Part 1:

853 64 7
                                    

-یعنی چی بابا!!!من نمیخوام برم مدرسه شبانه روزی!!
بابا:همین که گفتم!!باید بری به مدرسه ی شبانه روزی موهاما!اون جا برای بچه ی سرکشی مثل تو بهتره!!اونجا انقدر موجودات عجیب و غریبی هست که تو در برابرشون یک موجود عادیی..

-من حواسم به خودم هست!!میخوام پیش دوستام بمونم!!
بابا:توی دنیای ما چیزی به اسم دوست وجود نداره!
-توی دنیای تو آره!ولی توی دنیای من نه!و این هم توی گوشتون فرو کنید که من پام رو توی اون جهنم نمیزارم!!

اومد جلو و تا به خودم بیام یدونه محکم خوابوند توی گوشم......

بابا:من تو رو بدون مادر بزرگ کردم! تو یک وامپایر اصیلی! آبروی من توی دستای توئه! بعد تو انقدر سرکشی میکنی؟بهت هشدار میدم دایانا!
اگه به حرفم گوش نکنی زندگیت رو جهنم میکنم!تمام آدم های بی ارزشی که برات مهم اند رو خودم میکشم!

با عصبانیت گفتم:بابااااااااااااا!!!!
بابا:وسایل هات رو جمع کن.....الان آقای کیم میاد دنبالت.

اشک تو چشمام جمع شده بود....با بغض گفتم:
-اصلا من رو به چشم دخترت تا حالا نگاه کردی؟
من برای تو چی ام؟ فقط یک خون آشام اصیل زاده که نسلت رو ادامه میده؟

اومد جلو و سر یک حرکت یقعم رو گرفت و کوبوندم به دیوار و گفت: یک خون آشام هیچ وقت گریه نمیکنه!! این رو یادت نره!
ولم کرد و ادامه داد:حالا هم برو..

با عصبانیت رفتم طبقه بالا و وسایل هام رو ریختم توی چمدون ....چشمم به تنها یادگاری مادرم افتاد.....یک گردنبند مثلثی شکل که داخلش یک الماس بنفش بود.....بهم گفته بودند این یک طلسم برای محافظت از منه.....برش داشتم و توی دستام نگاهش میکردم...

-متاسفم مامان.....من نتونستم در برابر بابا وایسم......من شکست خوردم....
اشک هام رو پاک کردم و گردنبند رو گردنم کردم و با چمدون رفتم پایین....

بدون این که به بابا نگاه کنم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه موهاما حرکت کردیم....

بعد از چند دقیقه وارد کوهستان شدیم.....یک مدرسه غول پیکر که بیشتر شبیه یک قصر متروکه بود تا مدرسه توی دل کوه پنهان شده بود.....

با تعجب گفتم:اینجاست؟!!!!!!!
-بله خانم.....
-بابام من رو فرستاده تا بمیرم!واقعا که!
-میخوایند کمکتون کنم وسایلتون رو بیارم؟
-نه لازم نیست..

اومدم از ماشین پایین و چمدونم رو برداشتم و داخل محوطه رفتم....
-اصلا کسی هم اینجا هست؟باورم نمیشه!باید برم دفتر مدرسه...
داشتم همینطور راه میرفتم تا بالاخره وجود یک آدم رو حس کردم....
-آدمیزاد؟نباید اینجا آدم باشه....

دنبال به حرکت کردم که بتونم منشأ رو پیدا کنم که با شنیدن صدایی تمرکزم بهم خورد!!انگار داشتند یک جا دعوا میکردند....

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin