Part 16:

272 29 8
                                    

جسیکا:نه....تو رو خدااااا!!!نیستممممممم!!!
-دیگه مشکل خودته!باید میشدی!
لباس زیرش رو بیرون کشیدم که جیغ زد...
سریع دهنش رو گرفتم تا گرگینه ها رو خبر نکنه....
غریدم:دهنت رو ببند!!
به خودم چسبوندمش و کنار گوشش زمزمه کردم:خیلی هم ازت بدم نمیاد.....خیلی خوش هیکلی....
جسیکا:عوضی.....خودم میکشمتتتتت!!!
لباس زیرم رودر آوردم که با دیدن عضو تحریک شدم چشماش چهار تا شد!!
-دیدی....اوضاعم خیلی داغونه!
کمرش رو گرفتم و شکمش رو بوسیدم.....
-ببخش....خیلی درد داره.....
جسیکا :نکنننننننن!!!
دستم رو روی رون پاش کشیدم و اروم واردش شدم که جیغش به هوا رفت....
دهنش رو محکم گرفته بودم و سعی کردم با بوسیدنش صداش رو خفه کنم و اروم ضربه میزدم....
کم کم انرژیش رو از دست داد.....
بیحال افتاده بود رو تخت......
اروم ازش بیرون اومدم و و روی بدنش خالی شدم.....
خودم رو انداختم توی بغلش.....
جسیکا:خی....لی......خود...خواهی.....
-ببخش....دردش فقط برای تو نبود.....برای منم خیلی درد داره....هم از لحاظ روحی هم جسمی....
جسیکا:نمیبخشمت.....

لبخندی زدم و گفتم:بالاخره جفت گیری کردم....
هیچی نگفت....
یه وری روی تخت دراز کشیدم و کشیدمش توی بغلم و پام رو روش انداختم و گفتم:من عوضی نیستم....مسئولیت کاری که کردم رو تا آخرش دارم.....خودم از این به بعد ازت محافظت میکنم....تو دیگه مال منی.....
جسیکا:
نباید میومدم.....نباید برام سوال میشد که چرا داره از اتاقش سر و صدا میاد.....من احمق....بم بم......من اون رو دوس داشتم.....از این که یک خون آشامم متنفرم.....
ته من رو محکم توی بغلش گرفته بود.....خواب بود....اشک تو چشم هام جمع شده بود.....بیصدا گریه میکردم.....
بهش نگاه کردم.....چهره ی تقص و بامزه ای داشت و با یک لبخند بچه گانه خوابیده بود....
موهاش پریشون تو صورتش بود....
با دستم اروم موهاش رو کنار زدم....
نگاهش کردم.....دیگه این بشر جفت من شده بود....بلایی که سر دایانا اوردم سر خودم هم اومد....دارم تقاص پس میدم....
دستش رو اروم از دورم برداشتم و از تخت بیرون اومدم و لباس هام رو پوشیدم...
یک نگاه به ته کردم و در رو باز کردم و رفتم بیرون که همزمان بم بم داشت از جلوی اتاق رد میشد و من رو دید!!!
بم بم با تعجب گفت:تو چرا این موقع صبح از اون جا بیرون میای؟!!!
اهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
-بم بم من....
بم بم:تو چی؟!
-من....باهاش.....جفت شدم....
چند لحظه مکث کرد و با چشم های نیمه اشکیش بهم زل زد.....
بم بم:چ.....ی....گفتی؟
-باهاش جفت شدم....من با ته جفت شدم....ما دیشب باهم خوابیدیم.....
بم بم چند قدم مات و مبهوت  عقب رفت...
-بم بم....
بم بم:امکان نداره....
به گرگ تغییر شکل داد و با عجله بیرون رفت!
داد زدم:بم بمممممممممم!!!صبر کنننننننن!!!
از پنجره بیرون رو نگاه کردم....به سمت جنگل رفت....
-بم بم....
یک صدایی خواب آلود از پشت سرم گفت:چی شده؟
چرخیدم سمتش...تهیونگ بود....
-همش تقصیر تویهههه!!!
ته:تو داد زدی من بیدار شدم.....تقصیر منه؟
-اگه تو دیروز بهم دست درازی نمیکردی این طوری نمیشدددددددد!!
ته خیلی خونسرد بود و همین من رو بیشتر آتیشی میکرد....
ته:حالا چی شده مگه؟
-پسری که عاشقش بودم قلبش شکست.....میفهمی....؟
ته جدی شد و دستم رو کشید و با عصبانیت گفت:تو!دیگه مال منی!حق نداری عاشق کس دیگه ای باشی!تمام وجودت مال منه!چه بخوای چه نخوای!اگه من با یک دختر دیگه بخوابم تو میمیری!!!پس مجبورم نکن!
-من الان هم مردم....
چهرش غمگین شد....
ته:جسیکا.....ببخش....
دستم رو ول کرد و سرش رو انداخت پایین...
ته:من....فقط میخوام ازت محافظت کنم...نمیخوام فکر کنی یک عوضی ام......من حاظرم الان جونم هم برات بزارم وسط....
هیچی نگفتم....به اندازه کافی خودش ناراحت بود.....
خودم رو تو بغلش جا کردم و گریه میکردم.....دستش رو توی موهام کشید و گفت:متاسفم که باعث این اشک ها منم.....ببخش......
دایانا:
چشمام رو که باز کردم چهره ی جیمین نمایان شد...ناز بود....یک لبخند کوچیک روی لب هام نشست....به اطراف نگاه کردم....شوگا بدون لباس روی مبل دراز کشیده بود.....
دوباره نگاهم رو به جیمین دوختم.....دستم رو گذاشتم روی صورتش....
-خوشگله....
چشمام رو بستم و آروم به سمت لب هاش رفتم....
-به به!دیگه چیییییییییییی؟!!
جا خوردم و به بالای سرم نگاه کردم!
جونگ کوک با عصبانیت دست به سینه نگاهم میکرد!!!یا خدااا!!
-کوک!
کوک:ادامه بدید لطفا!!دیروز ته امروز هم جیمین!حتما فردا هم شوگاییه!
-یااا!!به جای معذرت خواهی داری به جونم غر میزنی؟
کوک:معذرت خواهی؟من؟به چه مناسبت؟
-اگه دیروز شما دنبالم میومدی این نمیشد!
کوک:اگه شما حس فوضولیت گل نمیکرد و مین جی رو فراری نمیدادی این بلا سرت نمیومد!!
نشستم..
-الان اصلا ناراحت نیستی؟!
کوک:فضولی کردی تقاص هم دادی....به من چه!
-ایشش!!برو بیروننننننن!!
کوک:منتظرم بقیه کارتون رو ببینم!
-باشه!ببین!
دست جیمین رو گرفتم و بلندش کردم که چشماش رو به زور باز کرد...
جیمین:چه...خبره؟!
صورتش رو گرفتم و لبام رو گذاشتم روی لب هاش که چشماش کامل باز شد!
ازش جدا شدم و گفتم:دیدی؟بفرما حالا برو!
کوک:ما رو بگو نگران کی هم شدیم!دختره ی هرزه!
-چی گفتی؟!هرزهههههه!!!!؟منننننننن؟!!!
کوک:اره...خیلی عجیبه؟هم با من هم با جیمین هم با ته....اگه اسمش هرزه نیست پس چیه؟
یک صدایی از پشت سرش گفت:این که شماها برای خاموش کردن عتش تون ازش استفاده میکنید تقصیر اونه؟
برگشتیم که دیدم شوگا با چهره ی پکر و خواب آلود نشسته رو مبل و ما رو نگاه میکنه....
کوک:اره!تقصیر اونه!باید مقاومت میکرد!
جیمین!یااا جونگ کوک!چی داری به هم میبافی!این بیچاره دلش برای مین جی سوخته و فراریش داده.....حالا شانسش ته حشری شده گیرش انداخته....تازه اون بهش نتونست کامل دست بزنه....
بلند شدم و با عصبانیت گردنم رو نشونش دادم....
-این رو میبینی؟این جای دندون های تهیونگههههههه!!
چهرش ناراحت شد.....
رفت از اتاق بیرون....
شوگا:دوستان.....ادامه ی خواب لطفا....
و بعد دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید....
اومدم برم سمت در که یکدفعه سرم سوت کشید و چشم هام سیاه شد.....یک تصویر خش دار اومد تو ذهنم....
(یک زن.......)
(موهای مشکی تا روی شونه هاش....)
(چهرش....نمیتونستم ببینم!!)
سرم رو محکم گرفته بودم.....
(کفش های پاشنه دار قرمز....)
(تق....تق.....)
(خون.....!)
(خون روی لب هاش!!!)
اییییییییی!!سرم!!
یک صدای خش دار تو گوشم زمزمه شد...
(میام.....سراغت......)
یک جیغ بلند کشیدم و افتادم روی زانوهام.....
جیمین و شوگا با ترس اومدند سمتم....
جیمین:یااا دایانا!!خوبی؟!!!!
سرم رو محکم گرفته بودم....داشت منفجر میشددددددد!!!کی تونسته از ارتباط ذهنی خون آشام ها استفاده کنه و بیاد داخل ذهنم؟!!!!
-تمومش کننننننننننن!!بسهههههههه!!!!
شوگا:چی رو؟!خوبی!؟یه چیزی بگو!!
صدا و تصویر تو ذهنم تکرار میشد.!!!
(منتظرم باش......میکشمت!!)
یک جیغ از ته دلم زدم.....تصویر و صدا ها یکدفعه متوقف شد....
در همون حال به یک نقطه خیره شده بودم....
جیمین:دایانا؟خوبی؟!
چشمام سیاه شد......دیگه چیزی نفهمیدم.....
