Our different things!

392 69 4
                                    

صدای زنگ خوردن گوشیش باعث شد هیونجین ازش جدا بشه و به خودش بیاد. همونطور که دور خودش میتابید موهاش رو چنگ زد. با دیدن گوشی فلیکس روی میز به سمتش رفت. با دیدن کلمه ی "اوما" فوری گوشی رو به دست فلیکس رسوند و به لحجه ی استرالیایی جفتش گوش سپرد.

-بله؟

- سلام توله امگا. همه چی خوبه؟

-سلام اره همه چی خوبه... فقط دلم براتون تنگ شده

لرزیدن صداش نشون میداد که توی موقعیت خوبی نیست و مادرش که اون و به دنیا اورده بود به راحتی اینو میفهمید.

-برای همین داریم میایم کره!

خبر یهویی ای که به پسرش داد باعث قطع شدن نفس های امگا شد. نگاهی به هیونجین انداخت و با ابرو های بالا پریده گفت:

-یعنی میاین خونه؟

-اره پسرک و باید ازشر اون اتاق کوچیکی که برای خودت گرفتی خلاص شی و بیای خونه. قراره برای همیشه کره بمونیم!

ذوق توی صدای مادرش لبخند محوی رو روی صورتش نشوند. نگاه لرزونش رو از جفتش گرفت و به گچ پاش داد.

-کی میاین؟

-حدود یک ماه دیگه. زنگ زدم از الان امادت کنم.

-راستش من یه چیزی رو بهتون نگفتم!

میتونست شُک شدن مادرش رو حتی از پشت تلفن هم بفهمه ولی ساکت موندن مادرش باعث شد جرئتش برای ادامه دادن بیشتر بشه.

-یادتونه گفته بودم چان هیونگ جفتش رو پیدا کرده؟

-و..؟

-دوست صمیمیش جفت منه!

-چی؟ چطوری؟ کی؟ کجا؟

-قضیش خیلی طولانیه مامان... وقتی اومدی برات تعریف میکنم.

هیونجین لبخندی زد و نزدیک تر اومد. به لطف چان میتونست خیلی راحت حرف هایی که بین پسرشو مادرش رد شده رو بشنوه. دست پسرکش و گرفت و با فشردنش ارامشی که توی وجودش بود رو بهش منتقل کرد.

- این خیلی عالیه فلیکس! با اینکه ناراحت شدم که برام توضیح کامل نمیدی ویلی میبخشمت وای لونا بلاخره دعا هام جواب داد.

و گوشی رو قطع کرد. هیونجین با تعجی به فلیکس که ریزریز میخندید نگاه کرد.

-چیشد؟ مامانت که تازه داشت ذوق میکرد!

-عادتشه وقتی یه خبر تازه میرسه به دستش به همه گزارش بده. شرط میبندم تا نیم ساعت دیگه کل سیدنی در موردمون بدونن.

-جالبه..

-جالب نیست عجیبه!

-اوه.. هر چی تو بگی امگا...

سرشو کج کرد و گردن امگاش رو بویید. سفیدی چشم هاش برای لحظه ای از لذت زیاد خودشونو نشون دادن.

It's Not A FairytaleWhere stories live. Discover now