Part 13:

294 40 7
                                    

دختر:نمیشه تمومش کنی؟چقدر دیگه میخوای برای رفع تشنگیت از من استفاده کنی؟!
ته:این که خوانواده ی تو به جای بدهیشون به ما تو رو به من دادند مشکل من نیست!مشکل خودته!باید مثل من از داشتن خانواده شانس میداشتی!
دختر:به قول اون دختری که الان تو راه رو دیدم چاه فاضلاب رو به درچه شانس من وصل کردند!
با خودم زمزمه کردم:نه این نبود که!
رفتم پشت در اتاق ته و از همون یکذره درز اتاق نگاهشون میکردم.....
ته دست دختره رو گرفته بود و با عصبانیت و دندون های نیشش بهش زل زده بود و چشم های دختر پر اشک بود....
ته:انقدر سماجت به خرج نده!چون سر آخر هم برای تو بد میشه هم خانوادت!!
مین جی رو کشید سمت خودش و دندون های نیشش رو تو گردنش فرو  کرد و شروع کرد به خوردن خونش.....
مین جی از درد ناله میکرد و التماسش میکرد ولش کنه.....
بعد از چند لحظه دست و پاش شل شد و افتاد روی زمین....
معلوم بود که دچار کم خونی شده....
ته غرید:چرا اون دارو های افزایش خونی که برات فرستادم رو نخوردیـییییییییی؟!!!
مین جی:نمیخواستم.....
ته:وقتی امروز از کم خونی فلج شدی میفهمی که باید میخواستی!!
به سمتش دوباره حمله ور شد که در اتاق رو با عصبانیت باز کردم و رفتم تو و بین ته و دختره وایستادم....
ته:دایانا...تو....چرا اینجایی؟!!!
-بس کن!راحتش بزار!
ته:چی؟
-مگه نمیبینی داره میمیره؟پس ولش کن!
ته:به تو ربطی نداره!بکش کنار!
هلم داد کنار و دست مین جی رو گرفت و بلندش کرد که دستم رو روی دستش گذاشتم:میگم بسهههه!!
ته:من الان تشنه ام!!!میفهمیییییی؟!!!
-اینش دیگه به من ربطی نداره!!
دست مین جی رو آزاد کردم و کشیدمش پشت سر خودم و ادامه دادم:برو یکی دیگه رو پیدا کن!
ته سر یک حرکت اومد یقعم رو گرفت و کوبوندم به قفسه ی کتاب ها که چند تاشون تو سرم خورد!!
-آخ!!
ولم کرد و مین جی رو گرفت و پرت کرد روی تخت....
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:اگه نمیخوای جلوی چشمات این دختر رو به فاک بدم برو بیرون!
-یاااا ته!!!نمیشه تمومش کنی؟!من دارم به عنوان یک دوست ازت میخوام!!!
ته:انقدر دلت میخواد بهش دست نزنم؟
-البته!بیخیالش شو لطفا!
ته چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:باشه.....
رو به مین جی گفت:میتونی بری.....امروز رو قصر در میری....
مین جی بلند شد و به سمت در رفت و اروم رو به من گفت:ممنونم.....
و از اتاق رفت بیرون.....
-کار درستی کردی.....از اول هم نباید میخواستیش.....
هیچی نمیگفت و فقط بهم نگاه میکرد.....
رفتم سمت در و همزمان گفتم:خب منم دیگه میرم!هنوز کلی فوش مونده نصار جون ، جونگ کوک کنم!!
دستم رو سمت دستگیره بردم و همزمان با چرخوندنش ته سریع خودش رو بهم رسوند و در رو محکم به هم کوبید و نزاشت باز شه!!!
با تعجب در همون حالت خشک شده بودم!!!
با تعجب و ترس گفتم:چی کار......میکنی!؟!
ته با چشم های خمارش نگاهم میکرد و بعد یک پوز خند بهم زد!!
-چته؟!!!
ته از در جدام کرد و هلم داد داخل اتاق!!
ته:حالا که تعمه ام به خاطر تو رفت......باید جایگزینش باشی!
-جانمممممم؟!
ته:من الان تشنه ی خونم!!!خودت رو آماده کن!!امروز نمیتونی از دستم قصر در بری!
-یااا تههه!!!چی چرت و پرت به هم میبافی!؟
اومد جلو و همزمان دکمه های لباسش رو باز میکرد و زبونش رو روی لب هاش میکشید و با چشم های سبز خمارش نگاهم میکرد.....
-یااا یاااا من الان جفت دارم ها!!تازه کوک هم روم کراش داره!!!بد میبینی ها!!
ته:من همیشه بد میبینم.....
لباسش رو از تنش در اورد و پرت کرد یک گوشه!!
با حالت التماس گونه گفتم:ته.....جون من اذیت نکن.....
ته:این که تو تنها خون آشام ماده تو قصری تقصیر من نیست......و بعد هم بهت قول میدم زیاد اذیت نشی.....آروم کارم رو میکنم....
-یااااااااااااا!!!!فکر کردی میزارم؟!!!
یک پوز خند زد و گفت:چیه؟خشن دوس داری؟
داد زدم:منظورم این نیستتتتتت!!!!
ته بهم رسید و من میرفتم عقب....
-جون من نکن!!
ته کمرم رو گرفت و کشید سمت خودش....
تو فاصله ی یک اینچیم به لب هام زل زده بود....
ته:فقط خونت رو بخورم یا بهت لذت هم بدم؟
با ناله گفتم:فقط....خونم رو بخور لعنتی!
ته نیشخندی زد و گفت:از اون جایی که خیلی دوست دارم دلم میخواد تو هم از این لحظات لذت ببری....
-نه جون مننننننن!!!
یکدفعه لباش رو کوبوند روی لب هام!!!!!!
با دستم به سینش فشار آوردم تا دورش کنم....
همین طوری هلم میداد به عقب و چسبوندم به دیوار....
بدنش رو به من چسبوند و میبوسیدم....
به جایی که یه فکری کنم از این وضعیت خلاص شم داشتم فکر میکردم جیمین و کوک بفهمند چی هم میشه!!!
یکدفعه دستش رو آورد پایین و لبه ی لباسم رو گرفت و به سمت بالا کشید تا درش بیاره!!!!
دستش رو گرفتم که ازم جدا شد و با لبخند گفت:نمیتونی مقاومت کنی....
اون دست دیگه اش رو برد سمت یقعم و با ناخونش بالای لباسم رو سوراخ کرد و کشید پایین که لباسم پاره شد!!
لباسم رو داد کنار و دستش رو روی بدنم حرکت داد و و سرش رو اورد کنار گوشم و غرید:تسلیم شو!!
-به...هیچ...وجهههه!!!
سرش رو برد توی گردنم و گفت:بالاخره که میشی.....من صبر میکنم....
گردنم رو مارک مینداخت و و بعد دندون های نیشش رو روی پوست گردنم میکشید...
-ته!!ما دوستیم.....من جفت دوستتم!!این کار احمقانه رو تمومش کن!!
ته:میخوام بهت یاد بدم که دیگه تو کار بقیه دخالت نکنی....
شونم که کمی از دیوار فاصله داشت رو محکم کوبوند به دیوار و دندون های نیشش رو توی رگ گردنم فرو کرد!!
بلند از درد جیغ زدم:آخخخخخخخخخخخخ!!!
دندون هاش رو توی شاهرگم فرو کرده بود و از شریان اصلی خونم میخورد....اگه یک انسان به جای من بود در جا میمرد!!
ته:اوم.....خونت خیلی شیرینه....
با بیحالی گفتم:ته.....بسه....لطفا....
از گردنم بیرون اومد و لباش رو دوباره روی لب هام گذاشت و گفت:ساکت خانم کوچولو...
دوباره برگشت سمت گردنم و شروع کرد به خوردن خونم.....چون داشت از شریان اصلی، خونم رو میخورد خیلی سریع بدنم بیحس شده بود...
نفس نفس میزدم وچشم هام سیاه میشد....
ازم جدا شد که زیر دستش سر خوردم پایین....
ته:همینه!این جوری حق مخالفت باهام رو نداری!
کمربند شلوارش رو در آورد و نشست جلوم و دست هام رو به هم بست.....
ته:از الان بهت بگم!خیلی درد داره خانم کوچولو!
-نه....نکن....
از کمربند گرفت و بلندم کرد...
یکدفعه دستگیره در چرخید....در قفل شده بود....
نا نداشتم از شخص پشت در درخواست کمک کنم......
ته:کیه؟!
-ته!!!داری چی کار میکنی عوضییییی!!!باز کن این در رووووو!!!
ته با تعجب گفت:جیمین؟!
جیمین با عصبانیت داد زد:بهت میگم بازش کننننننننننن!!!
ته:چی میخوای؟
جیمین:عوضییی!!چطور به خودت جرات دادی به جفت من دست درازی کنیییییی؟!!
ته غرید:مین جی.....
جیمین:بهت میگم این در لعنتی رو باز کنننن!!
به در زل زده بود....
کمربند رو از توی دستش کشیدم و به سمت در فرار کردم....خودم رو کوبوندم به در...
-جیمینا....کمکم کن.....
ته با عصبانیت اومد ومن رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و کمربند رو به تخت بست!!
ته:تکون نمیخوری!!!
صدای ضربه های محکم به در میومد.....جیمین داشت در رو میشکست!!
بعد چند ضربه بالاخره در شکت و جیمین با چهره ی عصبانی اومد تو!!
جیمین یک نگاه با نگرانی به من کرد و بعد با عصبانیت غرید:تهیونگگگگگگگ!!!
بهش حمله کرد و شروع کردند به دعوا کردن با هم......یکی نیست بگه میمیری اول بیای من رو از این وضعیت خالاص کنی بعد بگیری عین سگ بزنیش؟
یکدفعه سر و کله ی شوگا و بقیه پیدا شد...همه الا کوک!
معلوم نیست کدوم قبرستونیه!به احتمال زیاد هنوز تو جنگل نشسته داره برای خودش میخنده!عوضی!!ایشش!!باز یادم افتاد!
پسر ها ته و جیمین رو از هم جدا میکردند و شوگا با ترس اومد سراغ من....آخر هم همین پسر به درد من خورد.....
دستم رو باز کرد و سوییشرتش رو دراورد و انداخت روم تا بدنم دیده نشه....
شوگا:خوبی!؟
سرم رو بیحال انداختم روی شونش.....دستم رو دور گردنش حلقه کرد و من رو روی دستاش بلند کرد و از اون اتاق جهنمی بیرون برد....
جیمین هم از ته جدا شد و اومد دنبال ما......
بردنم به اتاقم.......
روی تختم گذاشتنم و پتو رو روم کشیدند...
شوگا:عیشش!!!باید با خودم از این قصر جهنمی بیرون ببرمش!از وقتی به اینجا اومده یک روز خوش نداشته!
جیمین به خودش اشاره کرد و گفت:میخوای از جفتش جداش کنی؟
شوگا:تو رو هم با خودم میبرم!
جیمین:فعلا تا مشخص شدن فرستنده اون نامه ها و کسی که میخواد بکشتش بهتره همین جا بمونه!براش بیرون رفتن خیلی خطرناکه...
شوگا:یااا دایانا!!چه بخوای چه نه از این به بعد من تو اتاق تو میمونم  و مثل کنه بهت میچسبم تا دوباره این اتفاق برات نیوفته!
جیمین:خودم هستم چرا تو؟!
شوگا:چون با من راحت تره!
جیمین:چطور ممکنه با یک نیمه خون آشام از جفتش راحت تر باشه؟!
شوگا  رفت سمت کمد لباسم و یک پیراهن برداشت و اومد سمت من و همین طور که لباس پارم رو درمیاورد و اون لباسی که آورده بود رو تنم میکرد گفت:دیگه چطورش رو از خودش بپرس!!
درازم کرد و پتو و رو روم انداخت و رفت روی کاناپه ی توی اتاق دراز کشید و چشماش رو بست و گفت:حالا هم تشریفتون رو ببرید میخوایم بخوابیم!
جیمین با حرص گفت:واقعا که این بشر!!!
-بسه......تمومش کنید....
جیمین پتوم رو از روی تخت کنار زد و اومد کنارم دراز کشید و پتو رو انداخت رومون و و من رو کشید تو بغلش....
-داری...چی کار میکنی؟!!
جیمین:فقط بخواب.....ببخشید که دیر رسیدم....
شوگا:حسود بدبخت!
جیمین:تا چشمای تو از کاسه در بیاد!

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Where stories live. Discover now