شوگا:
یکدفعه وایستاد!
جیمین تعجب گفت:دایانا؟خوبی!؟
یکدفعه افتاد توی بغلش!!
شونه هاش رو گرفت و کشیدش از بغلش بیرون
جیمین:دایانا!!!دایاناااااا!!!
-چت شد دختر؟!!؟
چند بار تکونش دادیم...
جیمین:دایانا!!
-بزارش رو تخت!
بلندش کرد و گذاشتش روی تخت....کلی عرق کرده بود.....دستم رو گذاشتم روی سرش...داشت از تب میسوخت!!!
-خیلی داغه!این دما برای بدن یک خون آشام خطرناکه!
جیمین:یکدفعه چی شد؟خوب بود که!
-نمیدونم....حالا چیکار کنیم؟
دستم رو گذاشتم دوباره روی سرش.....
-داره میاد پایین....نگران نباش....
جیمین نفسی از روی خیال جمعی کشید....
جیمین:همش تقصیر اون جونگ کوک عوضیه....
بلند شد و به سمت در رفت...
-یاااااا!!باز میخوای دعوا راه بندازییییییی؟!!!
سریع رفت بیرون!!
پاشدم و با عجله رفتم دنبالش...
جیمین با تعجب به سالن از بالا نگاه میکرد...
-چی شده؟
به پایین نگاه کردم....جونگ کوک و بم بم پایین وایستاده بودند....
بقیه بچه ها هم همزمان با ما اومدند بیرون....
جیهوپ با ترس و تعجب گفت:هینننننن!!!اون بم بم نیستتتتتتتتت؟!!!!
نامجون:نکنه اومده ته رو لو بدهههههه؟!!!
جین:باز معلوم نیس چه غلطی کرده که اومدند بفروشنش......هنوز یک روز هم نگذشته!!
رفتیم پایین...
کوک:میگم چیکار داری؟!چرا لال مونی گرفتی؟!
بم بم نگاهی به ماها کرد و گفت:بیا و.....دوستت رو ببر....
جیهوپ:یاااااااااا!!قرار شد چیزی نگیدددد!!!
کوک یک چشم غره به جیهوپ رفت...
کوک:پس اونجا مخفیش کردید.....
جین:یااا!!چرا داری این کار رو میکنی!؟
بم بم اشک هاش پایین ریخت....
جیمین:یا پسر!چی شده؟!
بم بم:اون عوضی.....
-چیکار کرده؟
بم بم اهی کشید و اشک  هاش رو پاک کرد و گفت:با جسیکا جفت گیری کرده....
همه با دهن باز گفتیم:چــــــــــــــــــــــــی؟!!!!
کوک با حرص رو به بچه ها گفت:خودتون بگید من این رو چطور بکشم طبیعی به نظر برسه؟
همه چند لحظه از شوک ساکت بودیم که کوک رفت  سمت در...
جین:کجـــــــــــــــااااا؟!!!!
کوک:خودتون میدونید.....
همه رفتند دنبالش...بازوی جیمین رو گرفتم....
-یااا!!دایانا رو تنها بزاریم؟!
جیمین:نترس خدمتکار ها هستند....بیا بریم الان ته رو میکشه!
-من نیام بهتره؟!ها؟
جیمین دستم رو کشید و گفت:بیا!
به قصر گرگینه ها رسیدیم....
کوک داد زد:تههههههههههههههههههه!!!میدونم اونجایییییییییییی!!!بیا بیروننننننننننننننن!!!
یوگیوم در رو خواب الود باز کرد....
یوگیوم:چی میگی کله ی صبح؟
کوک:ته کجاستتتتتتتتت؟!!!
یوگیوم:سراغ رفیقت رو از ما میگیری؟برو تو رو خدا.....
در رو اومد ببنده که کوک یک لگد محکم به در زد که یوگیوم پخش زمین شد!!!
یوگیوم:یااااااااااااا!!!
رفت تو!
جین:یااااا!!!جونگ کوک!!!بس کن!!
رفتیم دنبالش..
کوک:بیا بیرون تهههههههههههه!!!
جسیکا از بالا اومد پایین و گفت:بازم تو؟!باز چی میخوای!؟
رفت جلوش و گفت:ته کجاست!
رو به جیمین گفتم:ببین جیمین شی من حوصله دعوا ندارم....الان هم اصلا دلم اروم نمیگیره دایانا رو با اون وضع تنها ول کردم....بزار من برم....
جیمین:برو بابا برو!
نیشم رو باز کردم و گفتم:پس فعلا!
سریع اومدم بیرون و به سمت قصر رفتم.....
از دور دود سیاهی دیده میشد...
-مدرسه آتیش گرفته؟خخخ!!اخ جون!
رفتم به اون طرف ساختمون که با دیدن چیزی که جلوم بود خشک شدم!!
کل......کل قصر.....آتیش گرفته بود!!!

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant