my mate!

540 101 12
                                    

چانگبین نگاهی به فلیکس غرق در خواب کرد. بعد از اینکه حسابی درباره ی اینکه مینهو و چان که نیومدن بهش سر بزنن و حالش رو بپرسن غر زد به خواب عمیقی فرو رفت و چانگبین رو محو خودش کرد.

آلفا میدونست که فلیکس جفتش نیست و از این بابت خیلی ناراحت بود. چون فلیکس امگایی بود که هر آلفایی دلش میخواست داشته باشتش. سرش رو نزدیک به گردن فلیکس کرد و بو کشید. تموم رایحه رو داخل بینیش برد و چشم هاش رو با آرامش بست.

چند دقیقه همونجوری بودن تا اینکه دکتر وارد شد و چانگبین سیخ نشست.

-سلام آلفا... من رو لی مین هیوک فرستاده... دوستت رو بیدار میکنی؟

-بله بله حتما

رو به دکتر گفت و به طرف امگای عسلیش برگشت. با لحن آرومی صداش زد و بعد از چند بار تکرار کردنش چشم هاش به آرومی باز شدن. با دیدن دکتر صاف نشست و سلامی کرد.

-سلام کوچولو.. من دکتر گرگتم خب؟ حالا میخوام نور چراغ قوه رو توی چشمت بگیرم. تا جایی که میتونی چشمتو نبند.

چشم آرومی گفت و لحظه ای بعد نور قوی ای به چشمش خورد. دکتر اخمی کرد و چراغشو خاموش کرد.

-حال گرگت چطوره؟ بی قراری نمیکنه؟

گرگینه کمی فکر کرد و نگاه چانگبین رو خیره به خودش کرد.

-گرگ من کلا شیطونه ولی خب اخیرا رفتار های غیرعادی ای از خودش نشون میده. مثلا رایحه ی این هیونگمو خیلی دوست داره.

و اشاره ای به چانگبین کرد. دکتر متفکر نگاهش کرد و دوباره لب تر کرد.

-چشم هات رو ببند و گرگت رو توی دشت تصور کن... بعد بهم بگو چیکار میکنه و حالش خوبه یا نه.

فلیکس چشم هاش رو بست و بلافاصله دشت سرسبزی رو تجسم کرد. گرگ قهوه ایش رو وسط دشت دید.

زیر نور آفتاب تابی دور خودش زد و بعد چشم هاش رو با ناراحتی به فلیکس دوخت. انگار ازش خواسته ای داشت که متوجهش نمیشد.

چشم هاش رو باز کرد و همه این ها رو برای دکتر تعریف کرد. دکتر لبخند کوتاهی زد و رو به فلیکس کرد.

-تبریک میگم پسرم... تو جفتت رو پیدا کردی. ولی اون نمیدونه که جفتته و واسه ی همین گرگت ناراحته

-چی؟؟؟ جفتمو؟ ولی من بجز دوستام نسبت به کس دیگه ای علاقه نشون ندادم.

کمی فکر کرد و با یاداوری هیونجین خمی به ابروهاش اومد. احتمال نداشت اون جفتش باشه... به هر حال هیونجین دوست دختر داشت و شانس با هم بودنشون تقریبا صفر بود.

دکتر که دید فلیکس توی فکر فرو رفته پرسید

-اون آلفای خوش شانس کیه؟

-واو از کجا فهمیدین آلفاس؟ چقدر دلم میخواست من جاش بودم...

چانگبین گفت و دکتر جوابش رو داد.

It's Not A FairytaleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora