part 7

657 103 16
                                    

خیلی چیز ها قراره تو زندگی برای ادم رخ بده چه خوب و چه بد...و تو قرار نیست کنترلی روشون داشته باشی مگه نه؟
هممون این رو خوب می فهمیم درسته؟
زندگی قراره خیلی بگایی ها داشته باشه
هممون تلاش می کنیم که اخر داستانمون خوش باشه
مثل ژانر هپی اند که به ما میگه که قراره اخر داستان خوش باشه
اما درش گفته نمیشه که چه درد هایی توی این راه به ما متحمل میشه فقط و فقط از اخر قصه حرف زده میشه
اما همین هم دل ما رو گرم می کنه و باعث میشه ادامه بدیم حتی اگر بار ها و بار ها شکست بخوریم می دونیم که ته قصه خوبه..
~خاطرات پارک جیمین
.
.
.
+لطفا..ازت..هق خواهش می کنم..منو ول نکن..من خ..خیلی می ترسم
با عجز نالید
جیمین از همون بچگی از ارتفاع می ترسید و دلیلش هم یچیز بود...
Flash back
×جیمین پسرم،انقد ندو سرت گیج میره ها
_مادرت راست میگه جیمینا مراقب باش
اما جیمین حرف گوش کن نبود و با تمام توانش می دویید..اون موقع حدودا ۶ سالش بود و خب خیلی شیطون بود
اون روز با پدر و مادرش و خواهرش رفته بودن خونه مادربزرگش تا یه سری بهش بزنن و اون از شدت ذوق زدگی داخل حال با خوشحالی و بیخیالی می دویید و خنده کنان سر به سر ابجیش میزاشت..
خب ریوجین هم دست کمی از برادرش نداشت و شیطون بود
با هم کل خونه رو دویدن اما جیمین برای اینکه از دست خواهرش فرار کنه
از مبل بالا رفت و سعی کرد جنگی با بالش مبل ها شروع کنه
اما پنجره ی پشت سرش باز بود و اون هیچ ایده ای نداشت که قراره همچین اتفاقی براش بیفته
و طی یک حواس پرتی پاش به دیواره ی مبل گیر می کنه و از پنجره پرت میشه پایین..
ریوجین تموم تلاشش رو کرد که بگیرتش
دوید و دستش رو دراز کرد اما جیمین نتونست دستشو بگیره
جیغ زد
=جیمین!
اما جیمین پرت شده بود پایین و صدایی ازش در نمیومد
ریوجین با تموم سرعتش به سمت پدر و مادرش دوید و جیغ زنان با اونها خبر داد که چه اتفاقی افتاده و اونها هم سریع اون رو به بیمارستان بردن
هر ۳ ترسیده بودن
نمی دونستن ممکنه چه اتفاقی برای جیمین بیفته!
کما؟!
شکستن جمجه یا جاهای دیگه؟!
یا مرگ؟!
مادر جیمین بشدت گریه می کرد و گوشه ای از بیمارستان افتاده بود و پدرش هم سعی در حل کردن کارای بیمارستان رو داشت و ریوجین هم کنار مادرش از غصه داشت اشک می ریخت...
=اگر..فقط اگر...یکمی زودتر دستش رو می گرفتم...همش...همش تقصیر منه هق..
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
پدر جیمین هم که تازه به همسرش و دخترش پیوسته بود
سه نفری به سمت دکتر قدم برداشتن
×آقای دکتر ازتون خواهش می کنم بهم بگین پسرم سالمه..ازتون..خواهش می کنم
*پسر شما پارک جیمین، دچار شکستگی از ناحیه سر،دست و پا شدن که نیاز به بستری شدن در بیمارستان رو دارن لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید...پسرتون خوبن اما نیاز به کمی استراحت دارن.
و خانم پارک روی زمین افتاد اما همسرش اون رو گرفت
نمی دونست باید خوشحال باشه که پسرش زندست یا ناراحت باشه که آسیب دیده...
و جیمین بعد از اون اتفاق هرگز نتونست به ترسش غلبه کنه...
.
.
.
وی سرش رو به جیمین نزدیک کرد و کنار گوش جیمین غرید:
×نبینم دیگه بی احترامی کنی..دفعه ی دیگه جلوی چشمام ببینمت از روی همین پشت بوم پرتت می کنم پایین..پس سعی کن گم و گور شی از این مدرسه...کله زرد
نیشخندی زد
و جیمین رو روی زمین انداخت و خودش هم از اونجا دور شد
جیمین گلوش رو گرفته بود و سعی می کرد بین سلفه هاش نفس بکشه
به محض اینکه تونست نفسش رو به حالت عادی برگردونه از اون دیوار که می تونست حکم مرگش رو داشته باشه فاصله گرفت...
.
.
.
Jin*
نگران بودم برای پسره...
+هوسوک..باید یکاری براش بکنیم..نمی تونیم بزاریم بلایی سرش بیاره اون عوضی،وی رحمی نداره اگه دستش بهش برسه...
_حتما یه بلایی سرش میاره..
+دقیقا
و این شده بود که از جمعیت کپ کرده بیرون اومدیم و به دنبال اون دو نفر دوییدیم..
نمی دونم شجاعتم رو از کجا اوردم..یا حتی هوسوک..
فقط می دونم که اون بچه پاک تر از این حرفاست
حقش نبود که الان بمیره یا صدمه ای به جسم یا روحش بخوره و یچیزی که ته دلم بهم میگه اینه که باید کمکش کنم شاید یچیزی مثل حس انسان دوستانه ی خودش؟
یا شاید هم بخاطر اینکه فک می کردم دوستای خوبی میشیم؟
نمی دونم واقعا
...
Jhope
جین با اینکه چند دقیقه ای بود که با اون پسر آشنا شده بود واقعا دل بزرگی داشت که سعی می کرد جیمین رو از اون وضعیت کوفتی نجات بده
اما من؟!
من دروغ نمیگم
من می ترسیدم
اگر سرنوشتم میشد مثل یکی از اونایی که بدست وی مردن چی؟
من دلم نمی خواد بمیرم
اما همزمان دلم برای اون پسر هم می سوخت
هرگز تحمل اینکه ببینم ادم معصومی مثل اون آسیب ببینه رو ندارم
اما جین داشت می رفت دنبالشون
بنظرم ترسیدن بس بود نه؟
۳ تایی یعنی نمی تونستیم از پس وی بر بیایم؟
قطعا نه...
اما با هم بودن باز بهتره
و این شد که من هم به دنبال جین رفتم
.
.
.
Jimin
هنوز هم نفس کشیدن براش سخت بود
لعنت به اون عوضی...لعنت بهش
اون کثافت چجوری جرعت کرده بود که اینکارو باهاش بکنه
با حالتی چندش مانند آستینش رو کشید روی دستش و با اخمایی در هم رفته سعی کرد گوشش رو پاک کنه
اون عوضی...دفعه بعدی حتما می کشتش
صدای قدم هایی اومد و بعد در پشت بوم باز شد
با تعجب به جین و هوسوک نگاه کردم
اونا دنبال من...اومده بودن؟یا چی؟
هر دو به سمتم دوییدن
_هعی جیمینا خوبی؟حالت خوبه؟کاریت که نکرد؟
+جینا..ام..اره من..خوبم..شما چرا اینجایین؟
×معلومه پسر..برای تو دیگه..ما ۳ تا باهم دوستیم یادت رفته مگه؟
+اما شما که کپ کرده بودین از ترس چطو...
_هی من اصلا نترسیده بودم هوسوک بود که داشت خودشو خیس می کرد
×هی جین خفه شو..انگار من بودم که لالمونی گرفته بود
جیمین سعی کرد خندشو بخوره خیلی سعی کرد اما با گفته هوسوک نیشش به شدت باز شد و شروع به خنده کرد.
و با دست محکم روی زمین کوبید و خندید
جین و هوسوک که اخم آلود به همدیگه نگاه می کردن
با خنده های جیمین هم خودشون خنده شون گرفت
و هر ۳ با هم روی زمین افتادن خندیدن
اونها شاد بودن
اما این شادی همیشه براشون می موند؟
.
.
.
بعد از اون هوسوک و جین هر کدوم طرفی از جیمین رو گرفته بودن و به سمت خونه ی جیمین می رفتن
خدا رو شکر بعد از اون اتفاق یه کلاس دیگه داشتن و بعد هم مدرسه تموم شده بود
حالا در راه خونه جیمین بودن
جیمین با حالت زاری گفت
+بخدا خوبم دیگه ولم کنین
_دفعه ی دیگه بگی خوبم با پشت دست می زنم دهنت
×منم موافقم
+عجب گیری افتادم
_از خدات باشه گیر من به این خوشتیپی افتاده باشی
×راست میگه
+هوسوک توام فقط تایید کن باشه؟
×باشه
+ای باباااا
جیمین براشون تعریف کرده بود راجب اتفاقات بالای پشت بوم
و اونها هم برای اینکه بهش کمک کنن تا خونه اش اومده بودن
+میگم یکی بهم توضیح میده اون پسرا چیکاره ان که با اینکه این همه قلدری می کنن کسی کاری به کارشون نداره؟
کنجکاو بود بشدت
و خب همینطور کمی عصبی برای اتفاق هایی که براش افتاده بود شاید هم دلش می خواست انتقام بگیره؟
_هوسوک تو بگو بهش..تو اطلاعاتت کامل تره
×اوهوم
×اوکی بهت میگم
جیمین گوشش رو تیز کرد و سعی کرد همه ی اطلاعات رو تو ذهنش بسپره

×کیم تهیونگ که همه اون رو به لقب وی صدا می کنن،اون لیدر باند بلک اسنیک که قبلا پدرش اون باند رو می گردوند تازگی ها جانشینش شده و حالا همه حتی بیشتر ازش می ترسن چون هرکاری از اون دیوونه زنجیری برمیاد
باند اون خیلی کثیفه از پخش مواد و کازینو و بار و برده فرستادن به کشور های دیگه بگیر تا قتل...و این همون چیزاییه که همه رو می ترسونه
جیمین واوی تو دلش گفت..پس برای همین بود که همه ازش می ترسیدن..چه کثافتی بود اون وی لعنتی
جیمین حالا حتی مصمم تر شده بود برای اینکه ازش انتقام بگیره..با اینکه ازش می ترسید...
هوسوک ادامه داد
×اون تو مدرسه ادم هم داره مثل هیونجین که یک عوضی به تمام معناست یا جاش و خواهر هیونجین یعنی یجی و کیم نامجون که مغز متفکره
سعی کن از همشون فاصله بگیری خب؟
_جیمین قول بده ازشون فاصله بگیری
+باشه بابا باشه
خب...دروغ گفت
_هوسوکا راجب اونم بهش بگو
×آه..اسمش که میاد خودمو خیس می کنم
+کی؟کی؟
هر دو مکثی کردن...
+بگین دیگه
هوسوک و جین آهی کشیدن
حالا دیگه به خونه جیمین نزدیک شده بودن و تقریبا سه تا کوچه باهاش فاصله داشتن...
×جئون جونگ کوک
و هردو لرزی  از اسمش کردن.
تا حالا اون اسم رو نشنیده بود..
اون دیگه کی بود؟!
.
.
.

فعلا خدافظ💫💙

I wanna go back to my town!!!Onde histórias criam vida. Descubra agora