قبل از اینکه پارت رو شروع کنم
این چه وضع ووت دادنه؟ حمایتتون همینه؟ ۴۰ نفر میخونن ۹ نفر ووت میدن؟
حداقل قدر زحمات نویسنده رو بدونین برای شما مینویسه...به عشق شماها
ووت بدین لطفامدیر:دایانا شی و جیمین شی.....شما باید مجازات بشید!
-چیی!؟!؟!!!چرا؟!!!!
مدیر:به گوشمون رسیده شما با این که نامه عروسیتون رو دریافت کردید و باید با جونگ کوک شی جفت گیری میکردید ، با استفاده از جیمین شی به اون خیانت کردید و این یک خطای نابخشودنی در قلمروی خون آشام هاست!
-چی!؟
مدیر:این ثابت شده و شما نمیتونید مخفیش کنید!برای مجازات برای مدت نامعلوم به سیاه چال مدرسه زنجیر میشید و حق خوردن هیچ خونی رو نخواهید داشت تا تقاص کارتون رو بدید!
-نمیفهمم داریند چی میگید!!!!اینا یهو چیه که میگید!؟
مدیر اومد نزدیکم و آروم گفت:خیلی دوست دارم وقتی خون نخوری و وحشی شدی قیافت رو ببینم...
پوزخندی زدم و گفتم:فکر کردی میتونی هر غلطی خواستی بکنی؟یادت نره!من یک وامپایرس ام نه یک خون آشام معمولی!
بال هام رو باز کردم و سرباز هایی که گرفته بودنم رو با باز شدن بال هام پرت کردم به دوطرف و بلند شدم و با ناخون های بلند و چشم های سبز و دندون های نیش بلندم به مدیر خیره شدم و با یک حرکت صورتش رو چنگ زدم و پرتش کردم به طرفی و عین یک خفاش بلند جیغ کشیدم و گفتم:نمیتونید بهم دست بزنیددددددددددددددددد!!!!!!
مدیر که صورتش پر خون بود رو به بقیه گفت:بگیرینشششششششش!!!
یکی یکی بهم حمله کردند!
گلوی یک کدومشون رو پاره کردم...چند تاشون رو کبود کردم و عین سگ زدمشون و یکی هم گردنش رو گاز گرفتم که دهنم خونی شده بود!!!قیافم خیلی ترسناک شد بود...
یکدفعه مدیر داد زد:دایانا!!!این جا رو نگاه کن!!
برگشتم سمتش.....
با یک سرنگ که توش ماده ای بود که میتونست یک خون آشام رو راحت بکشه بالای سر جیمین وایستاده بود!!
مدیر:اگه تسلیم نشی،میکشمش!
جین:یاااا!!!!تو حق نداری بهش آسیب بزنی!!!
جیهوپ:با این کار هات راحت نمیمونی عوضی!!
مدیر بدون توجه به حرف های اون ها رو به من گفت:چیکار میکنی؟
جیمین نمیتونست عین این فیلم ها بگه فراموشم کن و فرار کن....چون اگه اون میمرد،ممکن بود من هم بمیرم.....باید چی کار میکردم؟
دلم نمیخواست کسی به خاطرم آسیب ببینه....درست نبود....نه اون هم جفتم!
سرباز ها دوباره به سمتم اومدند که ناخون هام رو به نشانه تحدید جلوشون گرفتم که وایستادند!
مدیر:خب....مثل این که انتخابت رو کردی!
سرنگ رو به سمت گردن جیمین برد که همه داد زدند:نهههههههههه
گفتم:صبر کنننننن!!!
بهم نگاه کرد....
جیمین قطره های اشکش پایین میریخت....
-صبرکن......من....تسلیم میشم....
کوک:این کار رو نکن!!!
زانو زدم و چشم هام رو بستم....
سرباز ها اومدند و دستام رو بستند...
مدیر:انتخاب عاقلانه ای کردی....
سرم رو بالا آوردم و گفتم:تو....کی هستی؟
مدیر:چی؟
-واضحه که با من دشمنی داری!!!از اول هم اومدن من به اینجا....هم اتاقیم با خون آشام ها تو فصل جفت گیری.....نامه ی عروسی.....همش نقشه بود!مگه نه؟
اومد جلوم نشست و گفت:خیلی باهوشی دختر کوچولو....
-بگو این ها همه زیر سر کیه؟!
مدیر:کسی که حسابی ازت متنفره.....کسی که احساس میکنه تو حقش رو خوردی....کسی که به خاطر تو طرد شد!
با تعجب گفتم:نکنه....امکان نداره.....
مدیر: درست حدس زدی....حالا اون با حذف تو،برمیگرده.....
-بهش بگو جرات داره برگرده!!خودم تا آخرین قطره خونش رو از تنش بیرون میکشم!!
مدیر خنجری بیرون اورد و اروم روی گلوم کشید و گفت:تو الان دیگه ضعیفی......خون آشام هایی که جفت دار میشند خیلی ضعیف میشند.....چون همش با سواستفاده از جفتشون محدود میشند......برای همینه که اکثر خون آشام ها جفت گیری نمیکنند.....
یک خراش روی گلوم انداخت که خونی شد....
مدیر:حالا بقیه عمرت رو مثل دیوونه ها توی سیاه چال بمون!
بلند شد و بلند گفت:ببرینش!
کوک:ولش کنید عوضی هاااااا!!!!!!!!!
مدیر:اگه بخوای دخالت کنی مجبور میشم همینجا جفتشون رو بکشم!
همه دانش آموز ها دورمون حلقه زده بودند......
جکسون:این دیگه چه قانون مسخره ایه که شماها دارید!!ولش کنید!!
مارک:این اصلا درست نیست!!!
بم بم:چرا انقدر سعی داریند بهشون آسیب بزنید!؟
شوگا دوید سمتم و گفت: دایانا!!!!
-شوگا.....
شوگا اشک توی چشماش جمع شده بود.....
شوگا:میدونم......برات خیلی سخت خواهد بود......فقط....لطفا....نمیر...
لبخند ارومی زدم و گفتم:نترس!من تسلیم این آشغال ها نمیشم!فقط ازت میخوام حواست به گرگینه ها و خون آشام ها باشه تا کار احمقانه ای نکنند.....
شوگا:به نظرت من از پسشون برمیام آخه!؟
-سعیت رو بکن.....
نگهبان:بسه دیگه!حرکت کن!
به سمت سیاه چال رفتیم....میتونستم از توی چشم های کوکی بخونم که فکر میکرد که همش تقصیر اونه......
به سیاه چال رسیدیم...
یک جای نمناک و تاریک.....چشم چشم رو به سختی میدید....حتی برای من خون آشام هم دید سخت بود!
به یک زندان رسیدیم.....میله ای نبود....مثل یک اتاق که درش از اهن درست شده بود...در رو باز کردند و رفتیم تو....یک چهار دیواری که یک پنجره کوچیک برای نور روی دیوار بود.....کاملا خالی بود و فقط وسط اتاق از سقف یک زنجیر آویزون بود....
من رو بردند تو و دستام رو به اون زنجیر ها بستند و کوتاهشون کردند که دستام به سمت بالا کشیده میشد!
واقعا برام زور بود که میتونستم تا فرصت هست فرار کنم اما نمیشد.....
مدیر با لبخند اومد جلو و گفت:چه حسی داره از یک اتاق سلطنتی به یک سیاه چال راه پیدا کردی؟حالا وقتشه یکم مثل خواهرت زندگی کنی....
داد زدم:اون خواهر من نیستتتتتتتت!!!
مدیر:طرز فکر تو واقعیت رو عوض نمیکنه!
غریدم:قسم میخورم که به محظ خروج از این جا خودم میام و گلوت رو پاره میکنم!!
مدیر:واقعا؟ولی تو قراره اینجا از تشنگی خون بمیری عزیزم.....
با عصبانیت داد زدم:خفه شــــــــــــــــــــــو!!!!!!!!
این واقعیت دیوونم میکرد!!!واقعا قرار بود بمیرم؟نه!نباید از خودم ضعف نشون بدم!باید محکم باشم!
چند قدم رفت عقب و گوشیش رو بیرون آورد و شروع کرد به عکس گرفتن ازم...
مدیر:فکر کنم با دیدن این ها خوشحال بشه...
-گمشو بیروننننننن!!
همشون بیرون رفتند و آخرین صدایی که توی اتاق پیچید،صدای چرخیدن کلید توی در بود.....
صداش میومد:امیدوارم دفعه دیگه که میام جنازت رو ببینم که از تشنگی تمام خون های خودت رو خوردی!
و بعد با اون خنده های جادوگریش از اون جا دور شد.....
این حقیقتی که ممکن بود اتفاق بیوفته داشت دیوونم میکرد!!!باید چیکار میکردم....چیز زیادی تا تشنگیم نمونده بود!!!
2 روز بعد.....
عین جنازه ها با چشم های پر نیاز به خون از زنجیر ها آویزون بودم.....تشنم بود....نفس هام تند شده بود!هر لحظه ممکن بود تبدیل به یک خفاش وحشی بشم...ناخون هام رو دور زنجیر ها و دستم میکشیدم که خون ازش پایین میومد....نباید به خون خودم لب میزدم....وگرنه خودم رو میکشتم!!
کم کم کنترلم رو شروع کردم به از دست دادن....خون آشام های تشنه به طرز وحشتناکی قدرتند میشند!!
زنجیر ها رو توی دستم گرفتم و شروع کردم به کشیدنش تا پاره شه......محکم به این ور و اون ور میرفتمو زنجیر ها رو میکشیدم تا بالاخره زنجیر ها پاره شد!!!
به سمت در دویدم و خودم رو محکم به در میکوبیدم!!اما باز نمیشد!!!!نیاز به خون داشت دیوونم میکرد!!!همه چیز رو قرمز میدیدم و این که هیچ موجود زنده ای رو این اطراف حس نمیکردم دیوونه تر مشدم!!
سرم سوت میکشید!!گرفته بودمش خودم رو به در و دیوار میکوبیدم!!پنجه هام رو روی دیوار مینداختم تا آروم شم...اما فایده نداشتتت!!!!خون میخواستم!!یک عالمه!!دلم میخواست یک منبع خون پیدا کنم و زیر دندون ها و پنجه هام تیکه تیکه اش کنم!!اما هیچی نبود!!تا حالا این طوری نشده بودم...اصلا تا حالا حس تشنگی رو تجربه نکرده بودم!!!
خودم رو بین سه گوش دیوار جا دادم و پوستم رو ناخون میکشیدم....حداقل دیدن خون یکم آرومم میکرد....اما باز فکر این که نمیتونم ازش بخورم دیوونه تر م میکرددد!!!
یک دفعه وجود یک موجود زنده رو حس کردم....داشت به سمت اینجا میومد.....صدای چرخیدن کلید توی در رو شنیدم....فقط منتظر بودم تا در باز شه تا بهش حمله کنم و تشنگیم رو سرکوب کنم!!مهم هم نبود که کی بود!!
به محظ باز شدن در سریع به سمت طرف دویدم و پرتش کردم روی زمین و روش خیمه زدم!!با چشم های پر هوس نگاهش میکردم!!قبل از این که دندون های نیشم رو تو گوشتش فرو کنم به خودم اومدم و با دیدن کسی که زیر دستم بود به عقب خزیدم و به دیوار تکیه دادم....
-تو.....تو....بازم تو؟!؟!!!!!!
جونگ کوک:اومدم بهت کمک کنم.....
جونگ کوک:
دو روز از زندانی شدن دایانا میگذشت....جیمین داخل قصر زندانی شده بود و حق خروج نداشت و از طرفی هم داشت از دوری از جفتش دیوونه میشد....
خیلی به این در و اون در زدم تا از توی سیاه چال بیرون بیارمش....اما فایده نداشت.....کل مدرسه تو چنگ آدمی که دایانا ازش صحبت میکرد بود....هیچ راه ارتباطی هم با پدرش نبود...خیلی گیج شده بودم.....این شخص کی بود؟چرا انقدر دلش میخواست اون رو نابود کنه؟باید یک راهی پیدا میکردم تا بیرون بیارمش......
به دفتر مدیر رفتم......وقتی نتونستم با مدرک کاری کنم پس مجبور بودم با کلک جلو برم......
اهی کشیدم و در زدم.....
-بیا تو...
در رو باز کردم و رفتم داخل....
مدیر:چیزی میخوای جونگ کوک شی؟
یک لبخند روی لب هام نشوندم و رفتم جلو و روی میزش نشستم...
-معلوم هست داری چیکار میکنییی؟!!!این چه رفتاریههه؟!!!
-فکر کردی اگه تمام مدارک و راه های موجود برای ارتباط با پدر دایانا رو از بین ببری،دیگه راحت شدی؟
-چی؟!
-یادت نره که من از یک خانواده قدرتمندم که قدرت تو و اربابت هم دربرابرش هیچه.....من پدرش رو پیدا کردم و بهش خبر دادم که دختر عزیز دردونش رو اینجا زندانی کردید و اون داره با افرادش اینجا میاد.....
-امکان نداره!
-بهت یک شانس میدم.....اگه آزادش کنی منم هم از جونت میگذرم....
از روی میز هلم داد پایین و با یک پوزخند تمسخر آمیز گفت:نقشه ی مسخرت جواب نمیده بچه جون....برو بیرون!
با خونسردی به سمت در رفتم و گفتم:به هرحال من بهت هشدار دادم!میل خودته جدی بگیریش یا نه!
به سمت در رفتم و توی دلم دعا میکردم نقشم جواب بده که گفت:پدر دایانا.........مرده...
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:چیییی؟!
-البته بهتر بگم.....کشته شده!
دوباره رفتم جلوی میزش و دستام رو با عصبانیت کوبوندم روی میزش و گفتم:فکر کردین چی کار کردینننن!!؟!!
-فقط یک مزاحم رو حذف کردیم.....
-خیلی احمقید!حالا که پدرش مرده،تمام ثروت و قدرت خانواده ی هانز الان مال دایاناست!فقط الان کافی تا من برم و این خبر رو همه جا پخش کنم تا تمام طرفدارای پدرش بیاند اینجا رو روی سرت خراب کنند!چطوره؟
لبخندش روی لبش خشک شد!
-چی میخوای؟
-کلید زندان رو بده!باید دایانا رو بیرون بیارم!
-نمیتونم از جرمش بگذرم!
-پس مثل جیمین توی قصر زندانیش کن!!
-امکان نداره!به هیچ وجه!
-پس من میرم و کارم رو شروع میکنم!مثل این که دلت نمیخواد این کارر با آرامش جلو بره!
برگشتم و چند قدم رفتم که به زور گفت:صبر....کن!
چرخیدم سمتش...
با عصبانیت اومد جلو کلید رو کوبوند توی سینم!
-نمیدونم از چیه اون دختر خوشت اومده....حتی وقتی که بهت خیانت کرد!
-فضولیش به شما نیومده!
-به هرحال ارباب من به زودی به اینجا میاد....پس زیاد دلت رو خوش نکن.....شاید بتونی من رو تحدید کنی،ولی اون رو نه!
بدون حرف از دفتر بیرون اومدم و سریع به سمت سیاه چال رفتم....الان 2 روز بود که خون نخورده بود....باید قبل از این که خودش رو با خوردن خون خودش بکشه بیرونش بیارم!
سریع در سلول رو باز کردم...هنوز چشمم اتاق رو ندیده بود که یک چیزی پرتم کرد کف زمین و روم خیمه زد!!
دایانا بود!!!عین یک حیوون وحشی نگاهم میکرد!
بعد از چند لحظه سریع ازم فاصله گرفت و عقب عقب رفت و خورد به دیوار و گفت:تو....تو....بازم تو!؟
-اومدم کمکت کنم!
دایانا:برو بیرون!!!الان ....بهت....حمله میکنممم!!!
خیلی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره....
-اشکالی نداره......بیا و از خون من بخور.....همه این ها تقصیر منه...
-بهت....می...گم...برو....بیروننننننننن!!!!
تمام دستاش خونی بود....خودش رو تیکه تیکه کرده بود....اگه به همین حال ولش میکردم خودش رو میکشت....
-چرا مقاومت میکنی؟!بیا و از خونم بخور!جلوت رو نمیگرم!هرچقدر دوست داری بخور!مگه الان به یک منبع خون احتیاج نداری؟
بهم زل زده بود و سرش رو محکم گرفته بود و با دهن باز نفس میکشید که دندون های نیشش خودنمایی میکرد....
سر یک لحظه خودش رو بهم رسوند و چسبوندم به دیوار!!
دایانا:این...کار رو....باهام....نکن....من...نمی..ت.ونم....به..جف.تم..خیانت...کنم....
-الان این مهمه؟!
خودش رو تو بغلم جا کرد و سعی داشت با ناخون کشیدن کمرم جلوی خودش رو بگیره.....
-مقاومت نکن.....بخور.....
سرش رو بالا آورد و به رگ های گردنم خیره شد ....
سرش رو نزدیکم کرد و گفت:خودت خواستی.....پس بعدا شکایت نکنی!
تا قبل از این که بتونم جوابی بهش بدم دندون های نیشش رو تو گردنم فرو کرد و شروع کرد به خوردن خونم....دندون هاش خیلی درد داشت.....تیز و بلند بود....تا حالا هیچ کس جرات نکرده بود بهم دست بزنه و حالا این دختر داره خونم رو میخوره....دستش ر آورد سمت یقعه ام پارش کرد!!
-چیکار میکنی!؟
-فکر کردی فقط به خون گردنت رازی میشم؟میخوام تیکه تیکه ات کنم!!
-چی؟!
ناخون هاش رو روی بدنم کشیدو لباسم رو پاره کرد!
زبونش رو از روی گردنم تا جای استخون ترقوه م کشید و دندون هاش رو دوباره فرو کرد!!
جای استخون بود و خیلی درد میگرفت!!!
با ناله گفتم:دا..یانا!!درد....میگیره....بسه!!
دندون هاش رو بیرون کشید و شونم هام رو گرفت و پرتم کرد روی زمین و روم دراز کشید!
دایانا غرید:دردت میاد؟قرار بود شکایت نکنی!!
-یااا!!
اصلا تو حال خودش نبود!
لباسم رو پاره کرده بود و بالا تنم لخت بود...دوباره برگشت توی گردنم و در حالی که خونم رو میخورد ناخون هاش رو محکم روی پوستم میکشید که خونی شد!!
ناله ی بلندی کردم!!
-آههههههه!!!
سرش رو پایین آورد و خون روی زخم هام رو لیس میزد که جاش حسابی میسوخت!!!
با التماس گفتم:خواه..ش.....میکنم....ب...سه......
با دستاش گلوم رو گرفت و با عصبانیت گفت:ساکت باش!!داری لذتم رو از بین میبری!
همین طور کل بدنم رو گاز میگرفت.....تقریبا دیگه تسلیم شده بودم که اومد جلو و توی صورتم زل زد!!!
چشمای سبزش.....موهای بلندش....همه چیزش برام جذاب بود....با این که با هر نفس جای زخم هام میسوخت باز هم ترجیح دادم به جای فکر کردن به اون ها به چشم هایی که بهم زل زده بودند نگاه کنم.....
نفهمیدم چی شد!!!یکدفعه لباش رو به لب هام کوبید!!!!
یعنی اون الان با اختیار خودش من رو بوسیـــــــــــــــــــــد؟!!!!اون هم وقتی که تبدیل شده بود؟!!!!
همین طور که از حرکتش خشک شده بودم لباش رو کمی فاصله داد و دندون های نیشش رو توی لب پایینیم فشار داد که کل دهنم مزه ی خون گرفت!!!
از درد لباسش رو چنگ میزدم!!!!
همون طور که دندون های نیشش توی لبم فرو رفته بود لب هاش رو به لب هام چسبونده بود و داشت خونش رو میمکید.....
احساس درد رو کنار گذاشته بودم و سعی کردم این رو به حساب یک بوسه بزارم....پس من هم با تمام دردی که داشتم سعی کردم ببوسمش.....یکدفعه سریع ازم جدا شد و دوباره بهم زل زد!اما این دفعه با چشم های قهوه ایه روشنش!برگشته بود!!
با تعجب به من نگاه میکرد...
به زور از درد گفتم:پ...س.....بالا...خره......برگشتی....
سریع ازم جدا شد و خودش رو به گوشه ای پرت کرد....
دایانا:چی شده.؟....ت.و......چرا اینجایی!؟چه بلایی سرت اومده!
چشمش به دستاش خورد.....ناخون های که پوست من زیرش بود....دهنی که خون من توش بود.....
بالاخره فهمید که چیکار کرده....بلند یک جیغ کشید و با ترس گفت:من چی کار کردمممممم؟!!؟!!!!!!
سریع اومد پیشم و با نگرانی گفت:خوبی!؟وای خدا نگاهش کن!!
گریه میکرد....
-داری..... گر...یه... می..کنی؟
یا اشک گفت:همش تقصیر منه!!!!نه!!!تقصیر تویه!!!!چرا اومدی این جا آخه!!!
از این که نگرانم بود خوشحال بودم اما اشک هاش قلبم رو میشکوند.....پس گفتم بزار یکم شوخی کنم باهاش حالش عوض شه...
-اما...میگم.....کاری که داشتی.....چند لحظه....پیش میکردی.....کمی....از هم.....خوابی .....باهام نداشت....
و بعد هم خندیدم...
دایانا:یااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!
و محکم زدم!
-آخخخخ!!!درد میکنه!!!
-خب غلط میکنی رو اعصاب من راه میری!!
-پاشو.....بیا از این جا....بریم.....
-من زندانی ام ها!!
-از این به بعد توی قصرمون زندانی....یی...
-جدا!؟
-میشه....کمکم کنی؟
-اره! اره!
با کمک دایانا از سیاه چال بیرون اومدیم....به سمت قصر که میرفتیم یکدفعه یک نفر گفت:میشه کمکم کنید دفتر مدیر رو پیدا کنم؟
برگشتیم سمت صدا که با یک دختر خوشگل و خنده رو رو به رو شدیم.....
دایانا با خشم بهش نگاه میکرد.....
دختر:اوه....میبینم که از سیاه چالت بیرون اومدی خواهری!
دایانا با عصبانیت غرید:جسیکا...
این....این دختر.....رئیسی که راجبش صحبت میکردند اینهههههه؟!!؟!؟باورم نمیشههههههه!!!!
جسیکا:
توی کافه نشسته بودم و قهوه میخوردم......فکر این که بالاخره دارم از شرش خلاص میشم لبخند کوچیکی رو روی لبهام نشوند......
-بالاخره میتونم چیزهایی که متعلق به من بوده رو پس بگیرم.....
با شنیدن صدای اعلان گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم.....
قهوه ام رو روی میز گذاشتم و تلفنم رو برداشتم و نگاهش کردم....از طرف ادمی که اجیرش کردم بود...
(بالاخره گرفتمش!نگاهش کن!)
یک عکس هم همراه پیام فرستاده بود...
دست هاش رو با زنجیر بسته بودند و از سفق اویزون بود.....بال های مشکیه پر کلاغیش دورش افتاده بود و روی زمین کشیده میشد.....
موهاش نامرتب روی صورتش ریخته بود.....
لبخند کمرنگی کنار لبم نشست.....
-لیاقتت اینه....که مثل من عذاب بکشی....
بلند شدم و پول قهوه رو روی میز گذاشتم و به سمت خونه یی که بابای دایانا توش بود رفتم.....ما از یک مادر بودیم اما پدرهامون متفاوت بود....
در رو شکستم و رفتم تو......
باباش زندگی من و بابام و مامانم رو سیاه کرد.....همه چیز رو اون خراب کرد...فقط به خاطر حس مسخره ای به اسم عشق....
با دیدن من از روی کاناپه بلند شد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
-ممنون از خوش آمد گویی گرمت پدر جون....
-پدر؟من حتی دختر خودم رو هم به زور قبول دارم چه برسه به توی آشغال!
لبخندم از روی لبم خشک شد....
-خوشحالم که دیگه نیازی نیست به این مزخرفات گوش بدم...
-اینجا چی میخوای؟
-برای انتقام اینجام...
-انتقام؟
-خودت رو به اون راه نزن!خودت هم خوب میدونی که مرگ پدر و مادرم به خاطر وجود تو بود....
-فکر کردی یک خون آشام ساده مثل تو میتونه از پس یک اصیل زاده بربیاد؟
-خیلی به وامپیرس بودنت افتخار میکنی.....اما...اوم...فعلا که تونستم دخترت رو از توی دور خارج کنم دیگه فکر نکنم نتونم از پس پیرمردی مثل تو برنیام....
-منظورت چیه!؟چه بلایی در دایانا آوردی!؟
عکسش رو بهش نشون دادم و گفتم:براش پاپوش درست کردم و به جرم خیانت زندانیش کردم و از خوردن خون منعش کردم.....چیزی نمونده تا خودش رو بکشه...
غرید:به چه حقی به دختر من دست زدیییییییی؟!!!
-فکر کنم خیلی ازت ناراحت باشه.....چون فکر میکنه همه ی این ها به خاطر تویه.....به خاطر تو به اونجا رفت و مجبور شد جلوی همه نامه ازدواج بگیره!
-نامه ازدواج؟!!!اگه هنوز ووت ندادین ووت بدین وگرنه پارت ها کوتاه میشن
YOU ARE READING
BLOOD LOVERS (عاشقان خون)
Vampire𖤜᭄ Fallow me دایانا دختری سرکش و هنجارشکن، خوناشامی از خانواده ی اصیل که در تلاشه توی زندگی استقلال به دست بیاره به اصرار پدرش راهی مدرسه ای از عجایب دنیا میشه و در این راه با پیدا کردن دوست ها و البته مزاحم های جدید راه جدیدی رو توی زندگیش پیدا می...