It's Not A Fairytale

He is SUN

اگه میگفت چان دروغ میگه اشتباه بود. اون الفا از بچگی دلش میخواسته جفتش رو پیدا کنه ولی نزدیک هر‌ کسی که میشد به نوعی ازش زده میشد.. یکی بخاطر اخلاق، یکی دیگه بخاطر رایحه، یکی بخاطر مدل مو و هزاران دلیل بی منطق دیگه.

هندزفریشو توی گوشش گذاشت و ترجیح داد زنگ تفریح رو بجای گوش دادن صدای امگا ها و بتاهایی که میخواستن باهاش رابطه داشته باشن آهنگ گوش بده.

به سمت حیاط رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست و آهنگش رو پلی کرد.
(Born to die - Lana del rey)

چشم هاشو بست و سعی کرد گرگش رو تصور کنه. خیلی وقت بود که نادیده گرفته بودش و الان وقتش بود که ببینه چی میخواد.

دیدن گرگ خواب باعث شد دلش بلرزه. چشم هاش رو باز کرد و تصور رو تموم کرد. فلیکس دقیقا رو به روی آلفا نشسته بود و داشت زیر لب آهنگش رو زمزمه میکرد. خورشید مستقیما به صورتش میخورد و باعث اخم ریزش شده بود... یه چیزی در مورد اون امگا اون فرق میکرد و اون چیز رشته ی افکار هیونجین و مختل کرده بود.

فلیکس با حس کردن نگاه سنگینی چشم هاشو باز کرد
و با هیونجین مواجه شد. گرگش دمشو تند تند تکون میداد.. حداقل چیزی که میدونست این بود که گرگش علاقه زیادی به هیونجین داره.

ولی هیونجین نمیتونست نگاهش رو بدزده. برخورد خورشید به پوست گندمی امگا رنگ زیبایی رو ساخته بود. رنگی که از روش میشد رابطه ی مستقیم گرگینه با خورشید رو متوجه شد.

نفهمید چند دقیقه به هم خیره شده بودن که گوشی فلیکس زنگ خورد. با لبخند شروع به صحبت کرد...

-اوما

-سلام عسلکم

-اتفاقی افتاده؟ چون من الان مدرسم و معمولا این ساعت زنگ نمیزنی.

-نه پسرم.. مگه باید اتفاقی افتاده باشه؟

-یه اتفاق افتاده ولی قول بده به خانم بنگ چیزی نگی تا خود چان در موردش حرف بزنه

بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.

-دوستم بود.. مینهو

-خب؟

-امروز اولین هیتش با بوییدن رایحه چان شروع شد و بعدا معلوم شد جفت همن

-چی؟؟ این که خیلی عالیه.. اینجوری میتونین سه تایی با هم دوستای خوبی باشین

-اومم اوما. بلاخره دارم از تنهایی در میام.

صدای زنگ مدرسه خورد و گوشی رو قطع کرد. انقدر غرق صحبت با مادرش شده بود که نفهمید کی آلفا رفت توی کلاس.

_هیونجین دوباره عصبانیه

_برای چی؟

_نمیدونم. توی زنگ تفریح دیدم که چند ثانیه به اون پسره کک مکی خیره شد و بعد با عصبانیت اومد توی کلاس.