part 11

621 100 18
                                    

بعضی اوقات دلمون می خواد از تمام مشکلاتی که داریم فرار کنیم و فرار.
فقط می خوایم جایی بریم که اون مشکل های لعنتی نباشن!
اما من اینجور آدمی نیستم و نمی تونم باشم..
من آدمیم که می جنگه، با تمام سختی هایی که قراره تو این راه پر پیچ و خم بکشه باز هم نمی ترسه..
~خاطرات پارک جیمین

•••••••
مثل روز های دیگه..
توی راه مدرسه بودم و قدم می زدم.بشدت خوابم میومد و دلم می خواست فقط برم پتوی نرم طوسیم رو کنار بزنم و محکم بپرم رو تختم و بخوابم..
تنها دلخوشیم اینه که بالاخره امروز چهارشنبه هستش و بعد از تحمل یه هفته فاکی می تونم استراحت کنم..
البته اگر معلما برای اخر هفته هم بگامون ندن با تکلیف ها...
برخلاف روز های دیگه امروز خیلی خیلی سرد بود و من هم جز یه لباس نازک کوفتی چیزی تنم نبود.
از شانس خوب من وقتی هوا گرمه من چند لایه لباس پوشیدم و اگر هم هوا سرد باشه احتمالا با بیکینی دارم قدم می زنم...
باد سردی وزید و لرزی کردم.
دیشب تقریبا آسمون سوراخ شده بود و با ۱۰۰ تا بخیه هم دوخته نمیشد..و از اثراتش هم می شد دید که چاله چوله های خیابون ها پر از ابه..
همین حین صدای ماشینی رو شنیدم که با سرعت رد شد و تمام اب کثیف و قهوه ای رو که از دیشب هنوز مونده بود رو ریخت روم..
معمولا صبح ها هیچوقت حوصله ندارم و اخلاقم گوهه و این اتفاق هم باعث شد گوه تر بشه اخلاقم
+هوی حیوون..آروم تر رانندگی کن
ماشین بعدی رد شد و دوباره اب کثیف رو پاشید روم!
داد زدم:
+عالیه..کائنات مشکل داری با من؟بابا حداقل از صبح شروع نکن..بزار یکم بگذره بعد انگشتت رو فرو کن توم!
و انگشت فاکم رو ، رو به آسمون نشونه گرفتم:
+فاک یو بچ
قدم هام رو تند کردم تا از اتفاق نحس بعدی پیشگیری کنم...
•••••
به در مدرسه رسیدم و وارد شدم..جیمین امروز یه روز خوب دیگست تو می تونی فایتینگ!
تو راهروی مدرسه قدم برداشتم و نگاه همه سمتم اومد...به لاکر ها رسیدم.
در حال پیدا کردن کمد خودم بودم که یه نفر از کنارم رد شد و گفت:
&بیچاره...دلم براش می سوزه
هان؟چرا مثلا؟
با نگاهم دنبالشون کردم تا زمانی که دیگه از جلوم محو شدن..همینطور که تو فکر بودم به شماره کمد خودم رسیدم.
وات د فاک؟؟؟؟
چه اتفاقی برای کمد کوفتیم افتاده؟؟!
روی کمدم با رنگ مشکی نوشته شده بود:
صاحب این کمد یه هرزست!!!
و وقتی درش رو باز کردم برگه های کتاب و دفترهام از کمد بیرون زدن و توی هوا به پرواز در اومدن...
برگشتم و دو رو برم رو نگاه کردم و وقتی اینکار رو کردم همه نگاه هاشون رو ازم دزدیدن..
خیلی عصبی بودم جوری که می تونستم صاحب این گند کاری ها رو تیکه تیکه کنم.
عصبی با دندون های قفل شده به فرد روبروییم گفتم:
+کی بود؟
چیزی نگفت و از عصبانیتم لرزی کرد..
فهمیدم که قرار نیست چیزی بگه پس از فرد کنارش که فک کنم دوستش بود پرسیدم:
+بگو بهم کار کی بود؟
حرفی نزد...
این دفعه سر کسایی که داشتن تماشا می کردن داد زدم و پرسیدم:
+بگین کار کی بود!!!!!
*من
برگشتم سمت صدا..اون دختره...سویون!
پوزخندی زده بود و با غرور گفت:
*من اینکارو با کمدت کردم،اشکال که نداره؟
لباش رو جلو داد و با لحنی غمگین اما مصنوعی گفت:
*آخی..ناراحت شدی هرزه جونم؟
و بعد قهقهه زد و دوستاش هم که حالا بهش پیوسته بودن خندیدن... اون روی من که نمی دونستم وجود داره بالا اومده بود..
پوزخند زدم و گفتم:
+جنده خانم...بنظرت الان میام عین بچه های خوب میگم لطفا دیگه از این کارا نکنین با من...من گناه دارم و اینا؟
دیدم پوزخندش داره محو میشه و جاش رو به عصبانیت داده..
ادامه دادم:
+نخیر..
بهش یه چند قدمی نزدیک شدم..لبخند معروف و حرص درارم رو زدم:
+من از اون آدماش نیستم
موهاش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
+من انتقام میگیرم بچ
و کشیدم.
دادش رفت هوا...
*پسره ی وحشییی
اونم دستش رو روی دستم گزاشت و می خواست که دستم رو از موهاش جدا کنه اما من محکم موهاش رو گرفته بودم..
دوستاش که وضعیت رو وخیم دیدن برای کمک کردن به سمتش اومدن.
منم همون لحظه برای اینکه با اون ناخونای درازشون جرم ندن موهای اون دختره،سویون رو ول کردم و هلش دادم به سمت دوست هاش.
دوستاش دستاش رو گرفتن تا از افتادنش جلوگیری کنن...
انگشت وسطم رو بهش نشون دادم و گفتم:
+دفعه آخرت باشه..وگرنه قول نمیدم موهاتو نکنم...
کیفم رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و در لاکرم رو محکم کوبیدم..
و رفتم به سمت کلاس...
وقتی داشتم از اونجا دور می شدم صدای فریاد هاش رو می شنیدم که می گفت می کشمت هرزه،نمی تونی در بری از زیر کارات،دوست پسرم دخلت رو میاره و اینجور چیزا که نهایتا به تخمم نیست...
•••••••
زنگ سوم کوفتی بود و در حال حاضر باید می رفتیم برای ورزش..
خوشبختانه از تنها کلاسی که خوشم میاد ورزشه...هوسوک و جین هم پشت سرم بودن و حرف می زدن..
راجب امروز بهشون گفته بودم و کلی بهم نصیحت کردن که اینکار رو نباید می کردم...
هوسوک گفت:
×جین..این بشر ادم نمیشه خودتو خسته نکن
+راست میگه جین
_گوه کم بخور
چشم غره رفتم و زیر لب گفتم:
+ به جای اینکه دلداریم بدن چیا که نمیگن بهم
_شنیدم چی گفتی
_به درک اصلا
و قدمام رو تند کردم تا زودتر به باشگاه مدرسه برسیم..
اونا هم پشت سرم قدم هاشون رو تند کردن..
×هی میگم جیمین
+هاا؟
×کوفت...میگم که چه ورزشی بلدی؟
+والیبال
×واو...براوو به تو
نمایشی خودم رو خم کردم و گفتم:
+ما اینیم دیگه...خودت چی؟جین تو چی؟
_من که اصن هیچ ورزشی بلد نیستم
×منم دست و پا شکسته فوتبال
خندیدم و گفتم:
+پس تو زمینه ورزش ریدین...نگران نباشین داشتون جیمین اینجاست که ابروتون رو بخره
هر دو پوکر گفتن:
×_خفه شو
+اوکی
بالاخره به باشگاه مدرسه رسیدیم و خب...فوق العاده بود...
تا حالا زمین به این بزرگی ندیده بودم..
همه چیز خیلی تمیز و با نظم بود و مطمئنا اگر دستت رو روی زمین می کشیدی یک دونه خاک هم نمی دیدی...
+این..این خیلی عالیه..
یهو یکی گفت:
#بپا فکت نیوفته زمین
و بعد رفت...
تو دلم گفتم کونش میخاره احتمالا...
کل بچه ها زودتر از ما اومده بودن و صندلی ها پر شده بود...باید هر چه زودتر به رختکن می رفتیم و یه کمد گیر میاوردیم...۳ نفرمون دوییدیم به سمت رختکن.
تونستیم ۳ تا لاکر پیدا کنیم اما دور از هم بود و ستون هاش با هم فرق می کرد...سریع لباش هامون رو عوض کردیم و وارد زمین شدیم...
مربی که مردی تقریبا ورزیده بود اسم تک تک بچه ها رو پرسیدو رشته اشون رو ازشون خواست..هوسوک و جین مجبورا بدمینتون رو انتخاب کردن چون اضطرابش کمتر و گروهی نبود..و من هم والیبال رو انتخاب کردم..
داشتم دور و بر رو نگاه می کردم که یکهو چشمم خورد به جئون جونگکوک و دوستاش...
سرپا وایساده بود و دستای پر از تتوش رو توی جیبش کرده بود..به دیوار تکیه داده بود و دوست دخترش یعنی سویون خودش رو به با لوندی تموم به اون می مالید.
انگاری که چشم سوم داشته باشه برگشت و به من نگاه کرد..
می خواستم نگاهم رو ازش بگیرم اما خیره بهم نگاه می کرد و پوزخند میزد..
انگار که یک مسابقه باشه..
و خب من خیلی دوست داشتم برنده این مسابقه باشم...پس به نگاه کردن تو چشماش ادامه دادم..
فک کنم حدود یک دقیقه بهم زل زدیم تا اینکه صدای مربی من رو به خودم اورد و نگاهم رو ازش گرفتم...
~خب بچه ها...اونایی که ورزشی جز والیبال و بسکتبال رو انتخاب کردن می تونن برن و برای خودشون انجام بدن...
اونایی که صدا می کنم برای والیبال برن تو زمین...
گروه ای:جئون جانگکوک،جف،جاستین،سانگ هه،یونگی و جیمز
گروه بی:جیمین،لوکاس،ویلیام،هنری،الیور و نیک.
برین تو زمین و بازی رو شروع کنین...
همراه هم گروهی هام وارد زمین شدم...
قسمت فاکینگ بد ماجرا اینجاست اون عوضی جلوی من بود و...قطعا قوی بود...
سوت بازی زده شد و اولین سرویس از طرف اونها بود..
جئون بود که اولین سرویس رو میزد..با پرت شدن توپ به سمت ما هیچکس حتی حرکتی نکرد..
اون توپ...خیلی سریع بود!!!
لعنت به قدرتش..
سرویس دوم...
سرویس سوم..
سرویس چهارم...
و...
بقیه از همون اول بازی هم امید خودشون رو بسته بودن و می دونستن که می بازن...اما من...من می خواستم که ببرم..
تمام تلاشم رو توی گرفتن توپ انجام دادم اما...اونا قوی تر بودن...و نتایج این شد که اونها ۳ گیم پشت سر هم رو برده بودن...
لگدی به توپ جلوم زدم و ناامید به سمت رختکن رفتم...در لاکرم رو باز کردم و ابم رو از توش برداشتم..
کمی آب رو توی دهنم اینور و اونور کردم..
خواستم اب رو قورت بدم که صدایی رو از پشتم شنیدم:
_هوم..توله ی پررومون حالا شبیه یه پاپی زیر بارون خیس شدست..
و بعد صدای پوزخندش رو شنیدم..
اب توی دهنم رو قورت دادم و برگشتم و عصبی گفتم:
+دفعه بعد می برمت و بهت نشون میدم پاپی کیه روانی
دیدمش که به طور جذابی به لاکر ها تکیه داده بود و و دست به سینه وایساده بود...
با شنیدن حرف های من پوزخندش تاریک تر شد و گفت:
_هوم...
_شنیدم که کسی کهموهای  دوست دختر من رو کشیده و ابروشو برده تویی..درسته؟
+ها؟دوست دخترت دیگه کدوم خریه؟
کمی فکر کردم.
نکنه سویون رو میگه؟!پس بخاطر همین خودشو بهش می مالوند؟
+اها اون دختره رو میگی...خب اون آره حقش بود..
و شونه بالا انداختم..
برگشتم و پشتم رو بهش کردم..
خواستم کیفم رو بردارم و سریع تر از اونجا برم که محکم منو به در لاکر چسبوند..
+آخ...چته حیوون؟
زیادی بهم نزدیک بود جوری که نفسش توی صورتم محکم می خورد..
کنار گوشم لب زد:
_یه روز میرسه که بخاطر این حرفات به غلط کردن میوفتی کوچولو بهت قول میدم
دستم رو روی دستاش گزاشتم و سعی کردم هلش بدم گفتم:
+هیچ گوهی نمی تونی بخوری
پوزخند زد و گفت:
_اوه جدا؟اگر همین الان بخوابونمت روی زمین و بکنمت،کی میفهمه بیب؟
.
.
.
.
.

فعلا:)

I wanna go back to my town!!!Where stories live. Discover now