friends?

625 133 9
                                    


با صدای آلارمش بیدار شد و به سرعت دوش گرفت. سعی کرد به جای پوشیدن استایل های همیشه مشکیش به حرف مامانش گوش بده و یکم رنگ به کار ببره با اینکه نتیجه یه دورس مشکی و یه شلوار سبز لجنی شد ولی فلیکس راضی بود. کوله ی مشکیش و برداشت و بعد از گذاشتن وسایل مورد نیاز به سمت طبقه ۱۸ حرکت کرد.

توی آسانسور تمرین سلام دادن کرد ولی وقتی زنگ واحد و زد و قیافه ی خوابِ مینهو رو دید همش از سرش پرید و به جای اون حرفا گفت

-عامم سلام هیونگ.. ببخشید فکر کردم بیداری اومدم که ببینم اگه میشه با هم بریم مدرسه.

مینهو لبخند مهربونی زد و از جلوی در کنار رفت و گرگینه رو به خونش دعوت کرد.

-سلام لیکسی. ببخشید امروز آلارممو فعال نکرده بودم بیا داخل تا من آماده بشم خیلی طول میکشه.

-باشه هیونگ.

فلیکس گفت و با خجالت وارد خونه ی امگا شد.

دکور قهوه ای اون خونه کاملا به مینهو هیونگش میومد.. روی مبل راحتی نشست و وقتی که منتظر مینهو بود رو صرف نگاه کردن به خونش کرد.

تابلو های بزرگی روی دیوار نصب شده بود و همش نشونه از مهارت نقاششون داشت. یه دست مبل راحتی و میز شیشه ای و تلوزیون فضای پذیرایی رو پر کرده بودن..
کنار در ورودی راهروی کوچیکی بود که دو تا در داشت.. یکیش به احتمال زیاد دستشویی و اون یکی هم اتاق خواب بود. کنار راهرو هم آشپزخونه ی جمع و جور ولی بهم ریخته ی مینهو بود. ساختار خونه هاشون مثل هم بود ولی خونه ی بهم ریخته و مشکی فلیکس کجا و خونه ی جمع و جور و قهوه ای مینهو کجا.

-به احتمال زیاد صبحونه نخوردی.. بیا با هم بخوریم و بعد بریم. دلم نمیخواد زود به اون جهنم برسم.

فلیکس خنده ی کوتاهی کرد و با جمله ی "چشم هیونگ" روی صندلی جلوی اُپن نشست و به کار های مینهو خیره شد.

-خب لیکس.. من که دیشب همه چیز و در مورد آلفا ای که روش کراشم و زندگی مسخرم گفتم. تو ام مجبوری در مورد کراشات و بقیه دوستات توی مدرسه برام بگی.

-راستش من توی مدرسه دوست یا کراشی ندارم... چون نه کسی من و میشناسه و نه من کسی رو ولی از دیروز که لونا بلاخره اجازه داد دوست داشته باشم خیلی دلم میخواد بقیه رو هم بشناسم.

با لحن خجالت زده ای گفت و مینهو سوال توی سرش و با صدای بلند گفت

-چرا لونا اجازه بده مگه توی افسانه های هزار ساله زندگی میکنی؟

و فلیکس بلاخره به خودش جرات داد و داستان رو برای هیونگش تعریف کرد

-خب من از بچگی با کریس بزرگ شده بودم و هانا و لوکاس و اولیویا اصلا نمیذاشتن لحظه ای حوصلم سر بره یا تنهایی رو حس کنم.. ولی وقتی که پدر و مادرامون تصمیم گرفتن برن کره و با مخالفت شدید من مواجه شدن به کریس هم گفتن که بمونه و مراقب من باشه. دقیقا همون شب که خانواده هامون سوار هواپیما شدن من و کریس توی راه دعوامون شد همون شب من به لونا بخاطر از دست دادن تنها دوستم لعنت فرستادم و اون شب توی خواب گرگم و دیدم که توی دشت تنها بود...

It's Not A FairytaleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora