردم..
انگاری تونست از چشمام بخونه که دارم چی میگم..
پس خوب بود چون گفت:
×بریم دیگه..حالا یه بار که اتفاقی نمیفته...تازه جیمین هم مراقبه مگه نه جیم؟
محکم به بازوم زد و خنده ی مسخره ای کرد.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
+آره آره قول میدم کاری نکنم
جین که دید واقعا صادقانه دارم بهش جواب میدم کم کم راضی شد تا بریم
_زود راه بیفتین..یه نگاه اجمالی و بعدش می ریم پی کارمون فهمیدین؟؟!
×بله قربان
+بله رئیس
_خفه...دنبالم بیاین
هوسوک چشمکی بهم زد که منم با دست هام آروم تشویقش کردم..
مثل اینکه یکمی ذوق زده شد..چون لباش تا نزدیکی گوشش کش اومدن...
منم خندیدم!
و بعد سه نفری از کلاس خارج شدیم..
+هی...الان چجوری پیداشون می کنیم؟
×به راحتی...بسپرش به من
دوباره چشمکی زد و سمت دختری رفت...
دختر زیاد جالبی نمیزد..لباس دختر بقدری باز بود که همه چیزش ریخته بود بیرون...
نگاه چندشی بهش کردم و سرم رو برگردوندم...
چطوری می تونست همچین چیزی رو بپوشه؟؟!
من حتی نمی تونم یه جین تنگ بپوشم چه برسه به اینا ...
اون دختر حتی آرایش خیلی غلیظی داشت که معلوم بود برای خودنمایی هستش..
اوکی جیم زیاد بهش فک نکن متوجه ام که خیلی چندشه نگاش نکن اصلا..
هوسوک شروع به صحبت با اون دختر کرد.
عالیه معلوم شد اون دختر از اون کنه هاست...
نگاهی به جین کردم که عین خیالش نبود و داشت با گوشیش ور می رفت..
+جین...بنظرت دارن چی میگن؟
جین بدون اینکه سرش رو از گوشیش در بیاره گفت:
_داره ازش اطلاعات می گیره...
+آهان
بعد نگاه مشکوکی به جین انداختم...
هیچوقت تو این چند روز ندیده بودم جین انقدر جدی بشه...
یعنی دوست دختر داشت؟؟!
هینی کشیدم...
جین؟!؟واقعنی دوست دختر داری؟؟!
نگاه شیطنت آمیزی بهش انداختم...
+اوه اوه کی هست حالا؟
بالاخره سرش رو از گوشی بیرون آورد..
_هان؟
پوزخندی زدم و گفتم :
+جینی دوست دختر داشتی نگفته بودی؟؟
هوسوک هم تازه بعد از دک کردن دختر،بهمون اضافه شد.
و حالا سه نفری داشتیم به سرعت به محل دعوا می رفتیم..
با شنیدن حرفم با تعجب رو به جین کرد و گفت:
×خدایی؟جین؟
_ودف..از کجا به این نتیجه رسیدین؟؟؟
رو به هوسوک کردم:
+هوسوک ...اون به ما نگفته...خدایا همچین دوستی نصیب هیچکس نکن...
لبامو جلو دادم...
و نمایشی اشکم رو پاک کردم..
دیدم هوسوک هم با من همکاری کرد تا حرص جین رو در بیاریم..
هوسوک دستش رو روی سرش گزاشت و دست دیگرش رو روی قلبش....
گفت:
×آه جیمین...در این دنیا نمی شود به هیچکس اعتماد کرد هی زندگی!
نیشخندی زدم..
و ادامه دادم:
+درست می فرمایید هوسوک بزرگ..
_یاااااا بهتون گفتم من دوست دختر ندارم...
برگشتم و به پشت راه رفتم به طوری که صورتم رو به روی هوسوک و جین بود...
زبونمون کمی بیرون آوردم و گفتم:
+آره تو راست میگی
جین رو دیدم که کم کم داشت از کوره در می رفت اما خب می شد مگه به همین سادگی از کرم ریختن سر جین،دست بردارم؟عمرا!!!
جین با شنیدن این حرف قدم هاش رو تند کرد و بعد دویید..
منم به سرعت برگشتم و توی راهرو دویدم و می خندیدم...بهتره بگم قهقه می زدم..
+نمی تونی منو بگیری جین بزرگ
از اون طرف هوسوک هم به جمع ما اضافه شده بود و پشت جین می دویید و می خندید.
تنها کسی که عصبی بود جین بود.
احتمالا وقتی که منو می گرفت می کشتم...
عالیه!!
_وایسا...هه.. جیمین...بخدا..هه... کاریت ندارم
از دوییدن، هر سه مون نفس نفس می زدیم...
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم و به جین حین خنده گفتم:
+آره آره تو راست میگی
هوسوک هم با جمله ی من بلند خندید...
جین کمی سرعتش رو زیاد تر کرد تا به من برسه و تقریبا هم داشت بهم می رسید و اگر کمی دستش رو دراز می کرد می تونست لباسم رو بگیره...
اما من سرعتم رو بیشتر کردم و وارد حیاط شدیم...پشتم رو نگاه کردم تا بدونم ازش فاصله گرفتم یا نه...
اما..
اماا...
کاشکی اینکارو نمی کردم..
آرزو می کنم هرگز نگاهم رو از جلوم بر نمی داشتم..
زمانی که برگشتم و به جین نگاه کردم حواسم به شلوغی دور و برم نبود و
محکم به کسی برخورد کردم و روی زمین با سر افتادم..
کاملا پخش زمین شدم و کل بدنم با آسفالت یکی شد..
اهی کشیدم و کمرم رو با دستم فشار دادم...لعنت
چشمام رو به ارومی باز کردم..خیلی بدجور افتاده بودم..جین و هوسوک با دیدن افتادن من، ایستادند..
نگران و پر استرس بهم نگاه می کردند..
حتی احتمال می دادم که چند جاییم کبود و خونی شده باشه چون درد زیادی رو توی زانوم و کف دستام حس می کردم..
ناگهان توجه ام رو چندین جفت پوتین مشکی جلوی صورتم جلب کرد...
آروم از روی دستام بلند شدم.
و سرم رو به خاطر نور آفتابی که حالا صاحب یکی از اون پوتین ها جلوش رو گرفته بود آروم بالا اوردم..
چشمام رو کمی بازتر کردم تا بتونم قیافه های صاحب های پوتین های مشکی رو ببینم...

اوه فاک نه..

__________

مراقب خودتون باشین فعلااا💫

I wanna go back to my town!!!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang