Part 10:

367 52 7
                                    

دستام رو کردم توی جیبم و پاهام رو انداختم روی هم و همین طور که آدامس میجوییدم بلند گفتم:معلومه که باهاش خوب رفتار میکنیم!پارتیش خیلی کلفته....بالاخره مدیر یکی از آدم های زیر دست اونه.....
مدیر با عصبانیت گفت:دایانا شی!!
-دروغ میگم؟
جسیکا یک پوز خند زد و با دستش موهاش رو از توی صورتش زد کنار و گفت:البته که نه......درسته.....
مدیر:جسیکا شی....
جسیکا اومد جای میز من و گفت:برای همین بهتره حواستون رو جمع کنید و با من سر لج نیوفتید.....
-مثلا میخوای چه غلطی کنی؟
-چیزهایی که براتون خیلی باارزش اند و ازتون میگیرم....
-من که دیگه چیزی برای از دت دادن ندارم.....
جسیکا خم شد سمتم و آروم گفت:داری.....نمیتونی ببینیش...
بعد هم به خون آشام ها یک نگاه کرد...
جدی شدم و یقعش رو از این طرف میز     گرفتم و گفتم:طرف حساب تو منم!با اون ها   کاری نداشته باش!
جسیکا:متاسفانه دلم میخواد هرکی نزدیکته رو نابود کنم....
-عوضیه ترسو.....
ازم جدا شد و برگشت سمت مدیر....
مدیر:جسیکا شی....میتونی کنار جونگ کوک  بشینی...
-یاااااا!!!چرا از همه جا ، جای اون؟!
مدیر:فکر نکنم شما حق دخالت داشته باشید!
جسیکا رفت و کیفش رو پرت کرد سمت    صورت جونگ کوک که اون روی هوا        گرفتش!
کنارش نشست و کیفش رو گرفت و گفت:  چطوری عوضی؟
تا آخر کلاس داشتم فقط حرص میخوردم...
کلاس که تموم شد کیفم رو چنگ زدم به قصر برگشتم....
کوک:صبر کن دایانا!!
بدون حرفی به راهم ادامه دادم....نمیدونم چرا   اعصابم از دست اون هم خورد بود!
کوک:بزار منم بیام!!
جسیکا:بشین ببینم!باهات کار دارم!
از کلاس زدم بیرون و به قصر رفتم ....به اتاقم که رسیدم با عصبانیت کیفم رو کوبوندم به     دیوار!
-لعنت بهت دختره ی عوضیییییییییی!!!
یکم که آروم شدم رفتم سمت دلاورم و برس   رو برداشتم و موهام رو شونه کردم و بالا      بستم....موهام رو از توی برس در آوردم تا       بندازم توی سطل زباله....اما....اون برگه هه  نبود!!!
-اوه!!کجا رفت؟!مطمعنم اینجا انداختمش!
رفتم و خدمتکار رو صدا کردم و ازش پرسیدم اتاق رو تمیز کرده یا نه...که گفت نه!!!
-عجیبه....
رفتم توی بالکن ایستادم و آروم گفتم:از       جونم چی میخوای؟
اهی کشیدم و برگشتم توی اتاقم....چشمام    سنگین شده بود....حسابی خوابم میومد....
رفتم سمت تختم که با دیدن چیزی که روش بود سرجام خشک شدم!!!!



باورم نمیشد!!!!دوباره اومده بهم چسبوندش!!!
این یک شوخی نیست......قضیه جدی تر از اونیه که فکر میکردم!!!حالا باید چیکار کنم؟
جونگ کوک:
جسیکا:چطوری عوضی؟
-دلت میخواد همین جا بکشمت اومدی اینجا نشستی؟
جسیکا:به منچه!مدیر گفت برو اونجا،منم اومدم!
-اصلا هم که مدیر زیر دست تو نیست که بتونی مخالفت کنی!
جسیکا:اولند که قبل از این که زیر دست من  باشه،مدیر این مدرسه است و باید بهش احترام گذاشت!دوما،من با این جا نشستن مشکلی نداشتم که بخوام باهاش مخالفت کنم!
-ولی من مشکل دارم!تا یه بلایی سرت نیوردم پاشو برو یک جای دیگه!!!
جسیکا:به خاطر دایانا این کار رو میکنی؟بابا اون چی داره؟نظرت در مورد من چیه؟به این خوشگلی ام!ناز هم هستم!بامزه هم که دیگه نگو!خونه داریمم حرف نداره!
-میشه ساکت شی؟الان داری خودت رو بهم میندازی؟
جسیکا:تو که به هرحال نمیتونی با دایانا باشی چون اون جفت پیدا کرده!بعد هم من ازت خوشم اومده!تو خوشگلی!دقیقا استایل منی بیبی!
با حرص دستام رو توی موهام کشیدم و گفتم:خیالم راحت شد.....
جسیکا:چرا؟چون استایل منی؟میدونستم تو هم از من خوشت میاد!
-نخیر!
جسیکا:پس چی؟
-از این خیالم راحت شد که دشمن دایانا همچین مالی هم نیست!مثل یک توپ جنگی تو خالیه...
جسیکا:اگه اون توپ پر بشه ممکنه به خیلی ها صدمه بزنه....پس توپم رو پر نکن جناب جئون جونگ کوککککککککک!!!!
-حالا نمیخواد جوش بیاری!ولی فکر من رو از سرت بیرون کن!من به کسی جز دایانا نگاه هم نمیکنم!
جسیکا:فعلا که دایانا جونت بدجوری جوش آورده....
یک نگاه به دایانا کردم....حسابی عصبانی بود....باورم نمیشد!!داشت حسودی میکرد!!وای خدا چقدر حال میده!!!
زنگ که خورد سریع کیفش رو چنگ زد و از کلاس خارج شد
-دایانا صبر کن!!
سریع وسایل هام رو ریختم توی کیفم..
-بزار منم باهات بیام!
بلند شدم که جسیکا دستم رو گرفت:بشین باهات کار دارم!
-ولم کن!
جسیکا:میگم بشین!
-میگم ولم کن!!
تهیونگ اومد و دست جسیکا که رو دستم بود رو گرفت و جداش کرد!
ته:مگه نمیگه ولش کن؟
جسیکا:تو چی میگی این وسط!برو پی کارت!
ته:جونگ کوکا.....بریم.....
جسیکا:یااا!!دارم باهاش حرف میزنم!!!
ته از یقعه ی لباس جسیکا گرفت و پرتش کرد وسط کلاس!!!
-یااا تهههه!!
جسیکا عصبانی بلند شد و گفت:داری چه غلطی میکنییییییییییی؟!!!
ته رفت جلوش و گفت:دشمن دایانا دشمن منم هست.....پس تا بلایی سرت نیوردم ازمون دور باش!
جسیکا با عصبانیت به سمت ته حمله ور شد که یهو جی بی جلوش رو گرفت!!
جسیکا:برو اونور!
جی بی:بسه..
جسیکا:بهت میگم بکش کنار!
هلش داد کنار که بم بم جلوش سبز شد!
بم بم:کجا خانم خوشگله؟
ته یک پوز خند زد و گفت:چرا شماها داریند ازش حمایت میکنید؟مثل این که هرکس ضد ما باشه شما طرفدارشید؟
جی بی:اون دوست ماست....قبل از این که بفهمیم که خواهر ناتنی دایاناست....
جین:با این که همه چیز رو فهمیدید هنوز هم دوست میدونینش؟
بم بم:معلومه!مگه نه خوشگله؟
دستش رو کرد لای موهای جسیکا و بهمشون ریخت...
جسیکا:یااااااا!!!داری چی کار میکنی!؟ولم کن!!
برید کنار ببینم!!من باید حساب اون عوضی رو برسم!اون دست رو یه دختر بلند کرد!!!
جیمین اومد وسط و گفت:بس کنید....بیاید بریم دنبال دایانا.....
جیهوپ:اوه!!!دلت برای جفتت تنگ شده!؟
من و جیمین و ته و جکسون هم زمان گفتیم:خفه شو!
جیهوپ: =|
از ساختمون بیرون زدم و به سمت قصر رفتم....
رفتم پشت اتاق دایانا و شروع کردم به در زدن....
دایانا:چیه؟
-منم....جونگ کوک....میتونم بیام تو؟
دایانا:بیا تو....
در رو باز کردم و رفتم تو.....روی تخت نشسته بود و سرش و گرفته بود....
-خوبی؟!
دایانا:خوبم....
-به نظر نمیاد....
-هرچی زمان بیشتر میگذره اوضاع داره عجیب تر میشه.....همه چی پیچیده تر.....کم کم آدم های جدیدی دارند خودشون رو نشون میدند....
-چی؟
-باید فرار کنم؟چی داره تحدیدم میکنه؟
-میشه یک جوری حرف بزنی منم بفهمم؟
-چیزی نیست....سرم درد گرفته دارم چرت و پرت میگم.....
-اره معلومه!
-جیمین کجاست؟
-جیمین رو چیکار داری؟
-بهش نیاز دارم.....تنها کسی که میتونه الان آرومم کنه اونه....
-یاااا!!پس من چی؟!
-خودت میدونی که فقط جفتم میتونه آرومم کنه....
-بیا و با من بخواب!شاید تونستی با من جفت شی!
-میدونی تا حالا نشده ما باهم حرف بزنیم و تو نگی بیا با من بخواب؟بعد میگی من منحرف نیستم....
-یاااا.....خب.....با خودم میگم.....شاید این تنها راه داشتنت باشه.....منم درک کن....این وسط منم دارم عذاب میکشم......
-میدونم....متاسفم....
دایانا:
کوک از اتاق بیرون رفت و من داشتم از سردرد دیوونه میشدم......طاقتم سر اومد و بلند شدم و رفتم به اتاق جیمین.......کسی نبود....کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم!
نشستم روی تختش و منتظرش موندم.....نمیومد!!
روی تختش دراز کشیدم و ملافه روی تخت رو توی دستم مچاله میکردم و سعی میکردم با بو کردش یکم دیگه طاقت بیارم....
بالاخره وجودش رو تو قصر حس کردم!!
داشت میومد بالا.....به اتاق رسید و در رو باز کرد....
با تعجب گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟!
-جیمین.....لطفا....کمکم کن.....
-کمک؟چی شده؟
-بهت نیاز دارم....به جفتم....
کیفش رو پرت کرد گوشه اتاق و سریع اومد جای من و جلوم نشست.....
-حالت بده.....داری همین طور عرق میکنی!
خودم رو انداختم روش و محکم بغلش کردم که یکم حالم بهتر شد.....اما کافی نبود!!
جیمین:الان بهتری؟
-نه.....هنوز درد دارم....
از تو بغلش جدام کرد و با یک لبخند قشنگ نگاهم میکرد.....
-خوشحالم که اومدی و ازم کمک خواستی...
کرباتش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بوسیدمش...
چشماش از حدقه زده بود بیرون!!!!
چند لحظه لبام رو لب هاش نگه داشتم تا بالاخره آروم شدم....
ازش جدا شدم و خودم رو تو بغلش انداختم....
چیزی نمیگفت.....
-متاسفم جیمینا.....
-چرا....؟
-با این که میدونم چه حسی داری و ازت خواستم بهم وابسته تر نشی.....دارم باهات این کار رو میکنم.....به خاطر خودم دارم تو رو هم عذاب میدم.....من خودخواه رو ببخش....
جیمین:این حرف رو نزن....به هرحال تو الان به من احتیاج داشتی......منم موضف بودم کمکت کنم....میدونم اگه یک روز من هم این طوری شدم تو کمکم میکنی......
-جیمینا....
یک لبخند گرم زد و گفت:همیشه میتونی برگردی پیشم....جات همیشه توی قلبم هست.....میدونی که چقدر دوست دارم....
-میدونم.....برای همین احساس تاسف میکنم....
-متاسف نباش.....این انتخواب خودم بود....تو مقصر نیستی!
-به هرحال جفتمون یک جوری مقصریم.....
خندید و گفت:پاشو پاشو دختر بد!الان کوک اینجا ببینت دیگه هیچی!
خندیدم و گفتم:ممنون که درکم میکنی...
-برو برو انقدر برای من شاعر بازی درنیار!برو بیرون!!
هولم داد سمت در!
-یااا یاااا!!!
بیرونم کرد و در رو بست!
میدونم که چقدر داره عذاب میکشه....اما کاری از دستم برنمیاد....
سه روز از اون اتفاقات میگذشت و من دیگه نامه ای دریافت نکردم.....جسیکا هم به طور عجیبی ساکت بود و فقط دور و بر کوک میگشت.....
توی پذیرایی نشسته بودیم....همه بودیم جز جونگ کوک.....
-عاشق این آرامش ام.....
شوگا:مطمعا باش زیاد دووم نمیاره!
-الان داری امید میدی؟
جیهوپ:بابا این کلا فاز منفیه!
-موافقم!
شوگا:یااا!!تو این خونه که هیچ کس طرف من نیست تو حداقل طرفم رو بگیر!
-خب داری چرت میگی!
شوگا:خیانت کار!
جیمین:با جفتم درست صحبت کن شوگا شی!
شوگا:حالا خوبه اتفاقی بوده!نگاه چه حمایت هم میکنه ازش!
ته با تعجب گفت:تو از ما نمیترسی؟!
شوگا:مگه لولو خرخره اید که ازتون بترسم؟
نامجون:مطمعنا از اون هم بدتریم!
جین:این پشتش به دایانا گرمه برای همین زر زیاد میزنه!
خندم گرفته بود از چرت و پرت های اینا که یکدفعه در سالن محکم باز شد و جونگ کوک عصبانی اومد تو!!
جیمین:چی شده پسر؟!این چه قیافه ایه؟!
اومد جلوم وایستاد و تو چشمام زل زد!!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:باز چی کار کردم خودم خبر ندارم؟
مچ دستم رو محکم گرفت و غرید:دنبالم بیا!
و محکم کشیدم سمت اتاقم!!!
-یااااا!!!!چتهههههه!!!؟!دستمممم!!آخخخ!!!یااااا!!! یواش ترررر!!!
پرتم کرد توی اتاق و در رو بست دوباره با عصبانیت بهم نگاه کرد!
-چی شده!؟
کوک:تو داری یک چیزی رو مخفی میکنی!
-من؟!چی رو؟!
کوک:کسی دنبالته؟
-نمیفهمم چی میگی؟یه جور حرف بزن منم بفهمم!!!
یک پاکت که دستش بود رو پرت کرد جلوم و گفت:خودت نگاهش کن!
با تعجب برش داشتم و بازش کردم....یک کاغذ توش بود که برداشتمش و بازش کردم که با دیدنش چشمام روش خشک شد!!!




