Part 8:

367 49 2
                                    

شوگا یک لبخند زد و گفت:خوبه....
-بیا دیگه!
شوگا:من نمیام....از دایانا به خاطر پیشنهادش تشکر کن....
-چی؟!!ایش!!!
هلش دادم کنار و اطراف رو نگاه کردم تا چمدونش رو پیدا کنم....رو تختی کهنه اش رو بالا دادم و زیر تخت آهنی و داغونش رو نگاه کردم و چمدونش رو بیرون کشیدم...کلی خاک روش نشسته بود!!!چند تا سرفه کردم و درش رو باز کردم و گذاشتمش روی تخت و هرچی لباس و کتاب و خلاصه هر چی دم دستم بود ریختم توی چمدون و درش رو به زور بستم!!
شوگا با تعجب گفت:داری چی کار میکنی؟!!!!!
چمدونش رو توی یک دستم گرفتم و اومدم سمتش و گفتم:حرف نباشه!بیا بریم!!
شوگا:دارم بهت میگم نمیام!!!نمیفهمییییییی؟!!!!
-ای خدا......
با جدیت گفتم:نه!
با پام زدم توی شکمش که خم شد....با اون دستم گرفتمش و انداختمش روی شونم و به سمت قصر رفتم...
شوگا:یاااااااااااااااا!!!!بزارم پاییننننننن!!!!داری چی کار میکنیییییییییییی؟!!!!
-ساکت باش!!!انقدر دم گوشم جیغ جیغ نکن!
شوگا:مگه دوست دخترت رو گرفتییییییییییییی؟!!!بزارم پایینننننننن!!!!یاااااااا!!!
به قصر که رسیدیم دایانا اومد جلوی در که شوگا رو پرت کردم توی بغلش!
دایانا گرفتش و با تعجب گفت:داری چی کار میکنی!؟
چمدون هم پرت کردم کف زمین و شونم رو یکم ماساژ دادم....
-دوستت......خیلی زبون نفهمه!!خیلـــــــــــــــــــی!
شوگا:تو بیشتر!چرا نمیفهمی که میگم نمیخوام!
چمدونش رو برداشت و به سمت در خروجی رفت که دوباره هلش دادم و پخش زمین شد!
شوگا:یااااااااااااااا!!!!
پسر ها با تعجب از سر و صدا اومدند پایین....
جیمین:اینجا چه خبره؟!
دایانا دست شوگا رو گرفت و بلندش کرد و گفت:خوش آمد بگید!این عضو جدید خانوادمونه! (
همه با تعجب گفتند:چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟!!!!!!
ته:میخوای با این موجود که نمیدونیم دقیقا چیه زندگی کنیم؟!
دایانا:یاااااا!!
شوگا:منم علاقه ای ندارم!
نامجون:یاا جونگ کوک تو یک چیزی بگو!
-من؟
جین:نه پس من!
-باشه تو بگو هیونگ...
همه:یاااااااااااا!!!
جیمین:حالا که دایانا خواسته، چرا مخالفید؟
جیهوپ:یا جیمینا!کمتر از جفتت حمایت کن!
جیمین لبخند سردی زد که گفتم:قصر به این    بزرگی!حالا یک اتاق هم مال این!جاتون تنگ  میشه؟
دایانا:موافقم!
شوگا:بابا من نمیخوام!چرا کسی اینجا نظر من   براش مهم نیست؟!
همه:تو ساکت!
شوگا: =|
دایانا:اصلا یک اتاق بدید من و شوگا باهم     توش میمونیم!
بلند گفتم:یااااااا!!!دیگه چی؟!
دایانا:چیششش...
جیمین:اتاق کناری من خالیه....میتونی اونجا    بمونی....
شوگا:لطف داری ولی من نمیخوام....
داد زدم:یااااااااااااااااا!!!بسه دیگه!
شوگا یک نگاهی به دایانا انداخت و گفت:همه ی این ها تقصیر توعه!
دایانا:میدونم....راستی!به من هم باید یک اتاق  بدید...
-تو که اتاق داری!
دایانا:اگه منظورت اتاق تویه،بدون من پام رو اونجا نمیزارم و با یک خون آشام منحرف هم   اتاقی نمیشم!
-یاااا!!
جیهوپ:خب پس با جیمین هم اتاقی شو...جفتته!
-نه!ممنون!من یک اتاق جدا میخوام!حرفیه؟
ته:بابا بهش یک اتاق جدا بدین دیگه چرا بحث میکنید؟
دایانا:
بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با این ها   بالاخره شوگا موند و به من اتاق دادند.....
یک اتاق با یک بالکن بزرگ که ازش پرده های مشکی توری آویزون بود.....یک تخت دو نفره ی بزرگ که دورش از همون پارچه پرده وصل بود....
داشتم وسایل هام رو باز میکردم که احساس کردم صدای زمزمه ای میشنوم.....
-پیس!
مشکوک بلند شدم و به اطراف نگاه           کردم......
-کی اونجاست!
احساس کردم یک نفر پشت سرم ایستاده!
سریع برگشتم که یک چیزی سریع دورم زد و به سمت بالکن رفت!
-بیا بیرون.....کاریت ندارم....
یک سایه......یک ادم که کلاه سرش بود و به سختی دیده میشد پشت اون پرده های توری ظاهر شد!
بدون این که برم جلو گفتم:کی هستی؟
زمزه ی آرومی کرد.....چیزی نمیفهمیدم....
-چی؟نمیتونم بفهمم چی میگی!بلند تر بگو!
یک قدم رفتم جلو که سریع از بالکن پرید      پایین!!
سریع رفتم سمت بالکن!به پایین نگاه کردم اما  چیزی نبود!
-نمیتونه انقدر سریع فرار کنه.....
چرخیدم و به سمت بالا نگاه کردم!
بالای سقف بود!
-یاااا!!!بگو چی میخوای!؟
دوباره زمزمه ای کرد و سریع فرار کرد!
با این که میدونم کار درستی نبود اما دنبالش  رفتم!میدونستم چیزی میخواست بهم بگه....
به بالای پشت بوم رفتم.....اما چیزی نبود....
-کجا رفت؟
کل پشت بوم رو گشتم......اما خبری ازش    نبود...
بیخیال شدم و به بالکن که رسیدم پریدم      توش....درش بسته بود!
-یادم نمیاد در رو بسته بودم!شاید باز زده      بسته شده!
در شیشه ای بزرگ رو هل دادم و باز کردم و رفتم تو که با دیدن چیزی که رو به روم     دیدم خشک شدم!!!
ته یک دختر رو که نمیدونم کی بود رو محکم    گرفته بود و داشت عین حیوون های وحشی خونش رو میخورد!!!!دختره هم زیر دستاش   ناله میکرد!!!البته این هم بگم که بالا تنه ی ته لخت بود و دختره هم با لباس زیر بود!!!
من رو که دید آروم دختره رو ول کرد و با    تعجب بهم نگاه میکرد!
کل دهنش و بدنش پر خون بود!!خیلی        ترستاک شده بود.....آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم عادی رفتار کنم....
ته:تو.....تو....چطوری.....اینجا.....
به بالکن نگاه کردم و گفتم:آه.....بالکن رو       اشتباه اومدم!
ته:چی!؟
-داشتم روی پشت بوم قدم میزدم......بعد    بالکن رو اشتباه اومدم.....
ته:روی پشت بوم قدم میزدی؟
به سمت در رفتم و همزمان گفتم:آه....آره دیگه!با این وضعیت من......مجبورم برای قدم زدن  از پشت بوم استفاده کنم!
ته:دایانا....
-خب من برم دیگه!مزاحمتون نشم!!
دختره:اوپا....چی شد؟بیا دیگه....
ته اومد سمت من و شونه هام رو گرفت و تو چشمام زل زد!!
چند لحظه همین طور موند که احساس کردم   بین دو سینه ام داغ شد!!
ته:تو هیچی از این لحظه یادت نخواهد بود....
-ها؟
ته با تعجب گفت:یعنی چی؟!چرا.....صبر کن   ببینم! همه چیز رو یادته؟
-ته.....اگه بهم زل بزنی من قرار نیست از      ترس حافظه ام رو از دست بدم که!
ته:اما من تلسم فراموشی رو برات خوندم!
-ها؟چی چی؟
ته:من اینجوری حافظه های اطرافیانم رو پاک میکنم!
-اها شاید چون من یک وامپیرس ام روم جواب نمیده!
ته:بزار دوباره امتحان کنم.....
دوباره زل زد توی چشمام....رنگ چشم هاش تغیر میکرد.....احساس سوزش توی سینه ام شدید تر شد که نگاهم رو ازش دزدیدم و خودم رو با کمکش سر پا نگه داشتم....
ته:دایانا!!چی شد!؟فراموش کردی؟
-ن...ه....خو...بم....
وایستادم و گفتم:من دیگه میرم.....
ته:دایانا صبر....
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم که  جونگ کوک  رو با حالت جدی رو به روی  اتاق ته دیدم...
-اوه....تو چرا اینجایی؟
کوک:منم دقیقا میخواستم این رو از ت         بپرسم.....تو توی اتاق تهیونگ چیکار میکردی؟این موقع شب؟
-یاااا!!من رو چی فرض کردی؟
کوک:هی میخوام بهت اعتماد کنم خودت نمیزاری!برای همین اتاق جدا میخواستی؟
-یاااااا!!بســـــــــه!
جونگ کوک دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید....
-یاااااا!!!کجا میرییییی؟!!!
به سمت اتاقش رفت و من رو پرت کرد توی  اتاق!!
-چیه باز؟!
کوک:باید برام جبران کنی!
-چی رو!؟
کوک:اتاق ته رو!
-یااا!!یک اشتباه بود فقط!
کوک:بمنچه!
اومد نزدیکم و کمرم رو گرفت و چسبوند به  خودش!
-باز داغ کردی؟
کوک سرش رو تو گردنم برد و گفت:هوم....  نمیشه کمکم کنی....؟
-یااا جونگ کوک!!برو اونور!
لباسم رو توی دستاش مشت کرد.....
کوک:میدونی که این فصل چه فشاری بهم      میاره....مگه نگفتی دوستم داری......پس کمکم  کن...
-چ...طوری....؟
کوک موهام رو بو میکشید و گفت:باهام      بخواب.....
خشک شدم!!دوستش داشتم.....اما...نمیشد....نمیتونستم.....شاید هم نمیخواستم!!
-نمیتونم....
کوک:چرا....؟
-نمیتونم باهات بخوابم.....ولی میتونم بزارم برای این که آروم شی خونم رو بخوری.....
کوک با اغوا صحبت میکرد:مطمعنی.....؟....  خیلی درد داره.....
-اگه آرومت میکنه مهم نیست....
دستش رو برد زیر لباسم و بدنم رو لمس      میکرد.....سرش رو آورد توی گردنم و یکمش رو لیس زد....
کوک:خودت خواستی.....

******

ووت ها کمه دوهفته پیش هم گفتم اگه شرط رعایت نشه دیر ب دیر و کم آپ میشه
شرط اپ ۲۰ ووت

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