گردن درد عجیبی داشتم. حس میکردم اگه یکم دیگه چشم هام و بسته نگه دارم دیوونه میشم. بدنم کرخت شده بود. چشم هام باز نمیشد. سعی کردم بدنم و تکون بدم.
-هیونجین؟
صدای گرفتم خودم رو هم ترسوند. هیونجین فورا از جاش پرید و دست گرمش رو توی دستم حس کردم.
-فلیکس بیدار شدی؟
صداش خواب آلود بود و فهمیدم که شبه. ولی یه چیزی رو نمیفهمیدم... من فقط توسط هیونجین مارک شدم و بعد خوابیدم، چرا صدای هق هق مردم میومد؟
-هیونجین خوبی؟
صدام صاف تر شده بود. به سختی چشم هام رو باز کردم و چهره ی زیبای آلفام جلوی صورتم نقش گرفت اما مثل همیشه نبود... سیاهی زیر چشم هاش، سرخی خود چشم هاش، کم آبی لب هاش و رنگ پریده ی صورتش من و نگران میکرد.
از جام بلند شدم و با دست هام صورتش رو قاب گرفتم و توجهش رو به خودم برگردوندم.
-من نمیدونم چقدر خواب بودم... ولی الان اینجام. لطفا گریه نکن و بذار ببوسمت.
لبخندی که روی صورت هیونجین شکل گرفت هر دومون رو آروم کرد. سرم رو جلو بردم و لب های خشکش رو زبون زدم. بوسه رو گونش کاشتم و عقب رفتم که دست هاش دور بدنم حلقه شد. انقدر فشارم میداد که انگار میخوان من رو ازش بگیرن.
-خفه شدم عزیزم..
-اوه ببخشید
ازم فاصله گرفت و نگاهش رو به گردنم داد. دستش رو روش کشید و لبخندش عمیق تر شد.
-فکرش رو نمیکردم شکل بگیره ولی نگاش کن..! زیبا ترین طرحیه که تا به الان دیدم.
*قلبش رو روی گردن تصور کنید.
-عصا هام رو میدی؟ میخوام توی آیینه ببینمش.
هیونجین ناباورانه نگاهم کرد.
-پات سنگینی داره؟
-نه.
درد میکنه؟
-نه.
-هوففف. منو نترسونننن. قضیش مفصله ولی این و بدون که پات با مارکینگ خوب شد.
فوری پتو رو از روی پاهام کنار زدم و به گچی که نبود خیره شدم. لبخند بزرگی زدم و از روی تخت پریدم پایین. با لبخند راه میرفتم و میپریدم. انقدر کار هام بچگونه بود که هیونجین نمیتونست خندشو متوقف کنه.
بعد از خوشحالی هام به سمت آیینه رفتم و گردنم رو آنالیز کردم.
دستم رو روی یکی از خط هاش که به قلبم میرسید کشیدم. یکی دیگشون به پایین میرفت و یه جایی نزدیک رونم محو میشد. خط بعدی روی شونم کشیده شده بود و خط آخر به استخون فکم میرسید.
دست های هیونجین دور کمرم حلقه شد. سرش رو خم کرد و مارکم رو بوسید.
-هیچوقت اجازه نداری مثل این چند روز تنهام بذاری... هیچوقت.
-هیون... بیا قول بدیم با هم بمیریم که اون یکی عذاب نکشته خب؟ من مطمئنم اگه تو ازم دور بشی خودکشی میکنم ولی تو....
-نگران نباش پرنس.. ما با هم میمیریم. حالا آماده شو بریم بستنی بخوریم
-تو این سرما؟
-دقیقا توی همین سرما
_____________________________________________
-چان دلم شور میزنه.
-مینهو بگیر بخوابب
این بود مظمون بحثی که نصف شب بین این جفت شکل گرفته بود. گرگ مینهو بیقرار بود و یک لحظه هم آروم نمیگرفت و چان بیخیال تر از همیشه غرق خواب بود.
مینهو به سمت گوشیش شیرجه زد و برش داشت. پیامی برای هیونجین فرستاد که همون موقع جوابشو دریافت کرد.
سلام مینهو. ممنون امیدوارم تو و چان هم خوب باشین. عاممم فلیکس بیدار شده و الان داریم میریم بستنی بخوریم.
_____________________________________________
گوشیش رو کنار گذاشت و به فلیکسش چشم دوخت. سرما نوک بینیش و گونه هاش رو رنگی کرده بود. حتی با وجود این همه لباسی که پوشیده بود... بی هدف کنار هم راه میرفتن. این بار به عنوان یه زوج کامل شده شهر رو با هم میگشتن.
دست فلیکس بین دست های گرم هیونجین قرار گرفت.
-ببیت سردشه... میشه بریم؟؟
قیافش انقدر مظلوم بود که هیونجین قدرت نه گفتن رو نداشت. دست پسرش رو گرفت و با هم صبر کردن تا چراغ عابر پیاده سبز بشه.
هیونجین لبخندی زد و موهای فلیکس رو توی کلاهش هل داد. ماشینی رو دید که با سرعت دیوانه وارش به سمت اون دوتا میومد.
فلیکس رو به جلو هل داد ولی دیر شده بود. با برخورد ماشین هر دوشون با بالا پرت شدن و روی آسفالت های سفت زمین فرود اومدن...
هیونجین با درد سرفه کرد که خون از دهنش بیرون پاشید. ماشینی دیگه نبود و فقط یک جفت بیحال وسط خیابون افتاده بودن.
دستش رو به دست فلیکسِ بیهوش رسوند و در همون لحظه هر دوشون تبدیل شدن.
لونا برای ما این سرنوشت رو نوشته بود. شاید... توی زندگی بعدی... من و تو ، دوباره ما بشیم... دوستت دارم هیونجینِ من.!
هر کاری که شده میکنم. تا دوباره به دنیا بیام. و بار دیگه... بیشتر عاشقت میشم... بیشتر بهت دل میبندم. قول میدم امگایِ من.!
☆ミ
هیچ چیز همیشگی نیست؟!
ESTÁS LEYENDO
It's Not A Fairytale
Fanficgenre: omegaverse, school life couple: Hyunlix, Chanho Start: 25 Aug 2023 Finish: 29 Nov 2023 Update days: Unknown