(اون میکشتت فرار کن!)
-این.....این....رو از...کجا آوردی؟!
کوک:پس حدسم درست بود!واقعا کسی دنبالته؟
-میگم از کجا آوردیش!!؟!!
کوک:پشت در انداخته بودنش و روش نوشته بود دایانا......
-دوباره داره بهم هشدار میده....
کوک:به نظر میاد نامه با خون نوشته شده....
-یکی داره بهم هشدار میده تا از یک خطر فرار کنم....
کوک:کی داره بهت هشدار میده؟اصلا کی میخواد بکشتت؟
-نمیدونم.......کم کم دارم میترسم......
کوک اومد و نامه رو ازم گرفت و انداخت توی شومینه و آتیشش داد.....
اومد نزدیکم و دست هام رو گرفت و گفت:نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه!!
-جونگ کوکا.....من بیشتر از ترس.....کنجکاوم که این شخص کیه؟ممکنه منظور طرف جسیکا باشه؟اون به هرحال برای انتقام از من اینجا اومده....شاید اون میخواد بکشتم.....
کوک:شکی نیست!ولی نترس!من پیشتم!
جسیکا:
با مدیر به سمت اتاقم حرکت میکردیم....
مدیر:نمیخوای یک کاری بکنی؟
-برای چی؟
-راجب دایانا...
-نمیدونم....اون آدم بدی نیست.....به قول خودش بیگناهه!
-اما تو از اول هم برای انتقامت به اینجا اومدی!میخوای ولش کنی؟
-تو رو خدا از اینی که هستم گیج ترم نکن!
در اتاق رو باز کردم و گفتم:بالاخره یک تصمیمی راجبش میگیرم!
-اما....
در رو بستم!
پوفی کشیدم و رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم.....
یکدفعه یک نفر شروع کرد به در زدن....
-کیه؟
هیچی نگفت......
-میگم کیه؟
بازم چیزی نگفت!
رفتم سمت در تا بازش کنم که یکدفعه یک پاکت از زیر در اومد تو!!
-این چیه؟!
برش داشتم و در رو باز کردم و رفتم تو سالن رو نگاه کردم!!اما کسی نبود!!
-این چیه دیگه؟چرا کسی نیست...
اومدم تو و در رو بستم و به پاکت نگاه کردم....روش نوشته بود جسیکا....
-این چیه؟نامه عاشقانه ست؟چیشش....هنوز نیومده همه خاطر خواهم شدن!حالا بزار ببینم این دل کشته کی هست!
پاکت رو باز کردم و نامه رو بیرون اوردم و بازش کردم که با دیدن چیزی که روی نامه بود سر جام خشک شده بودم.....


(اون تو رو میکشه فرار کن!)
با ترس زمزمه کردم:این دیگه چیه؟!
نامه پرخون بود!!!
از دستم افتاد و سریع به عقب رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و به نامه زل زدم.....
-کی......کی.....میخواد بکشتم؟!
من خودم اومدم اینجا تا کسی رو بکشم.....حالا کی میخواد این وسط من رو بکشه؟!من تمام دشمن هام رو کشتم.....کی میخواد الان من رو بکشه؟اصلا کی این نامه رو برام فرستاده؟!
کل روز ذهنم درگیر بود.....
شب شده بود.....
سرم داشت منفجر میشد......بهتر بود بخوابم تا ذهم یکم آروم بشه.....
پنجره ی بالای تختم رو بستم و دراز کشیدم و عروسک خرسی بزرگم رو تو بغلم کشیدم و پتو روم انداختم.....
هرچقدر تلاش میکردم خوابم نمیبرد.....
چشمام بسته بود که احساس کردم کسی بالای سرم وایستاده....

اصلا برای نوشته ی نویسنده ارزش قائل نیستین...
ووت بدین دیگه چی بگم هعی

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora