Part 15:

294 27 11
                                    

ته:ولم کنیددد!!!بزارید برم!!!من هنوز کارم باهاش تموم نشدهههههه!!
جیهوپ:به خودت بیا دیوونهههه!!!جیمین که تا خوردی زدت!الان جونگ کوک هم میاد بیچاره میشی!!!
بلند گفتم:چه خبره؟
کله ها همه چرخید سمت من....
نامجون:آه...هیچی....کجا بودی تو؟
-جنگل.....صبر کن....یعنی چی هیچی؟من چی رو نبای بفهمم؟تهیونگ چی کار کرده؟
جین:هیچی بابا داغ کرده باز....داریم جلوش رو میگیریم نره کل دختر های مدرسه رو به فاک بده!
-ها؟بعد این چه ربطی به من داره؟
جیهوپ:خب اگه این خراب کاری کنه همه کاسه و کوزه ها سر تو خالی میشه!
-راست میگی....ولش کنید حالا..
برگشتم سمت در که 3 تاییشون گفتند :کجـــــــاااااااا؟!!!!
با تعجب برگشتم سمتشون....
-پیش....دایانا!
جیهوپ:نرووو!!
نامجون:جون جدمون نرووو!!
جین:بیا باهم بریم چایی بخوریم!!!
-چتونه؟
رفتم از اتاق بیرون که سه تایی داد زدند:نهههههههههههههه!!!!
رفتم سمت اتاق دایانا و در زدم....
جواب نداد....
دوباره در زدم...
-دایانا؟اون تویی؟
اومدم در رو باز کنم برم تو که در باز شد و من با چهره ی خواب آلود و نیمه برهنه شوگا رو به رو شدم!!!!!
شوگا:هوم.....؟چی میگی نصف شبی...؟
با تعجب گفتم:تو....تو...چرا اینجایییییییییییی؟!!!
شوگا:هوم؟
-میگم تو چرا......بدون لباس......تو اتاق دایاناییییییییییییی؟!!!
شوگا:وُلُم رو بیار پایین....خوابند تو....بعد هم من کلا شبا بدون پیرهن میخوابم.....
-ها؟خوابند؟دیگه کی اون توییه؟!؟!!!!!
شوگا یک خمیازه کشید و گفت:جی.....مین.....
-چیییییییییی؟!!
شوگا:عیشش!!میگم داد و بیداد نکن!
-شما دوتا اون تو چه غلطی میکنید!؟
شوگا:خبر نداری؟
-از چی؟!
شوگا به پشت سرم نگاه کرد و گفت:اول اون رو بگیر تا بهت بگم...
برگشتم پشت سرم که دیدم بچه ها دارند یواشکی از پشتم رو میشند....
شوگا به ته اشاره کرد....
-چرا بگیرمش؟!
شوگا:پشیمون میشی ها!
جیهوپ:این مسته بابا!کلی مشروب خورده!ما بریم یکم قدم بزنیم تا ته اروم شه...
-باشه برید....
رفتند بیرون....
شوگا:تعمه از دستت پرید....باید به حرفم گوش میکردی....
-میگی چی شده یا نه؟
شوگا:هیچی این رفیق نابابت تهیونگ دایانا رو گرفته و داشت برای خاموش کردن عتشش از اون استفاده میکرد....شاهرگش هم گاز گرفت و خونش رو خورد......بعد کار داشت به جاهای باریک میرسید که جیمین از راه میرسه و نجاتش میده.....لباساش رو هم تیکه تیکه کرده بود....الان هم من و جیمین قرار شده مراقبش باشیم.....
غریدم:تههههههههههههههههههه!!!چرا زود تر نگفتییییییییییی؟!!
شوگا:گفتم بگیرش!
با عجله رفتم پایین که همزمان با من بچه ها داشتند میومدند تو....بهشون نگاه کردم....ته نبود!
غریدم:ته کجاست!؟
جین:اروم باش!اتفاقیه که افتاده!
-اتفاقیه که افتاده؟!یااا!!اون میدونست که چقدر برای من با ارزشه و باز هم بهش دست درازی کرد!
نامجون:بابا خودت وضعیت ما رو تو این فصل میدونی!
جیهوپ:جیمین زدش به اندازه ی کافی ول کن!
-میگم کجاستتتتتتتتتت؟!!!!
هیچی نمیگفتند....
-لعنت به همتون!
از کنارشون رد شدم و داخل وحوطه رو گشتم....نبود...حتما فرستادنش خونه یک کدومشون....
داد زدم:لعنت بهت تههههههه!!!اگه پیدات کنم زنده نمیمونیییییییییییییی!!
تهیونگ:
-اِه چتونه!بزارید برم!!!چرا دارید فراریم میدین!؟
جین:ساکت!!
جیهوپ:اگه گیر کوک بیوفتی باید جنازت رو با خودمون از این قصر بیرون ببریمممممممممم!!
-چرا انقدر از اون عوضی میترسید!؟
نامجون:چون اون یک وامپیرسه!
دستاشون که دور بازوهام حلقه بود رو پرت کردم وگفتم:بسههههههه!!ولم کنیدددد!!
جین:حالا که بیرونش آوردیم کجا ببریمش؟!
نامجون:بفرستیمش خونه پدر و مادرامون؟
-ببخشید ها!ولی کسی حق خروج از مدرسه رو نداره!
جیهوپ:راست میگه....کجا ببریمش تا گند کاری نکنه؟
جین:فهمیدم!!
-کجا؟
جین نیشش رو باز کرد و گفت:قصر گرگینه ها!
-چـــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟!!!!عمــــــــــــــــراااا!!
نامجون:اره خوبه......
-نمیخوامممممممممممم!!!
جیهوپ:تو حق نظر دادن نداری!
-بابا نمیخوام برم پیش اون سگ هاااااااا!!!
به زور کشون کشون من رو بردند به قصر گرگینه ها....
در زدند...
مارک اومد و در رو باز کرد....
مارک:شماها چرا اینجایید؟!
جیهوپ هلش داد کنار و من رو بردند تو و همه عین بز با تعجب به ما زل زده بودند!!
جی بی:چرا اینجاید؟!
جین:میشه کمکون کنید؟
یوگیوم:ما؟!
نامجون:اره.....
-میگم نمیخوامم!!!
بم بم:چی میخوایند؟
جیهوپ:این پسره ی عوضی رو تا از اطلاع ثانوی پیش خودتون مخفیش کنید!
همه:چیییییییییییی؟!
-منم علاقه ای ندارم... (
یونگجه:چرا؟!
نامجون:یک گندی بالا آورده که مجبوریم از دست جونگ کوک مخفیش کنیم!
-من نمیخوام پیش این سگ ها باشمممممممم!!
جونیور:توقع داری ما این رو نگه داریم؟با این اخلاق گوهش!
جین:خواهش میکنم قبولش کنید!
جکسون:باشه...
همه:چییییییییییییییییییییییی؟!!!
بم بم:یاا هیونگ!!!
جسیکا:خدا رحم کنه......
بعد از کلی سر و کله زدن بالاخره من موندگار شدم و اون عوضی ها هم رفتند....
بهم یک اتاق دادند و منم از اون جا بیرون نمیومدم...
از نیمه شب گذشته بود و همه خواب بودند که دوباره اون حس مزخرف فصل جفت گیری افتاد به جونم.....نمیتونستم هم برم و مین جی رو بیارم....داشتم دیوونه میشدم....خودم رو به در و دیوار میکوبیدم.....سرم درد میکرد و تشنه ی هوس بودم.....حالا کی رو گیر بیارممممممممم!!!
وسط اتاق وایستاده بودم و به خودم توی ایینه نگاه میکردم.....چشمای سبز....پوست سفید.....لب های قرمز.....دندون های نیش....
یکدفعه یک نفر شروع کرد به در زدن.....به در نگاه میکردم....
-هی عوضی!با این که دلم نمیخواد اصلا حس صمیمیت بهت دست بده ولی خوبی نفله؟
جسیکا بود.....
یک خون اشام ماده.....تنها جنس ماده تو قصر گرگینه ها.....
در رو محکم باز کردم و با همون قیافه ی وحشتناک و تحریک شدم نگاهش میکردم....
جسیکا با دیدن چهرم تعجب کرد و گفت:یا خدا چتهههههه!؟!!
دستش رو گرفتم و کشیدمش تو و در رو محکم بستم و شونه هاش رو محکم گرفتم!!
جسیکا:ی...یاااا!!چی کار میکنیی؟!!
لبخند خبیصانه ای زدم و گفتم:بد موقع مزاحم شدی خانم کوچولو!
جسیکا:چی!!؟!!
کمرش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و محکم لبام رو به لب هاش کوبیدم!
از تعجب منجمد شده بود....
شروع کردم وحشیانه بوسیدنش تا عتشم رو خاموش کنم...... سعی کرد من رو از خودش دور کنه ولی نمیزاشتم....این یکی رو دیگه از دست نمیدم.....
سمت تخت میبردمش و دکمه های پیرهنش رو باز میکردم...
پسم میزد...
جسیکا:ن...کن.....یااا....
اجازه حرف زدن بهش نمیدادم...
دکمه هاش که کامل باز شد لباسش رو هل دادم و از تنش دراومد.....
رفتم سمت گردنش و چنان مک های محکمی به پوست گردنش میزدم که پوستش ممکن بود کنده شه....
سر یک حرکت لباس خودم رو دراوردم و درازش کردم روی تخت....
شبیه عروسکی بود که داشتم زیر دستم باهاش بازی میکردم....اون دختر جیغ جیغ و سرکش حالا آروم شده بود....فصل  جفت گیری بهش اجازه نمیداد زیاد دووم بیاره....
دستم رو روی بدنش حرکت میدادم و لبام رو اروم روی پوست تنش میکشیدم و اروم میومدم پایین.....
جسیکا:بس کن....عو...ضی....
با پاش زد توی شکمم که به بدبختی تحمل کردم تا تکون نخورم...
اومدم پایین تر و با لب هام کش شلوارش رو اروم پایین میکشیدم.....
جسیکا:نکنننننننننننن!!!
بدون توجه بهش دستم رو اوردم کنار صورتم و شلوارش رو در اوردم.....
جسیکا با گریه گفت:نمیخوام با تو جفت شم....نکن.....من یکی دیگه رو دوس دارم....نمیخوام به سرنوشت مامانم مبتلا شم.....
اهی کشیدم و یکم مکث کردم.....نمیتونستم ولش کنم....بدجور تحریک شده بودم.....
اروم زمزمه کردم:ببخشید......نمیتونم ولت کنم...
جسیکا:چی!؟!نه!!!نکن!!
شروع کردم به باز کردن کمربند شلوارم....شلوارم رو در آوردم و دستاش رو با کمربند بستم تا انقدر ورجه وورجه نکنه و مزاحم کارم نشه....
نوک انگشت های سردم رو روی بدنش میکشیدم......اروم اومدم سمت کش لباس زیرش و انگشتم رو دادم زیرش و گرفتمش...
-آماده ای؟
جسیکا:نه....تو رو خدااااا!!!نیستممممممم!!!
-دیگه مشکل خودته!باید میشدی!

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Where stories live. Discover now