hospital

426 79 8
                                    

-میخوام برگردم استرالیا... سومی رو هم با خودم میبرم

هانا خیلی جدی رو به برادرش گفت. شب گذشته دوساعت مشغول راضی کردن دوست دخترش بود و اصلا اعصاب مخالفت رو نداشت.

-مراقب خودتون هستین دیگه نونا؟

چان با نگرانش گفت. چشم های قرمز خواهرش نشونه از کم خوابیش میداد و نمیخواست عصبانیش کنه. از طرفی هم ناراحت بود... فقط دو روز خواهرش رو دید که توی این دو روز هم بخاطر وضعیت فلیکس حتی با هم حرف هم نمیزدن. فقط مینهو وقتی که بغلش میکرد موهاش رو به چونش میمالید و میگفت "درست میشه".

-حواسم هست. حالا هم میریم خونه ی سومی وسایلشو برداره... از اون طرف هم با لیکس... خداحافظی میکنیم

با گفتن لیکس صداش لرزید و فقط آلفای ادامسی اینو فهمید. میدونست هانا چقدر مغروره پس به روی خودش نیاورد و دنبال سوییچ ماشین آلفایی که خیلی دوستش داشت گشت.

-نوناااااا نریاااا اینا رو براتون بسته بندی کردم با اینکه توی هواپیما سرویس دهیشون کامله ولی بازم این میوه ها رو بخورین...

مینهو ظرف کوچیکی که توش میوه خرد کرده بود و دست هانا داد و بعد با خجالت پشت چان ایستاد. کمی از آستین چان رو توی مشتش فشرد و وقتی که دید سومی با سوییچ داره به سمت هانا میاد فهمید دیگه نمیتونه اون دو تا رو ببینه...

-خداحافظ امگای چان

با خنده گفت و به چهره ی سرخ برادرش خیره شد.

-خداحافظ فوجوشی شماره ۲ لطفا زودی برگردین...

همه با هم دیگه خداحافظی کردن و دو تا جفت از هم جدا شدن... سومی توی راه پوست لبش رو میجوید. اگه هیونجین وا نداده بود چی؟ اون موقع عذاب وجدان میذاشت که کره رو ترک کنه؟ دست گرم هانا روی دستش نشست و دست از سر پوست لب بیچارش برداشت.

-میترسم هیونجین هنوز بخاطر کات کردن با من ناراحت باشه و نتونه با فلیکس خوشحال باشه...

-اونوقت من پوستشو میکنم. نگران نباش صورتیِ من. وقتی رسیدیم سعی میکنم یه جوری اون کله ی پوکش و درست کنم.

اروم خندیدن و سومی با آرامش نسبی ای که داشت دوباره به خیابون خیره شد.

_____________________________________________

-هیونجینننن این قرمزا خونه من از خون میترسم من میمیرما

آلفا کلافه دستی به موهاش کشید. از صبح که توی بغلش بیدار شده بود تا اون موقع که برای آزمایش رفته بودن فلیکس یک بند داشت حرف میزد... البته حرف های بی معنی که هیونجین و خسته تر از قبل میکرد. حس اینو داشت که پرستار بچه شده و یه توله امگای تخس گیرش افتاده.

It's Not A FairytaleOù les histoires vivent. Découvrez maintenant