Part 18:

245 24 5
                                    

تمام توانم رو جمع کردم و بالاخره یک جیغ بلند زدم که همزمان چشمام باز شد و کنترل بدنم رو به دست آوردم!!
بلند شدم و نشستم و شروع کردم به نفس نفس زدن!!
به اطراف نگاه کردم...کسی نبود!!فقط دود کل اتاق رو گرفته بود...
چند تا سرفه کردم و جلوی دهنم رو گرفتم که یکدفعه یک دست رو روی شونه ام حس کردم!! با ترس به شونم نگاه کردم!!
یک دست که مثل گچ سفید بود با ناخون های خیلی بلند قرمز!!!
سرش رو آورد کنار گوشم:میکشمتتتتتتتتت
و بعد تو گوشم جیغ زد و ناخون هاش رو توی گوشت تنم فرو کرد و تا روی شونم کشید عقب!!
بلند جیغ زدم!!!
برای این که از خودم دورش کنم بال هام رو محکم باز کردم که هلش داد عقب!!
سریع بلند شدم و شونم رو گرفتم و رفتم وسط اتاق!!
آتیش تا توی اتاق هم اومده  بود!!
رو به روم ایستاد....
دقیقا همون زنی که تو ذهنم دیده بودم....
ولی موهاش توی صورتش ریخته بود و چهرش دیده نمیشد!!
-تو....تو...کی هستی؟!
-قاتلت!
بهم حمله ور شد و من رو محکم کوبید به دیوار!!
با پام زدم محکم زدم توی شکمش که افتاد روی زمین!!سریع از کنارش رد شدم که با دستش مچ پام رو گرفت و گوشت پام رو پاره کرد!!
افتادم توی اتیش !!!
بال هام داشت میسوخت!!بلند جیغ میکشیدم که یکدفعه یکی از خدمت کار ها اومد تو!!
خدمتکار :بانووووووووو!!!
-فرار کنننننننننن!!!
قبل از این که کلمه ام رو حضم کنه اون عوضی گرفتش و دندون های نیشش رو تو گردنش فرو کرد و گوشت گردنش رو کند که نیمه جون افتاد روی زمین!!!
با بهت به این صحنه خیره شده بودم!!!برای یک لحظه درد خودم رو فراموش کرده بودم!!
برگشت سمت من!!
درد بال هام داشت من رو میکشت!!
آروم به عقب میخزیدم....
میومد جلو.....
به سمتم پرید که یکدفعه یک چیزی روی هوا گرفتش و پرتش کرد طرف شومینه!!!
جی بی بود!!
-جی بی....
جی بی داد زد:دایانا فرار کننننننننن!!!!
-چی؟!
جی بی:میگم فرار کننننننننننن!!!زود باشششششششششششششش!!!
-نمیتونم!!هم پام هم بال هام داغون شدند!!
جی بی:اگه نری همین جا میمیریییییییی!!
به سختی چهار دست و پا به سمت بالکن رفتم....
از لبه ی دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم...
یکدفعه جی بی داد زد:دایانا مواظب باشششششششششششش!!
تا اومدم بچرخم پاره شدن پوست شکمم رو حس کردم....!
سرجام میخکوب شدم....
جی بی:دایانااااااااااا!!
دم گوشم غرید:
(تو زنده از این جا بیرون نمیری!)
شروع کردم به خون بالا آوردن.....
جی بی هلش داد که از بالکن پرت شد پایین!
جی بی با ترس گفت:خوبیییییییییییییی؟!!!!
هیچی نمیگفتم...
جی بی:برو! فرار کن!اگه همون موقع که بهت هشدار دادم به حرفم میکردی این نمیشددد!!
-...چ.....ی...؟!
جی بی:برو به سیاه چال و اون جا مخفی شو!اون نمیتونه به اون جا بیاد!!تو باید زنده بمونی دایاناااااااا!!تسلیم نشووووو!!!
دوباره برگشت و به سمت من اومد که جی بی گرفتش و کشیدش توی اتاق و داد زد:بروووووووو!!!
و بعد هم تبدیل به گرگ شد و افتاد به جونش!!
شکمم رو گرفتم و خودم رو از بالکن آویزون کردم.....
بال هام سوخته بود....نمیتونستم پرواز کنم....
جونی تو تنم نداشتم....عین گاو از کل بدنم خون میرفت.....
خودم رو شل کردم و از بالکن پرت کردم پایین.....
محکم خوردم زمین و صورتم به شاخه ها کشیده شد و زخمی شد....
بلند شدم.....خدا رو شکر در برابر ضربه مقاوم بودم.....به سختی خودم رو به سیاه چال رسوندم....در رو باز کردم و رفتم تو......
خون پام شبیه یک خط کف راهرو کشیده میشد......پر های بال های ی نیمه سوخته ام روی زمین میریختند....
تا نیمه های راه رفتم که برای یک لحظه از حال رفتم و دستم رو از روی شکمم برداشتم و روی دیوار گذاشتم که ردش افتاد روی دیوار...
به سختی خودم رو به سلول قبلی که توش بودم رسوندم و خودم رو پرت کردم کف زمین!
اروم اروم جون میدادم....جونی در توانم نبود....
فقط دعا میکردم جی بی زنده بیرون بیاد و به یک نفر بگه من اینجام تا بیاند و نجاتم بدند.....
چند دقیقه ای گذشت...
دورم سیلاب خون بود....بال هام کامل سوخته بود....دیگه جونی در توان نداشتم...داشتم به معنای واقعی میمردم.....
یکدفعه احساس کردم در سلول باز شد.....
-نمیتونم نگاه کنم...
-دایانا....چه بلایی....سرت اومده؟!
صدای قدم هایی که با عجله به سمت من می اومدند رو میشنیدم.....
یکی از زمین جدام کرد و من رو تو بغلش کشید....
-دایانا!!دایانا!!صدام رو میشنوی؟!دایانا چشمات رو باز کنننن!!نباید بمیرییییییی!!دایانا!!!
تمام انرژیم رو جمع کردم و یکم چشمام رو باز کردم که با چهره ی ترسیده جونگ کوک رو به رو شدم....
-.....ک.........و..ک.....ی......
کوک:یاا دختر!!سکته ام دادی!!حالت خوبه!؟!!
شوگا:الان به نظرت کجای حال این به خوب میخوره!؟
جیهوپ:رسما مرده متحرکه!
جونگ کوک  داد زد:میشه خفه شیدددددددددددد!!!؟!!!
جیمین اومد بالای سر من و با چشم های اشکی موهام رو از تو صورتم کنار زد و من رو از کوک گرفت و محکم بغلم کرد و با بغض گفت:چه....بلایی سرت...اومده؟....کی جرات کرده.....بهت دست درازی کنه؟....دایانا....
بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن.....
جیمین:نمیر.....خواهش میکنم نمیر!!
جی بی:باید سریع تر ببریمش!بیارینش به قصر گرگینه ها!ما مراقبش هستیم....باید درمان بشه!
جیمین روی دستاش بلندم کرد و به سمت قصر گرگینه ها میرفتیم.....همش احساس میکردم اینجاست.......
با چشم های نیمه جون به اطراف نگاه میکردم...
یک صدایی سکوت محوطه ی حیاط مدرسه رو شکست!
(تق....تق....تق....)
یکدفعه سر و کله ی مدیر با اون کفش های پاشنه دارش که من رو سکته داد پیدا شد!!
مدیر با تعجب گفت:چه خبرهههه؟!!!!!!!!!
جین:باید بریم وقت توضیح نیست!
چشمم به یک سایه پشت درخت خورد.....
چشمام روی اون نقطه خشک شد!!
خودش بود!!!
داشت نگاهم میکرد.!!
یک قطره اشک از چشمام سر خورد...
لباس جیمین رو محکم توی مشتم فشار دادم و سرم رو توی سینه اش مخفی کردم تا نبینمش...
جیمین با تعجب گفت:دایانا خوبی؟!!بچه ها سریع برید!!
با عجله به سمت قصر رفتند و ازش دور شدیم...
قلبم از ترس محکم میزد!!
جی بی در رو باز کرد و رفتیم تو.....همه با دیدن من یخ زدند!!
جکسون:چی شده؟!!!
جی بی:خودت میدونی....اومد سراغش....اگه یکم دیگه دیر میرسیدم کشته بودش...
جسیکا:کی!!!؟!
جی بی:کسی که.....
حرفاشون برام نامفهوم میشد.....اطرافم تار شد...دستم که لباس جیمین رو محکم گرفته بود شل شد و افتاد و همه جا تاریک شد......
جسیکا:
صدای در اومد.....
یکدفعه کل خون آشام ها با جی بی اومدند تو!
دایانا شبیه یک مرده که تیکه تیکه اش کرده بودند روی دست های جیمین بیحال افتاده بود...
همه مون با دیدنش از تعجب خشک شدیم!
جکسون:چی شده؟!
جی بی:خودت میدونی.....اومد سراغش.....اگه  یکم دیگه دیر میرسیدم کشته بودش...
با تعجب گفتم:کی؟!
جی بی اهی کشید و گفت:کسی که دنبال تو و دایاناست تا بکشتتون....
داشتم حرفش رو هضم میکردم که یکدفعه جیمین داد زد:دایاناااااااااااا!!!
همه با ترس برگشتیم سمتش!!
نشست روی زمین و تکونش میداد...
جیمین:یااا دایانا!!!بیدار شو!!!دایاناااااااا!!!
جی بی:ببرش به اتاق من!سریع باش!!
جیمین هنوز تو شک بود و تکون نمیخورد...
کوک هلش داد کنار و دایانا رو بغل کرد و سریع رفت بالا...
سریع رفتیم دنبالش.....
جی بی از تو کشوی اتاقش چند تا شیشه بیرون اورد و گذاشت روی میز...
جی بی:مارک برو و هرچی پارچه تمیز داریم بیار!
مارک:باشه!الان میام!!
رفت بیرون....
جی بی:یونگجه یوگیوم و جین و نامجون....بیرون قصر کشیک بدید تا دوباره سر و کله ی اون عوضی پیدا نشه!
نامجون:ما که نمیدونیم اون چه شکلیه!
جی بی:یک زن با موهای کوتاه و رنگ خیلی سفید مثل گچ که همیشه کفش پاشنه بلند قرمز پاش میکنه!برید سریع!!!
یونگجه:باشه!بریم!
همه شون رفتند بیرون....
جی بی:جیهوپ و جونیور شما دم در اتاق نگهبانی بدید!
جیهوپ:اوکی!
جی بی:تهیونگ و بم بم حواستون رو حسابی جمع کنید و مراقب جسیکا باشید!ااون دنبال اون هم هست!
ته:باشه...
جی بی:خب....شوگا تو دارو های توی شیشه رو بکوب!جیمین برو از پایین تا میتونی آب بیار!
جفتشون گفتند باشه و سر کار خودشون رفتند..
مارک با عجله اومد بالا و کلی پارچه سفید اورد و ریخت وسط اتاق...
نفس نفس زنان گفت:ب...سه؟
جی بی:اره خوبه...جکسون با مارک بشین و این پارچه ها رو پاره کن....من هم زخم هاش رو میسوزونم....جونگ کوک.....باید بگیریش...نباید تکون بخوره!
کوک:میخوای چیکار کنی؟!
جی بی:خنجر رو داغ میکنم و به زخمش و پوستش میچسبونم تا زخمش بسته شه....وگر نه میمیره!
جیمین اومد...
جیمین:اوردم.....
جی بی:خب جیمین تو هم بگیرش....جکسون پاشو بیا هر وقت گفتم روی زخمش اب بریز...
البته اول باید زخم رو بشوریم....
جی بی یک تیکه پارچه برداشت و زخم دور مچ پای دایانا رو شست و رفت یک خنجر اماده کرد و اومد....
جی بی:جسیکا....یک تیکه پارچه بردار و بزار تو دهن دایانا...
-اه....باشه...
یک تیکه پارچه برداشتم و لوله کردم و گذاشتم تو دهنش.....
جی بی:همه آماده اید؟خب....شروع میکنیم....
سر یک حرکت خنجر رو چسبوند به پاش!!!
دایانا بلند جیغ میزد و دست و پا میزد و کوک و جیمین گرفته بودنش....
جی بی:خوبه ....جکسون روش آب بریز...
آب روی پاش ریخت که بخار از پاش بلند شد.....
رفت سراغ زخم شکمش....
جی بی: یک....دو.....سه!
چسبوند......
صدای ناله های دایانا اشک من رو هم دراورد....یعنی قرار بود این بلا سر من هم بیاد؟
ته چهره ی ترسیدم رو دید و من رو کشید تو بغلش تا چیزی نبینم....
ته:نگاه نکن.....میخوای حافظه ی این لحظه ات رو پاک کنم؟میتونم...
-نه....باید یادم بمونه....
کل زخم هاش رو سوزوندند....
جی بی و شوگا روی زخم ها داروی گیاهی گذاشتد و کوک و جیمین هم میبستنشون...
جی بی یک گوشه تکیه داد و گفت:امیدوارم کار کنه....
جیمین:پس بالهاش چی؟!
جی بی:کامل سوخته....دیگه نمیشه برگردوندش...مگه این که دوباره خودش رشد کنه.....
کوک رفت بالای سرش و دستش رو کشید روی موهای دایانا و گفت:اون قویه.....میتونه از پسش بربیاد....
جیمین دستش رو پرت کرد و هلش داد عقب و با عصبانیت نگاهش کرد...
کوک با تعجب گفت:چته هیونگ!!؟!!!
جیمین:اگه توی عوضی پا نمیشدی با عصبانیت بیای اینجا سراغ ته ما هم مجبور نمیشدیم بیایم دنبالت و اون تنها نمیمونـــــــــــــــــــــــــــــد!!
کوک:یااا!!کی ازتون خواست بیایند دنبال من!؟
بلند گفتم:بسههههه!!الان موقع دعواست؟نباید فکر کنیم باید چیکار کنیم؟!
کوک:راست میگی!
برگشت سمت جی بی...
کوک:نمیخوای بگی اون جادوگر وحشی کیه!؟
جی بی آهی کشید و سرش رو انداخت پایین و گفت:اسمش فِی یه.....اون میخواد که جسیکا ودایانا رو بکشه تا انتقام بگیره...
-آقا چرا هرکی دور و بر ما پیدا میشه میخواد انتقام بگیره!حالا این فی کی هست؟!
جی بی:اون....آه...چطور بگم.....اون و پدرت عاشق هم بودند و پدر دایانا هم از فی خوشش میومد و دنبالش بود.....بعد اتفاقی مادرت با اون جفت میشه و اون رو ازش میگیره...فی برای انتقام از پدرت میره پیش پدر دایانا و باهاش میمونه اما بعد چند وقت خبر ازدواج مادرت و پدر دایانا به گوشش میرسه و دیوونش میکنه.....احساس میکنه یک آشغاله.....قلبش بدجور میشکنه و اون جا رو ترک میکنه تا مادرتون با سرنوشتش مجازات بشه....اما بعد چند سال میفهمه که مادرتون از جفت مرد های مرد علاقه اش بچه داره.....وقتی دید سرنوشت کاری نمیکنه تصمیم گرفت خودش وارد عمل شه.....پدرت تو رو بابای دایانا نکشت.....فی کشت....
-چی؟
جی بی:به خاطر این کار دستگیر شد و به مدت طولانیی افتاد زندان.....اما حالا بالاخره بعد 15 سال فرار کرده و اومده سراغ شما تا با کشتن شما تنها چیزهایی که از مادرتون و اون دو مرد مونده رو از بین ببره....خیلی هم روی این کار مصممه!
ته:تو این چیز ها رو از کجا میدونی؟!
جی بی:شاید به نظر نیاد.....ولی من خیلی از شماها بزرگ ترم.....فی....خواهر منه....
همه با تعجب گفتیم:چیییییییییییییی؟!!خواهرررررررررر؟!!
شوگا:چطور میشه که اون خون آشامه و تو گرگینه!؟
جی بی:آه.....پدرمون گرگ بود و مادرمون خون آشام....برای همین....
-بیخیال!!
جی بی:وقتی اون خانواده ی شما رو نابود کرد من تصمیم گرفتم ازتون محافظت کنم و همیشه عین سایه دنبالتون بودم تا آسیب نبینید....اما اون خیلی قویه....خیلی بیشتر از اونی که فکر کنید!!ظاهرا خون آشامه،ولی قدرت یک گرگ هم داره!باید خیلی مواظب باشی....دیدی که با دایانا چیکار کرد.....بعدی نوبت تویه.....
مارک:عجبا.....من یکی که نمیتونم باور کنم!!
بم بم:یاا جی بی!تو چند سالته؟!
جی بی:300
ته:بابا بزرگمون هم پیدا  شد.....

3 روز بعد....
دایانا:
به سختی چشمام رو باز کردم.....
تمام بدنم درد میکرد....تمام جونم میسوخت....
چه اتفاقی افتاده بود؟
به سختی بلند شدم و نشستم....
بدنم کوفته شده بود....
به اطراف نگاه کردم.....
اینجا دیگه کجا بود؟!
چشمم رو چرخوندم که شوگا و جیمین و کوک رو اطرافم دیدم.....هرکدومشون یک جایی خوابیده بودند...
جیمین کنار تخت من بود...
موهاش رو آروم از توی صورتش زدم کنار و با لبخند نگاهش کردم....
فکر کنم واقعا عاشق جفتم شدم.....اما...جونگ کوک چی؟نمیتونم بهش خیانت کنم....
اهی کشیدم و پاهام رو گذاشتم پایین و به محظ بلند شدنم درد خفیفی توی پام پیچید و با جیغ افتادم زمین که همشون از خواب پریدند!
صورتم رو مچاله کردم و به پام نگاه کردم...
باند پیچی شده بود....
-پام.....
جیمین بازوم رو گرفت و گفت:بهوش اومدی؟!حالت خوبه!؟
کوک:یااا دختره ی بیحیا برای چی بلند شدی!؟
شوگا:باز تو غر زدن به جون این رو شروع کردی؟
یک تصویر طولانی تو ذهنم گذشت....اتیش،قصر،پام،شونه ام،شکمم،بال هام،اون زن!!!!
دست و پام شروع کرد به لرزیدن و یک جیغ بلند کشیدم و خودم رو بین پاهام مخفی کردم!!
جیمین با ترس اومد بالای سرم...
جیمین:یااا دایانا !! چی شده!؟!!!
با مِن مِن گفتم:اون....زن....من رو....کشت...
کوک:چی میگی دیوونه!تو الان زنده ای!
جیمین بغلم کرد و گفت:آروم باش.....همه چیز تموم شد....ما پیشتیم......
قلبم با آغوش گرمش اروم گرفت....حس میکردم یک تکیه گاه محکم پشتم دارم....
شوگا:بیایند بریم پایین....
با کمک جیمین بلند شدم ولی درد پام جونم رو میلرزوند....
جیمین:بزار زیر بغلت رو بگیرم و کمکت کنم بیای پایین....
-هوم...
دستم رو گرفت که کوک هلش داد عقب و من هم تمرکزم رو از دست دادم و نزدیک بود پخش زمین شم که کوک روی هوا گرفتم و روی دست هاش بلندم کرد!!!
از تعجب در همون حالت خشک شدم!!
کوک:خودم میارمش!
و بعد هم به سمت پله ها رفت!!
-یااا!!چته؟!!!چرا این جوری میکنی؟!مرز داری جیمین رو میزنی؟!
کوک:یااا!!تو الان به خاطر این که جیمین رو زدم جوش آوردی؟!
-بله!
کوک:جدی جدی داره باورم میشه عاشقش شدی ها!!
چشمام گرد شد و چیزی نگفتم....
کوک:یااا دایانا...بهتره این فقط یک حدس باشه....اگه به واقعیت بپیونده،حرکت بعدیم رو نمیتونم تضمین کنم....
-یاااا!!میخوای مثلا چی کار کنی؟
کوک به رو به روش خیره شد و بدون نگاه کردن به من با حالت جدی گفت:میکشمش...
-چی؟!
این حرفش قبلبم رو لرزوند....
-یااا!!اگه اون بمیره منم میمرم ها!
کوک:نمیزارم بمیری.....فقط قلبت از کار میوفته....
-بعد من میشم یک آدم بی احساس!
کوک:مشکلی ندارم....
روی پله ها بودیم که با عصبانیت گفتم:بزارم زمیننننن!!
کوک:ساکت باش...
بلند تر داد زدم:میگم بزارم زمینننننننننننننن عوضیییییییییییییییییییییی!!!
شروع کردم به ورجه وورجه کردن...
کوک:یااا نکن!الان میوفتی!!!
انقدر تقلا کردم که از روی دست هاش افتادم و از روی پله ها پرت شدم پایین!!
کوک:دایانااااااااااااااااا!!!

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora