اول از همه ۹۰۰ تایی شدنمون مبارککککک
اشک
لبخند
فالو کنین ۱ کیلویی بشیم (:
یه پارت طولانی به افتخارشجونگ کوک:
از قصر زدم بیرون....خودم رو نگه داشتم تا به داخل جنگل رسیدم.....
زدم زیر گریه....روی پاهام افتادم و دستم رو روی قفسه ی سینه ام مشت کردم و بلند گریه میکردم...
-همه چیز تموم شد......برای همیشه از دستش دادم......برای همیشه....دایانا...
نمیتونستم غمش رو ببینم......برای همین رهاش کردم....
قلبم درد میکرد و احساس نفس تنگی میکردم و خوب نمیتونستم نفس بکشم......
سعی میکردم خودم رو دلداری بدم..
-جونگ کوکا......آروم باش پسر....این همه دختر روی زمین ریخته.....اون حتما قسمت تو نبوده.....
اما تا میومدم آروم بشم حرف هاش تو ذهنم زمزمه میشد...
(عاشقتم......برای به دست آوردنت میخوام سر زندگیم ریسک کنم......شاید جفت داشته باشم ولی تو عشق منی.......منتظرم باش کوک....)
-نمیتونم........نمیتونم........
اشک هام بی اختیار پایین میریخت و هق هق میکردم.....
-دایانا....
احساس کردم چیزی داره دورم راه میره!!
اشک هام رو پاک کردم و به اطرافم نگاه کردم....
-کی اونجاست؟!
فقط یک صدا میومد....
(تق.....تق....)
-میگم کی اونجاستتتتتتت؟!!!
از پشت درخت یک زن اومد بیرون.....
-تو کی هستی؟
زن:فی!
دایانا:
صبرم دیگه نمیکشید.....هوا تاریک شده بود....اما خبری از جونگ کوک نبود.....
-دیگه نمیتونم.....باید برم دنبالش!
جیمین:با این پات؟
-بهترم....میدونی که خون آشام ها سریع خوب میشند!
جیمین:پس من هم باهات میام....تنها نمیشه...
-تو نه.....بهتره تو نیای....
جیمین:پس...آه...جکسون شی!تو باهاش برو!
جکسون با تعجب گفت:من!؟
جیمین:هوم....
-اره بیا بریم...
سریع کتم رو برداشتم و تنم کردم و زدم بیرون...
جکسون:صبر کنننن!!!بزار منم بیامممممم!!
خودش رو بهم رسوند...
جکسون:عجله داری؟!
-دارم میترسم.....نیومده....ممکنه بلایی سر خودش آورده باشه!
توی جنگل راه میرفتیم....هوا تاریک بود و چشم چشم رو به سختی میدید....
هرچی میگشتیم خبری ازش نبود....
جکسون:صبر کن!!
-چی شده؟
جکسون:صداش رو میشنوم....بیا دنبالم!!
با عجله رفتیم سمت صدا.....
وسط درخت ها یک وحوطه خاکی بود....
حالا صداش رو من هم میشنیدم....
برگ ها رو کنار زدم و به داخل محوطه نگاه کردم....
جونگ کوک که وایستاده بود.....
اون....اون زن!!!
دستش.....ت...و....توی...گلوی جونگ کوک بوددددد!!!
دستش رو بیرون کشید که جونگ کوک افتاد روی زمین!!
با ترس داد زدم:جونگ کوکککککککککککککککککککک!!!!!!!!!!!!!
به محض دیدن ما فرار کرد!!جکسون هم رفت دنبالش!!
سریع رفتم بالای سر کوک و تو بغلم گرفتمش!!
هیکلش پر خون بود و نفس نفس میزد....
گلوش بدجور پاره شده بود و جون میداد....
اشک تو چشمام جمع شده بود....
-کوک.....منم....دایانا...کوک....صدام رو میشنوی؟!
بهم زل بود.....یک لبخند اروم زد.....
کوک:خو...شحالم......که....آخرین....چی..زی....که.....میبینم.....چهره....ی.....تو...یه....
-یااا!!این حرف رو نزن!!آخرین چیز چیه؟!تو زنده میمونیییییییییییییییی!!
کوک همین طور که خون بالا می آورد گفت:خودت....هم....می...دونی.....که......نمیتونم....
اشک هام پایین میریخت....
-نه...نه!!!تو زنده میمونی!!یاا کوک!!اگه زنده بمونی بهت قول میدم برگردم پیشت!!تا مرگم پیشت میمونم!!!قول میدم....قول....
اشک هام تو صورتش میریخت....
کوک:یکم....دیر.....نیست...؟
-من رو ببخش.....همش تقصیر منه.....نمیر....التماست میکنم نمیر......
کوک:دایانا.....
-جونم؟
کوک:خیلی.....دوست.....دارم.....نمیتونی....تصور....کنی.....
-کوک....نگو....
هق هق میزدم و گریه میکردم....
دستش رو آورد روی صورتم.....نوازشم کرد و من رو به سمت خودش کشید و بوسه ای به لب هام زد و ازم جدا شد....
کوک:نمیر....باید...زنده...بمونی....
-کوکی......
کوک:دا...
یکدفعه کلی خون بالا آورد!!
با ترس گفتم:کوکی!!!!
چند لحظه مکث کرد....
-کوک...
دستش از کنار صورتم سر خورد و افتاد روی زمین و چشم هاش هم همزمان بسته شد!!!
با ترس تکونش دادم!!
-کوکی!!!جونگ کوک!!!بیدار شو!!!جونگ کوکککککککککککککککککک!!!
نهههه!!تو نباید بمیرییییییییی!!!نگاهم کنننن!!!خواهش میکنم چشم هات رو باز کنننننن!!!
چهرش ......دقیقا شبیه....همون روزی بود که.....تا صبح تو بغلش خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم......همین چهره رو به روم بود....اما.....رنگ پریده تر.....داغون تر.......
-نه تو نمردی!!تو زنده ای!!داری باهام شوخی میکنی نه؟هوم؟کوکی.......
با پشت دستم اشک هام رو پاک میکردم....
-کوکیم....پاشو....دیگه کی اذیتم کنه؟دیگه کی مراقب باشه؟کی از جیمین دورم کنه؟کی دیگه ادعا کنه عاشقمه؟پاشو لعنتی.......
فایده نداشت....
دیگه دیر شده بود....
همه چیز تموم شد......
همه چیز......
عشق زندگیم........مرد.......
برای همیشه ترکم کرد......
تو بغلم محکم فشارش میدادم....
با هق هق اسمش رو صدا میزدم:جونگ کوک......نههه.....کوکییه من.....نه.....نرو.......لطفا......کوکی.......من بی تو چیکار کنم؟
هق هق میزدم......
تموم شد......
زندگیم.....
مرد.....
اروم زمرمه کردم:فی.....خودم میکشمت......
.............................................................
مراسم خاک سپاری.......
خون آشام ها که خون گریه میکردند.....
هیچکس باورش نمیشد......
ته:یاااا کوکی!!بلند شو لعنتیییییی!!!داری عمو
میشی......پاشو....تنهامون نزار.....
جسیکا:ته اروم باش....
جین:مسخره اس.....امکان نداره...
جیمین:همش....تقصیر منه....
روی زانوهام افتادم و گریه میکردم....
جیمین همین طور که گریه میکرد من رو بغل کرد.....
-اگه میرفتم دنبالش.....اگه بهش نمیگفتم دیگه نمیخوامت.....این طوری نمیشد......
نامجون رفت و یقعه جی بی رو گرفت و گفت:همش تقصیر تویههههههه!!خواهر تو کشتششششششششش!!!!!!!
سرم رو گرفتم و آروم زمزمه کردم:کاش همش خواب بود.......
..........................................................................................................................
همه تصویر اتفاقات عین یک فیلم به عقب برمیگشت!!!
همه چیز تا دقیقا موقعی که بهوش اومدم قطع شد!!
با ترس سر جام نشستم!!!!
به اطراف نگاه کردم.....
تو اتاق قصر گرگینه ها بودم....
شوگا رو مبل خواب بود.....
جیمین کنار تختم....
ک.....کوک....جونگ کوک....رو صندلی....خواب بود!!!
-یعنی چی!؟
فکر نکردم و سریع بلند شدم و به سمت کوکی رفتم که درد پام تا مغز استخونم تیر کشید!!
جیغ کشیدم که همشون از خواب پریدند!!
کوک با تعجب نگاهم میکرد!!
کوک:چرا بلند شدی دختره ی بیحیااااااا!!
شوگا:باز تو غر زدن به جون این رو شروع کردی؟!
اشک تو چشمام حلقه شده بود...
جیمین:خوبی دایانا؟
به زور بلند شدم و رفتم جای کوکی و محکم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن....
کوک با تعجب گفت:چی شده؟!!!
-تو زنده ای.....نمردی......زنده ای....
کوک:دایانا!!خواب دیدی!!اروم باش!
بغلم کرد و آروم زد پشت من....
-من رو ببخش......به خاطر خودخواهی من.....تو مردی........فی کشتت!!
کوک:میگم آروم باش!!
ازم جدا شد و با نگرانی نگاهم کرد...
زنده بود....زنده جلوی من نشسته بود.....
صورتش رو تو دست هام گرفتم....
نفس ارومی کشیدم و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوندم.....
-دیگه....حق نداری تنها بری بیرون!!هیچ وقتتتتتتتتتتتتت!!
کوک:اروم باش میگم!!باشه نمیرم !!میچسبم به خودت خوبه؟!
-هوم....
بغلم کرد و گفت:خوشحالم زنده ای....
-من بیشتر....
جیمین:بهتره بریم پایین...
جیمین زیر بغلم رو گرفت و گفت:بزار کمکت کنم...
کوک هلش داد و من رو روی دستاش بلند کرد و گفت:خودم میبرمش!
با تعجب به اتفاقات اطرافم نگاه کردم!!همه چیز داشت تکرار میشد!!پس...مرگ جونگ کوک....قراره اتفاق بیوفته؟!
پایین رفتیم و همه دور هم نشسته بودیم.....به قضیه مشکوک بودم....
رو به جسیکا گفتم:جسیکا!!
جسیکا:چیه؟
-دلت.....درد نمیکنه؟
جسیکا:تو هم فهمیدی؟داره میکشتم!!
جکسون:بیا اینجا تا معاینت کنم...
-اون بارداره!
همه با تعجب گفتند:چییییییییییی؟!!بارداررررررر؟
-نه جکسون؟
جکسون نبضش رو گرفت و با تعجب گفت:درسته....
-امکان نداره!!!
چیزی تا زمان مرگ کوک نمونده بود!!
با نگرانی با چشم هام دنبال کوک میگشتم...
نبود!!!!
با ترس بلند شدم و گفتم:جونگ کوک کجاستتتتتتتت؟!!!
جیهوپ:چته!؟گفت میره ببینه از وسایلش تو قصر چیزی مونده یا نه!نفهمیدی؟
انقدر غرق افکارم بودم که متوجه رفتنش نشدم!!
-نه نه!!
با عجله زدم بیرون!!
نباید دوباره از دستش میدادم!!
بلند اسمش رو داد میزدم!!داد که نه...جیغ میکشیدم!
-جونگ کوکککککککککککککککک!!!
جونگ کوکککککککککککککککککککککک!
نبود!!!
به سمت قصر رفتم......
جلوی قصر وایستاده بود و بهش نگاه میکرد کلش رو میخواروند....
به اطرافش نگاه کردم....
فی اونجا بودددددد!!!
-نههههههههههههههههه!!
جونگ کوک با ترس برگشت سمت من!
کوک:دایانا!
به سمتش حمله کرد که من هم همزمان به سمتش با اون پام میدویدم!!
کوک رو هل دادم کنار که محکم به من خورد!!!
چرخوندمش و گلوش رو فشار دادم و گفتم:نمیزارم بهش صدمه بزنیییییییییییییی!!دوباره نهههههههههههههههه!!
با زانوش زد توی زخم شکمم که از روش پرت شدم کنار!!
فرار کرد!!
کوک با ترس اومد کنارم و گفت:خوبی؟!کی بود!؟
یقعه اش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:مگه بهت نگفتم تنها بیرون نرووووووووووووو!!
کوک:حالا مگه چی شده؟!
-اگه یکم دیگه دیر میرسیدم کشته بودتتتتتتتتتتتتتتت!!
کوک:یاا نترس!من کسی نیستم که به این راحتی ها بمیرم!
کشیدمش سمت خودم و با چشم های اشکی و عصبانی گفتم:یک بار کشتت......اومدم و جسدت رو وسط جنگل پیدا کردم....میفهمیییییی؟!!!!!!!جونگ کوک!دیگه نمیخوام از دستت بدم!یک بار برای هفت پشتم بس بود....
بغلم کرد و گفت:باشه باشه!ببخشید که ترسوندمت....
به مخفیگاه برگشتیم....
جیهوپ:الان دقیقا شبیه این مامان هایی شدی که مچ پسرشون رو گرفتند و آوردنش خونه..!
-کسی اینجا طنابی،دستبندی،چیزی داره؟
شوگا با تعجب گفت:طناب و دستبند میخوای چیکار؟!
-دارین؟!
مارک:من از این دستبند پلیسی ها دارم....میخوای؟
-اره بیارش لطفا....
رفت و آورد....
دستبند رو یکیش رو به دست کوک زدم یکی هم به دست خودم!
کوک با تعجب گفت:داری چی کار میکنییییییییییی؟!!
-دیگه نمیتونی از جات جم بخوری!
کوک:الان من چطور برم دستشویییییییی؟!!
-اون موقع بازت میکنم!
کوک:حموم چییییییییی؟!!
دستم رو تو موهاش کشیدم و گفتم:خودم هم باهات میام!!
کوک:یاا دایانا!!
رو به جی بی گفتم:من او خواهرت رو باید سریع تر بکشم....تا قبل از این که اون کسی رو بکشه!
جی بی با تعجب گفت:تو از کجا میدونی خواهرمهههههههههههه؟!!!
-من آینده رو خواب دیدم!
همه:چیییییی؟!!
-توی خواب من....من کوک رو ترک کردم تا پیش جیمین باشم.....کوک ناراحت میزنه تو جنگل.....شب میشه که میرم دنبالش.....وقتی با جکسون وسط جنگل پیداش میکنیم و خودمون رو بهش میرسونیم خواهرت اون رو میکشه....بعد مراسم خاکسپاری و ......
اشک از چشمام میریخت و سعی داشتم بغضم نشکنه...
-مراسم خاک سپاری و....
کوک من رو تو بغلش کشید....
کوک:اروم باش.....تموم شد...نمیخواد ادامه بدی....
نامجون:آینده رو خواب میبینی؟!
-هوم...
جین:چیزی راجبش میدونی؟
نامجون:کسی تا حالا باهات ارتباط ذهنی برقرار کرده؟
-اره....دقیقا وقتی تو قصر بیهوش شدم...
نامجون:پس درسته....
شوگا:میشه یه جور حرف بزنی ما هم بفهمیم؟
نامجون:این یک مورد نایاب تو خون آشام هاست که بیشتر نصیب وامپیرس ها میشه...تو تا مدت نامشخص میتونی آینده رو ببینی...
-جدا؟!
جیمین:این خوبه.....میتونیم این طوری از اتفاقات وحشتناک جلوگیری کنیم....
کوک:یعنی من قرار بود جدی امروز بمیرم!؟
اگه من دخالت نمیکردم الان مرده بودی بدبخت!
کوک:واو!
دستم رو کشیدم که دستبند باز شد!!
-این چرا باز شد!؟
مارک یک چشم غره به بم بم رفت و گفت:تو خرابش کردی؟
بم بم:من!؟نـــــــــــــــــــــــــــــه!
مارک:کشتمت بم بممممممممممم!!!
بم بم در حالی که فرار میکرد گفت:ببخشید هیونگگگگگگگگگگگگگگگگ!!!
دستبند رو یک گوشه پرت کردم.....خیلی نگران بودم...فقط یک چیز میتونست آرومم کنه.....اون هم کشتن فی بود!
جسیکا:
روی تخت دراز کشیده بودم و دستم رو روی شکمم میکشیدم....
-باورم نمیشه....
ته حموم بود....
توی اتاق من (
باورم نمیشد....داشتم مامان میشدم!!!
ته در حموم رو باز کرد و اومد بیرون...یک حوله دور پایین تنش پیچیده بود و با یک حوله هم موهاش رو خشک میکرد...
-همون رو هم نمیپوشیدی دیگه سنگین تر بودی!من که دیدمش...
ته:دلت برای دیدنش تنگ شده داری بهانه میگیری؟
-لطفا خفه شو!
اومد و خودش رو پرت کرد روی تخت کنار من دراز کشید...
-داری بابا میشی....
برگشت سمتم و پیشونیش رو چسبوند به شکمم!!
با تعجب گفتم:چیکار میکنییییی؟!!
ته:بچم رو بغل کردم....
-فکر میکردم عین این فیلم ها میگی نمیخوایش و بندارمش!
ته غرید:دیگه این حرف رو نزن!!بچم میشنوه!!
-زکی!بیخیال بابا!
هلش دادم عقب و پشتم رو بهش کردم....
خودش رو کشید بالا و از پشت محکم بغلم کرد....
ته:یعنی دختره یا پسر؟
-امیدوارم پسر باشه...
ته:چرا؟!!!من دختر دوس دارم!!
-پسر بهتره!مراقب مامانشه!
ته:نخیر دختر بهتره!خودش رو برای باباش لوس میکنه!
هلش دادم کنار و نشستم و گفتم:بچه منه بتوچه!
ته:یااااااا!!بچه منم هست!!
-من قراره به دنیاش بیارم!
ته:من اسپرم دادم!
من: (
ته:چیه؟
-همیشه انقدر رُکی؟
ته:چطور؟
-بگیر بخواب....
دراز کشیدم...
ته:چی شد یهو؟!هوم؟
دراز کشید و تو بغلش کشیدم و گفت:میخوام تو بغل خانواده ام بخوابم.....
-بخواب.....فقط بخواببببب!!
دایانا:
روی تخت دراز کشیده بودم و طبق معمول این سه تفنگ دار بالای سر من وایستاده بودند....
-میخواین تا صبح یه کله بالای سر من وایستید؟
شوگا:اینا رو نمیدونم....ولی من میخوام بخوابم....
و بعد هم رفت روی همون مبل همیشگیش دراز کشید...
-شماها؟
جیمین:منم میرم رو صندلی میخوابم....
کوک:اونجا جای منه!
جیمین:دیشب تو خوابیدی حالا امشب من میخوابم!
رفت و روی صندلی نشست و چشم هاش رو بست...
کوک:پس من کجا بخوابم!؟
دستش رو گرفتم و کشیدمش که افتاد رو تخت کنارم....
خودم رو تو بغلش جا دادم و گفتم:اینجا بخواب...
کوک با تعجب گفت:جدا؟!!!
-هوم....
بغلم کرد که آروم از بغلش بیرون اومدم و تو فاصله یک انگشتی نگاهش میکردم......
اون هم متقابلا نگاهم میکرد...
چهره ش رو با اون موقع مقایسه میکردم...
اشک داشت دوباره تو چشم هام جمع میشد که سریع گفت:یا دایانا گریه کردی نکردی ها!
-کوک....
کوک:چیه؟
-میشه پرده های تخت رو بندازی؟
کوک:چرا!؟
-میخوام راحت بخوابم....
بلند شد و پرده ها رو باز کرد و اومد کنارم دراز کشید.....
کوک:خوب شد؟
-هوم....ممنون....
دستم رو گذاشتم روی صورتش....نمیخواستم نگاهم رو یک ثانیه هم ازش بگیرم....
کوک:اینجوری نگاهم نکن....تحریکم میکنی ها!
سرم رو بردم نزدیکش و یک بوسه ی اروم روی لب هاش زدم و اومدم عقب....
-نمیدونستم انقدر دوست دارم...
کوک لبخند زد و گفت:آخه مگه میشه کسی من رو ببینه و عاشقم نشه؟
-یاا...کلا خوشت میاد میرینی به لحظات عاشقانه ام؟
کوک:الان این لحظه عاشقانه بود؟
-چیش...برو اصلا نخواستم!
اومدم بچرخم که اومد و روم خیمه زد!
-چته!؟
کوک:میخوام لحظه عاشقانه رو بهت یاد بدم چطوریه؟!
اروم گفتم:شوگا و جیمین تو اتاق اند!!
کوک هم آروم گفت:تا اون حد پیش نمیرم که بفهمند!بعد هم پرده هست!
-بشین سر جات لازم نکرده!
کوک بدون توجه به حرفم لباش رو روی لب هام خوابوند و شروع کرد با ولع بوسیدنم....یک بوسه دلتنگ....
دکمه های لباسش رو آروم باز میکردم و با زانوم به عضوش اروم فشار آوردم که تو دهنم ناله کرد....
کوک:نکن!
خندیدم و گفتم:باشه باشه!
لباسم به جای دکمه زیپ داشت....
زیپ رو گرفت و گفت:مال تو راحته!
کشیدش پایین و بازش کرد!
-یاا...
کمرم رو گرفت و شروع کرد به کیس مارک کردن بدنم...
خندم گرفته بود و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم....
-یا....الان خندم میگیره...قلقلکم میاد دیوونه....
لباش رو کشید و اومد زیر گردنم و پوستم رو مک میزد.....
-نکن....
کوک:هیس....
برگشت سمت لب هام و یک مک محکم از لب هام گرفت و دندونش رو به لبم کشید که خونی شد!!
مزه خون که زیر لب هامون رفت چشم های جفتمون سبز شد...
به صورت هم نگاه میکردیم و میخندیدیم...
-بالاخره تلافی کردی؟
کوک:هوم... (
از روم کنار کشیدمش و بغلش کردم....
-هیچوقت ترکم نکن......حق نداری قبل من بمیری....
کوک:مگه مرگ و زندگی من دست خودمه تصمیم بگیرم قبل یا بعد تو بمیرم؟
-دیگه سعیت رو بکن....
سرم رو بیشتر به سینه ی برهنه اش فشار دادم و عطر تنش رو توی رییه هام میکشیدم و اون هم موهام رو بو میکرد....
کم کم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.....
(حیاط مدرسه.......
هوای نسبتا تاریک...
بارون شدید....
یکی اونجا نشسته!!
کیه؟
رفتم جلو.....
جسیکا!!!
یک بچه تو بغلش بود و گریه میکرد....
اون بچه کیه؟
ملافه پر خون بود!!
یکی اون بچه رو کشته!
مدام یک اسم رو صدا میکرد....
-جسی....جسی.....نههه...جسی.....
همه چیز محو تر میشد...
رفتم بالای سرش...
-چیشده؟
هیچی نمیگفت....
چند قدم رفتم عقب تا واضح تر ببینمش....
بارون خیلی شدید بود....
یکدفعه یک صدا سکوت رو شکت!
تق......تق......
امکان نداره!
-جسیکا بلند شو اون اینجاست!!پاشو!!
جسیکا:دیگه برای چی؟اون کشتش.....اون جسی رو کشت دایانااااااااااااااااااااااااااااا!!!...........)
با جیغش از خواب پریدم!!!عین این جن زده ها شده بودم!!
تموم جونم عرق کرده بود!!
کوک چشماش رو مالید و گفت:صبح شده؟
به بالکن نگاه کردم....نور خورشید توی صورت شوگا افتاده بود و اون اخم کرده بود...
کوک نشست و با خمیازه گفت:چی شده ؟
-هیچی....بخواب...
زیپ لباسم رو بستم و بلند شدم و پرده ها رو کنار زدم.....
یکدفعه در با شدت باز شد!!
همشون از خواب پریدند!!
به در نگاه کردم که یوگیوم با چهره ی پکر دم در وایستاده بود!
-چی شده؟!
جیمین:وای دارم دیگه سر درد میگیرم اینجوری بیدار میشم همش!
کوک:سگ های مزاحم!
شوگا رو به یوگیوم گفت:چی میگی تو کله صبح ؟ ها؟
یوگیوم با همون قیافه گفت:صبحانه حاظره....بیاید بخورید....
کوک:تو نمیدونی ما خون آشام ها از صبح ها خوشمون نمیاد؟!
یوگیوم:من بهتون گفتم !نخورید هم بهتون بگم ظهر ناهار نداریم....
همشون یک پوفی از روی حرص کشیدند که خندم گرفته بود...
-پاشین تنبل ها!پاشین!
به سمت آشپزخونه رفتم و سعی کردم ذهنم رو آروم کنم....حتما یک خواب معمولی بوده!وگرنه جسیکا و بچه؟امکان نداره بچه ی خودش باشه!تازه چند روزشه!اون بچه ای که من دیدم حداقل 5 ماه رو داشت!
به اشپزخونه که رسیدم همه تو حالت خواب و بیداری دور میز نشسته بودند...
رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم ببینم چی دارند بخورم....
یونگجه با ناله گفت:هیونگ!!برای چی کله صبح ما رو برای صبحانه بیدار کردی؟
یوگیوم:چون ظهر ناهار نداریم!
جسیکا:من باردارم ها!به استراحت احتیاج دارم لعنتی!
ته:راست میگه !!برو بخواب!
جی بی:تنها نفرستش!خطرناکه!
دیدم تو یخچال هیچی نیست پارچ آب رو برداشتم یکم آب بخورم...
همزمان که آب میریختم سه تفنگ دار اومدند و به بقیه ملحق شدند...
پارچ رو تو یخچال گذاشتم و رو به جسیکا گفتم:حالا اسم هم برای بچتون انتخواب کردی؟
ته:اگه پسر شد میزاریم دنیل!
جیهوپ:دختر چی؟
جسیکا:جسی....مخفف اسم خودم! (
به محظ شنیدن اسم جسی بدنم لمس شد و لیوان از دستم افتاد و شکست!!
با ترس به یک نقطه خیره شده بودم و خوابم رو مرور میکردم...
(ملافه ی خونی......
جسیکا که داشت اسمش رو داد میزد.
-جسی...نههه.....جسی.....
-اون کشتش.....اون جسی رو کشت دایانااااااااااااااا!!!.....)
نفس هام تند تر شده بود و اشک هام پایین میریخت..
همه با نگرانی نگاهم میکردند....
کوک و جیمین با ترس بلند شدند و اومدند سمتم!
کوک:چی شد!؟خوبی!؟
با ترس و من من رو به جسیکا گفتم:گفتی....ج.....جسی؟
جسیکا با تعجب گفت:آره...خب....
-امکان نداره....نه نه!اون جسی این جسی نیست!
جیمین:چی شده؟میگی یا نه؟چی داری میگی؟!
نامجون شکاک نگاهم کرد و گفت:خواب دیدی؟
بهش نگاه کردم....
نامجون:میگم خواب دیدییییییییی؟!!
شوگا:یااا سرش داد نزن!
سرم رو به نشونه اره تکون دادم...
با کمک بچه ها نشستم روی مبل...
جین:خب بگو چی دیدی؟
همه با تعجب نگاهم میکردند....میتونستم خبر مرگ بچش رو بهش بدم؟
-جسیکا...
جسیکا:چیه؟!
-هدف بعدیه.....فی.....تویی......
ته:منظورت چیه!؟
-من دیدم که.....اون یک بچه دستش بود و داشت گریه میکرد....ملافه بچه پر خون بود.....بهم گفت که کشتش....فی بچتون رو کشت!
همه بدون حرفی به من و جسیکا نگاه میکردند...
جسیکا تو چشم هاش حلقه ی اشک جمع شده بود.....
جسیکا:ام....امکان...نداره.....از کجا میدونی بچم بود؟!
-تو اون رو جسی صدا میکردی.....
بلند شد و گفت:نه!من با تو فرق دارم!من اونقدر ضعیف نیستم که بزارم یک عجوزه اطرافیانم رو از بین ببره....نه...درست نیست...
بعد هم با عجله رفت به اتاقش....
ته هم دنبالش رفت....
سرم رو گرفتم و گفتم:از مرگ هرکس جلو گیری کنم نوبت یکی دیگه میشه.....آخر این داستان بالاخره یکی میمره....نمیشه از سرنوشت قِسِر در رفت.....
جسیکا:
اومدم توی اتاق و افتادم روی پاهام...
ته پشت سرم اومد و وقتی من رو دید با ترس اومد سراغم...
ته:خوبی؟!
-گفت.....قراره بمیره....بچمون میمیره ته....
ته:اینطور نیست !ما میتونیم نجاتش بدیم.....همون طور که دایانا جونگ کوک رو نجات داد!
-ته....بچم.....نمیخوام از دستش بدم...
همین طور گریه میکردم...
ته بغلم کرد و گفت:از دستش نمیدیم...خودم مراقبتون هستم.....
هیچی نمیگفتم و آستین لباس ته رو تو مشتم فشار میدادم و گریه میکردم...
ته:بیا به جنبه ی مثبت ماجرا فکر کنیم...
-کدوم جنبه مثبت؟!
ته:این که میدونیم حالا دیگه بچمون قراره دختر بشه....همونی که من میخوام .....
-یااا...
ته:و این که اگه دایانا بهمون چیزی نمیگفت ما نمیتونستیم مراقبش باشیم و حواسمون رو جمع کنیم.....
-ته....
ته:هوم؟
-نمیخوام از دستش بدم....نه بچه و نه تو....میخوام شاد زندگی کنم....مثل یک آدم عادی....
ته:ما میتونیم....غصه نخور دیوونه!تو وحشتناک تر از اونی هستی که بقیه جرات کنند اذیتت کنند!
با حرص هلش دادم عقب و گفتم:گمشو با اون دلداری دادنت!
جونگ کوک:
-خب چرا همتون عذا گرفتید؟!میتونیم جلوش رو بگیریم!بعد هم دایانا گفت بچه 5ماهه بوده پس اگه حساب کنیم....تقریبا این اتفاق قراره یک سال دیگه بیوفته!
شوگا:یعنی قرار نیست تا یک سال دیگه از شر این فی خلاص شیم؟!
دایانا:گفتم که!باید سریع تر از شرش خلاص شیم!
جی بی:چطوری خب؟
بم بم:خواهر تویه!یک نظر نداری که بتونیم جلوش رو بگیریم؟
جی بی:چرا فقط یک راه هست...
همه با تعجب گفتیم:چی!؟!!!
جی بی:این که بابای جسیکا رو از زیر خاک بیرون بکشیم و بهش بگیم بیاد با خواهر من عاشقانه زندگی کنه.....
-یااا!!مسخرمون کردی!؟
جی بی::نه باور کنید این تنها راهه!
نامجون:هیچ راهی بلد نیستی که بتونیم بکشیمش؟
یونگجه:توقع دارین بهتون راه بده برید خواهرش رو بکشید؟چقدر با احساسید شماها!
-اگه خواهرش رو نکشیم اون بالاخره یکی از ماها رو میکشه!میفمی؟!
یونگجه:نمیخوام بفهمم!شما ها در تحدیدین به ماچه!
جی بی چند تا سرفه کرد و اروم گفت:ممکنه سراغ شماها هم بیاد.....محظ اطلاع...
یونگجه با ترس بلند شد و گفت:چییییییییییییییییی!؟!؟!یاا جی بی!!!بگو چطور باید از شرش راحت شیمممممم؟!!!
-هه....احساساتت چی؟
یونگجه:بحث مرگ و زندگیهههههههههه!!!
جیهوپ:دایانا برو بگیر دوباره بخواب ببین اتفاق نزدیک تری رو خواب نمیبینی جلوش رو بگیریم؟
-راست میگه!
دایانا:من همین الان از خواب بیدار شدم ها!
-پاشو خودم دوباره میخوابونمت!
دایانا:من خوابم نمیاددد!!
دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم :پاشو حرف نباشه!
کشون کشون بردمش توی اتاقش و هلش دادم تو و در رو بستم....
دایانا:یااا کوکیییییییییی!!
دکمه های پیرهنم رو باز میکردم و میرفتم جلو...
دایانا با تعجب گفت:چته باز؟!
-داغ کردم....
دایانا:همین الان آخه!؟
-الان نه....از دیشب داغ کردم که نتو نستم بهت دست بزنم....
پیرهنم رو در اوردم و پرت کردم گوشه اتاق و دستش رو گرفتم و کشیدمش تو بغلم....
دایانا:جونگ کوک فکر نمیکنی الان وقتش نباشه؟!
-دقیقا الان وقتشه.....بزار خسته ات کنم تا بخوابی....
دایانا:بیخیال تو رو خدا..
هلم داد عقب و برگشت که از پشت بغلش کردم....
موهاش رو دادم کنار و گردنش رو بو میکردم.....دستم رو بردم جلوش و دکمه های لباسش رو اروم باز کردم و یقعه ی لباسش رو دادم پایین و شونه اش رو میبوسیدم و مک میزدم.....
دایانا هیچی نمیگفت....
لباسش رو کامل در آوردم و چرخوندمش...
-باهام یک بار همکاری کن....تا حداقل وقتی مردم عذاب وجدان نگیری!
دایانا با عصبانیت گفت:تو قرار نیست بمیرییییییی!!!
صورتم رو گرفت و لباش رو به لب هام کوبید و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد...
دست هام رو زیر باسنش حلقه کردم و بلندش کردم و همین طور که میبوسیدمش به طرف تخت میبردمش....
خمش کردم و اروم رفتم تو گردنش و میبوسیدم و اروم گاز میگرفتم.....
میخندید....
دستم رو روی سینه اش قاب کردم و اومدم پایین....
دایانا:راستش رو بگو تا حالا با چند تا دختر خوابیدی؟
-هر وقت تو این فصل کنترلم رو از دست میدادم با یک دختر میخوابیدم....شمارش از دستم در رفته!
دایانا:ایش....عوضی!
-تو چی؟
دایانا:من کلا یه بار با یک انسان خوابیدم....همین!
-یاااااااا!!!
بلند شدم و نشستمم و گفتم:کیهههههه؟!!
دایانا:مرده بابا!بیچاره چند سال پیش تصادف کرد....
دراز کشیدم و گفتم:خوبه...
دستم رو بردم سمت شلوار دایانا و هر چی داشت و نداشت رو پایین کشیدم!
دایانا:یااااااااااا!!!
-من رو لخت کردی خودت هم باید لخت شی..
دایانا:ساکت!آماده ای؟
-تو باید آماده باشی نه من....
چرخوندمش و سریع واردش شدم....
بعد از چند ضربه داخلش با شدت خالی شدم و عین این آدم هایی که کوه کنده اند خودم رو روش انداختم...
دایانا:سنگینیی!!!پاشوووو!!
سرم رو بردم تو گردنش و گفتم:برای راند دوم آماده ای؟
دایانا:میخوای بمیری؟
یکدفعه دستگیره ی در شروع کرد به چرخیدن!!!
در قفل بود و ما با تعجب به در نگاه میکردیم!!
-جونگ کوک داری چه غلطی میکنید اون تووووووووووو!!بسههههههه!!!جیمین حالش بد شدههههههههههه!!!میخواین بکشینششش!!!بیایند بیرونننن!!
دایانا عین این برق گرفته ها پرید!
دایانا:جیمینن!!!اصلا حواسم نبود!!
من رو هل داد کنار و لباساش رو سریع تنش کرد...
دایانا:چرا نشستی بدو بریمممممم!!!
بلند شدم و لباس پوشیدم و سریع رفتیم توی اتاق جیمین!
بیحال روی تخت افتاده بود و کل بدنش عرق نشسته بود و تند تند نفس نفس میزد!!
دایانا:چی شده!؟
جیمین:
کوک دست دایانا رو گرفت و برد بالا....
نمیتونستم ناراحتیم رو بروز ندم.....خیلی ناراحت بودم....از وقتی بهوش اومده از جونگ کوک جدا نمیشه.....بعضی وقت ها آرزو میکردم کاشکی من جفتش نبودم...
جیهوپ که قیافه ی من رو دید گفت:خوبی جیمینا؟
-هوم...چیزی نیست...
نامجون:واقعا تو شرایط سختی هستی....
-اره هیونگ....بدجورم سخته...
بلند شدم که یکدفعه قلبم سفت شد!!نفسم بالا نمیومد!!سریع افتادم روی زمین و عین مار به خودم میپیچیدم و قفسه ی سینم رو محکم فشار میدادم....
همه با ترس ریختند سرم!
شوگا:یاا چت شده!؟
-ق...ل...بم....
جین:قلبت؟!
-ار..ه.
نامجون:جیهوپ برو بالا ببین جونگ کوک و دایانا دارند چه غلطی میکننددددددددددد؟!!!
جیهوپ سزیع رفت بالا...
نامجون کولم کرد و برد به اتاقم.....
نفسم بالا نمیومد....احساس میکردم قلبم نمیزد....
سعی میکردم نفس بکشم....تمام جونم از عرق خیس شده بود!
یکدفعه کوک و دایانا با ترس اومدند بالای سر من...
دایانا:چی شده؟!
کوک اومد بالای سر من و گفت:خوبی؟!!!
به زور یقعش رو گرفتم و گفتم:تو....با این....کارت....میخوای من رو.....بکشی!؟!!
کوک:چی؟
دایانا:جیمینا متاسفم!!اصلا حواسم نبود!!
کوک رو ول کردم و گفتم:شماها من رو میکشید.....
دایانا اومد جلو و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد و با بغض گفت:نمیخواستم بهت صدمه بزنم....ببخش جیم....
قلبم کم کم به حالت اولش برمیگشت و نفس هام صاف تر شده بود....
متقابلا محکم بغلش کردم و اروم نفس نفس میزدم...جونگ کوک که ما رو دید رفت بیرون....
-دایانا....بسه....دیگه ولم کن...
معلوم بود که داشت گریه میکرد....شونه هام خیس شده بود....
دایانا:نه.....میخوام همین طور بهت بچسبم.....
به بچه ها اشاره کردم برند بیرون.....
همشون رفتند و در رو بستند....
خمش کردم و روی تخت درازش کردم....
هنوز ولم نمیکرد.....
-دایانا....
دایانا:هوم؟
-اگه بخوای بین من و جونگ کوک یکی رو انتخواب کنی،کی رو انتخواب میکنی؟
هیچی نگفت و محکم تر بغلم کرد و گفت:کوک نتونست....تو بخوابونم.....بزار بخوابم.....
هیچی نگفتم و پتو رو انداختم رومون و خوابیدیم.......یک ساعتی میگذشت که بیدار شدم....
به چهره ی دایانا نگاه کردم....داشت عرق میکرد!!صورتش رو تو هم میکشید....
اروم تکونش دادم:دایانا....دایانا!بیدار شو!!
یکدفعه با ترس بلند شد و نشست و نفس نفس میزد...
-خوبی؟!!!
مات و مبهوت نگاهم میکرد...
-چی شده؟چی دیدی؟
هیچی نمیگفت....
-میخوای بریم پایین پیش بقیه؟
سرش رو به نشونه ی اره تکون داد....
-بیا بریم پس...
دستش رو گرفتم و اوردمش پایین....
همه تو سالن بودند....
رفتیم و روی کاناپه نشستیم....
قیافه ی دایانا رو که دیدند پرسیدند:باز خواب دیده؟
-اره...
کوک:ایندفعه چی؟
هیچی نمیگفت و ماتش برده بود....
-باز هم کسی مرد؟
سرش رو به نشونه ی اره تکون داد....
جی بی:ایندفعه کی؟
چند لحظه مکث کرد و سرش رو اورد بالا و با چشم هایی که خیس شده بود گفت:
خودم.....
دایانا:
(وسط جنگل......
هوا مه داشت....
زمین خیس بود....انگار بارون اومده بود.....
بوی خون میاد....
باز هم یکی مرده!
رفتم جلو.....
به اطراف نگاه کردم....
یک نفر وسط جنگل گلی و خونی افتاده بود...
قبل این که بهش برسم جونگ کوک سریع خودش رو بهش رسوند و توی بغلش گرفت!
-اون کیه؟
چون کلاه سرش بود چهرش معلوم نبود....
رفتم جلوتر....
کوک:یااا!!بیدار شوو!!!حق نداری بمیریییی!!چشم هات رو باز کن لعنتیییی!!
بالای سرش نشستم....
کلاه رو از سرش انداختم پایین....
به محظ دیدن چهره خشک شدم!!!
خودم بودم!
با ترس فاصله گرفتم!
جیمین و بقیه اومدند بالای سر کوک...
جیمین:چه بلایی سرش اومدهههههه؟!!
کوک با گریه زمزمه کرد:مرده........)
-دایانا بیدار شو!
از خواب پریدم!!!
نفس نفس میزدم و به اطراف نگاه میکردم..
جیمین:خوبی؟!!!
مات و مبهوت نگاهش میکردم...
جیمین:چی شده؟چی دیدی؟
هیچی نمیگفتم....نمیتونستم....میترسیدم...
جیمین:میخوای بریم پایین پیش بقیه؟
سرم رو به نشونه ی اره تکون دادم....
جیمین:بیا بریم پس...
دستم رو گرفت و کمکم کرد تا اومدم پایین....
همه تو سالن بودند....
رفتیم و روی کاناپه نشستیم....
قیافه ی من رو که دیدند پرسیدند:باز خواب دیده؟
جیمین:اره...
کوک:ایندفعه چی؟
هیچی نمیگفتم و ماتش برده بود....نمیدونستم چطور به زبون بیارم....
جیمین:باز هم کسی مرد؟
سرم رو به نشونه ی اره تکون دادم....
جی بی:ایندفعه کی؟
چند لحظه مکث کردم و سرم رو اوردم بالا و با چشم هایی که خیس شده بود گفتم:
خودم.....
همه:چییییییییییییی؟!!
کوک بلند شد و گفت:چطور؟!کشتنت؟!
-فکر کنم....
جی بی:واضح تر بگو!
-من فقط جسدم رو وسط جنگل دیدم که شماها دورش جمع شده بودین.....دیگه چیز دیگه ای ندیدم....
جیمین:این اصلا خوب نیست....نمیتونیم بفهمیم چطور بوده و جلوش رو بگیریم....
شوگا:لباس ها!یادته چی تن مون بود؟
یکم فکر کردم و بهشون با ترس نگاه کردم!!
جین:چی شد؟یادت اومد؟
-هوم....
جیهوپ:کی قراره اتفاق بیوفته؟
-امشب...
همه:چییییییی؟!امشببببببببببب؟!!
-لباساتون همین هایی بود که الان تنتونه..
نامجون:این اصلا خوب نیست....
یکدفعه صدای رعد و برق سکوت رو شکست!!
صدای برخورد قطره های بارون به شیشه ترسم رو بیشتر میکرد....
هوا تاریک بود و با زدن هر رعد و برق ، منظره ی پشت پنجره روشن میشد...
با دلهره به پنجره نگاه میکردم....
رعد و برق که زد منظره روشن شد و من فی رو اونجا دیدممممم!!!
قطع شد....دوباره زد!
ولی ایندفعه به جای فی یک کلمه پشت پنجره بود...
بلند شدم و با ترس به سمت پنجره رفتم....
کوک:کجا میری دایانا؟!
پشت پنجره وایستادم و نگاهش کردم....
نوشته بود..
(I Kill You)
دوباره رعد برق...
دوباره فی جلوی پنجره!!!
با ترس نگاهش میکردم!!!
موهای خیس و مشکیش که روی صورتش ریخته بود..... کت و دامن پاره ای که تنش بود...
نفهمیدم چی شد که یکدفعه پنجره شکسته شد و یک دست اومد تو و من رو گرفت و کشید بیرون!!
جونگ کوک:
یکدفعه بلند شد و رفت دم پنجره...
-کجا میری دایانا؟!
همه نگاهش میکردیم.....
یکدفعه یک نفر اون طرف پنجره ظاهر شد!!
پنجره شکست و یک دست اومد تو و یقعه ی دایانا رو گرفت و با تمام قدرت کشیدش بیرون!!!
همه متعجب خشک شده بودیم!!
تا به خودمون اومدیم خبری از دایانا نبود و فقط تنها چیزی که تو اون نقطه بود شیشه های خرد شده کف زمین وخون و قطره های بارونی که داخل میریخت بود!!
با ترس زمزمه کردم :دایانا...
جیمین:نه....داره اتفاق می افتههههه!!!باید بریمممممم!!
جسیکا که ترسیده بود شکمش رو محکم از درد فشار میداد...
ته با نگرانی گفت:خوبییییییییی؟!
جسیکا:دلم....درد میکنه.....
جکسون:شماها برین دنبالش!من و ته و گرگینه ها حواسمون به جسیکا هست!
جی بی:من باهاشون میرم..
جکسون:باشه برو!
ته:بیا بریم تو اتاق!
بلندش کرد و سریع به اتاق بردش و بقیه هم رفتند دنبالش...
داد زدم:منتظر چی هستیننننننننن؟!!!بیایند بریمممممممم!!!
همه با عجله زدیم بیرون!!همه جا رو میگشتیم....
بارون رد خون رو پاک کرده بود...
خیلی ترسیده بودم!!همش میترسیدم دیر برسم!!
جین:یک لحظه ساکت شین!!
-چی شده؟!
جین:بوی خون رو میشنوین؟
-نه..بارون اجازه نمیده!
توی ما خون آشام ها هرکس یه قدرت خاصی داشت.....ته میتونست حافظه رو پاک کنه....نامجون مغز گروه بود...جین حس بویایی قوی داشت....جیهوپ بینایی تیزی داشت...جیمین هم قدرت این رو داشت تا هر کسی رو راحت تهت تاثیر خودش قرار بده.....منم از همه نیروی بدنیم قوی تر بود...
-جیهوپ چیزی میبینی؟
جیهوپ:این بارون لعنتی دید رو اشغال کرده.....
یکم با جدیت به اطراف نگاه کرد...
جیهوپ:یک چیزی داره تکون میخوره...
جیمین:کجا؟!
جیهوپ:دنبالم بیاین!
YOU ARE READING
BLOOD LOVERS (عاشقان خون)
Vampire𖤜᭄ Fallow me دایانا دختری سرکش و هنجارشکن، خوناشامی از خانواده ی اصیل که در تلاشه توی زندگی استقلال به دست بیاره به اصرار پدرش راهی مدرسه ای از عجایب دنیا میشه و در این راه با پیدا کردن دوست ها و البته مزاحم های جدید راه جدیدی رو توی زندگیش پیدا می...