چشمام رو اروم باز کردم....هنوز وجود کسی رو پشت سرم حس میکردم....
سریع چرخیدم و نشستم و به اتاق نگاه کردم....
کسی نبود!!!
-مطمعنم یکی بالای سرم بود....نکنه...اونی که نامه رو داده.....نه نه!!فکر بهش نکن!!بخواب!
دوباره دراز کشیدم و این دفعه رو به اتاق دراز کشیدم......
چشمام رو دوباره بستم که دوباره حس کردم یکی پشت پنجره است!!
بدون باز کردن چشمام چرخیدم سمت پنجره و خرسم رو بغل کردم.....وجودش هنوز حس میشد....
خرس رو کشیدم روی صورتم و چشمام رو باز کردم و از لا به لای موهاش به پنجره نگاه میکردم.....یک سایه پشت پنجره بود!!
سریع بلند شدم و با ترس رفتم وسط اتاق!!
سایه دوباره غیب شد!!
بلند شدم و همین طور که به پنجره زل زده بودم اروم به سمتش با ترس میرفتم.....
بالای تختت رفتم و بیرون رو نگاه کردم....کسی نبود!!
همین طوری عقب عقب از تخت پایین اومدم و از پنجره با ترس دور میشدم که یکدفعه به یک چیزی خوردم!!!
بدون این که برگردم به دوطرفم نگاه کردم....هنوز خیلی با دیوار فاصله داشتم!!
یک قدم اومدم جلو و اروم برگشتم که با چهره ی یک مرد که یک شنل بلند و کلاه دار سرش بود مواجه شدم!!
همین طور خشک شده بودم و نگاهش میکردم که با صدای خش دار و وحشت ناک گفت:فرار کن.....
با تمام توان جیغغغغغغغغغغغغغغغغ زدم و سریع از اتاقم زدم بیرون....تو کل سالن میدوییدم تا از ساختمون بیرون اومدم!!!
تمام بدنم میلرزید و اشک هام بی اختیار پایین میریخت!!
-ح....حالا....کجا....برم؟
نمیتونستم برگردم....از طرفی هم هیچ دوستی نداشتم تا پیشش بمونم.....
نشستم وسط حیاط و از ترس به خودم میلرزیدم......
-حالا چی کار کنم.......هیچ کسی رو ندارم....
یک دفعه یک صدایی توی ذهنم زمزمه شد...
(اون دوست ماست!حتی قبل از این که بفهمیم خواهر ناتنی دایاناست....)
-گرگینه ها!!
سریع بلند شدم و با سرعت به سمت قصرشون حرکت کردم....یعنی بهتره بگم تمام راه رو میدویدم و هنوز هم احساس میکردم اون مرد دنبالمه.....عین سایه دنبالم بود!!
چشمام رو بسته بودم و فقط تا در جایی که در توانم بود میدویدم......
همین طور که میدویدم جیغ زدم:دست از سرم برداررررررررر!!!
به قصر که رسیدم شروع کردم به مشت زدن به در!!
-باز کنیددددد!!!
داشت بهم نزدیک تر میشد!!!
-لعنتی ها باز کنیدددد!!!
بهم رسید و شونه هام رو از پشت گرفت که دستم روی در خشک شد!!!
مرد:اونجا نرو......بهت میگم فرار کن.....از اینجا برووووو!!!
جیغ زدم و با دستم هلش دادم عقب و به در تکیه دادم و به پشت سرم که دوباره خالی بود نگاه کردم....قلبم داشت توی حلقم بیرون میزد!!!
زمزمه ای کل محوطه رو گرفت:اگه میخوای زنده بمونی فرار کن!!اون شما رو میکشه!!
عین بید میلرزیدم.....
یکدفعه در باز شد و از اون جایی هم که من به در تکیه داده بودم پشتم خالی شد و داشتم میوفتادم که یکی من رو گرفت!!
چرخیدم سمتش......بم بم بود!!
بم بم با تعجب گفت:تویی دوساعته داری در میزنه؟!
دوباره وجودش رو پشت سرم حس کردم....
چشمام رو محکم بستم و اشک هام صورتم رو خیس کرده بود و لال شده بودم....
بم بم با ترس گفت:خوبــــــــــی!؟
دستم رو گرفت و گفت:بیا تو ببینم....
دستم رو کشید تو که رفتم جلو و محکم بغلش کردم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن....
بم بم با ترس گفت چی شده؟!
با خودم به سمت پایین کشیدمش و روی زمین نشستیم....
بم بم در رو هل داد که بسته شد....
بم بم:یاا جسیکا میگی چی شده یا نه؟
-کمک...م.....کن......میترسم.....
بم بم:چی شده خب؟!از کی میترسی؟دایانا؟
-نه.....یکی....دنبالمه.....کمکم کن.....
بم بم:کی؟
یکدفعه یک صدایی گفت:چی شده؟!
برگشتیم سمت صدا.....
همه بالای سرمون وایستاده بودند..
جکسون:چی شده جسیکا؟
بم بم:میگه یکی دنبالشه...
جی بی:کی؟!
یوگیوم اومد و دستم رو گرفت و گفت:بلند شو بریم تو تعریف کن...
با کمک بقیه رفتم توی سالن و نشستم....
-چرا احساس میکنم کم اید؟
بم بم:یونگجه و مارک نیستند..
جکسون:باز این ها کجا غیب شدند؟
جونیور:ول کن اونا رو بزار ببینیم جسیکا چی میگه!
جی بی:بگو!
-امروز یک نفر برام یک نامه فرستاد....
یوگیوم:چه نامه ای؟
-توش نوشته بود -اون تو رو میکشه فرار کن-خیلی فکرم رو مشغول کرد تا این که شب موقع خواب یک نفر مثل سایه دنبالم میومد و عین روح جلوم ظاهر میشد میگفت فرار کن....اون میکشتت....اگه جونت رو دوس داری فرار کن....زنده نمیمونی....وقتی به سمت اینجا فرار میکردم گرفتم و گفت اینجا نیام و فرار کنم...
جونیور:یعنی کی میتونه باشه؟کی میخواد بکشتت؟
بم بم:احیانا ممکنه کار دایانا باشه؟
جکسون:یااا!!اون تو قصر زندانیه!چطور میخواد کار اون باشه؟
صدای در بلند شد!
بدنم دوباره شروع کرد به لرزیدن!!
دست بم بم رو محکم گرفته بودم و خودم رو پشتش قایم کرده بودم.....
همه حالت دفاعی گرفته بودند!!
جونیور آروم به سمت در رفت و در رو اروم باز کرد که هم زمان با باز شدن در همه به شکل گرگ دراومدند و به شخص پشت در حمله کردند!!!
شخص پشت در جیغ کشید:دارید چی کار میکنیدددددد!!!!؟!!
رفتم جلوی در که با چهره ی متعجب دایانا رو به رو شدم!!
دایانا:چتونه؟!الان کشته بودینم!!
جی بی:نترس تو به این راحتیا نمیمیری!
جونگ کوک یک نگاه به من کرد و با عصبانیت گفت:این اینجا چی کار میکنه؟
دایانا چند قدم ازم فاصله گرفت و پشت سر کوک قایم شد!!!
بم بم آروم گفت:چرا داره ازت فرار میکنه؟!
-نمیدونم....
جکسون:تو چرا اومدی اینجا؟اتفاقی افتاده؟
کوک:نه....بهتره بریم....
دایانا:صبر کن!من ازش فرار نمیکنم!
اومد رو به روی من و گفت:بهتره فکر تهدید کردن من رو از سرت بیرون کنی!با فرستادن اون نامه ها نمیتونی من رو از اینجا فراری بدی!
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟!
دایانا:یک نفر داره یکسره عین سایه دنبالم میاد و بهم میگه فرار کن!!اون تو رو میکشه!!کی میتونه به جز تو جرات کنه من رو بکشه؟
-نامه؟فردی که دنبالت میکنه؟
یوگیوم:پس اون فقط دنبال تو نیست.....اون دنبال دایانادهم هست....
-این طور به نظر میاد....
دایانا:منظورتون چیه؟
-اون نامه ها.....نامه ای که میگه اون میخواد بکشتت برای من هم اومده.....
دایانا با تعجب گفت:چی؟کِی؟!
-امروز....از شب یکنفر دنبالمه و داعما میگه....صبر کن ببینم!!!
بم بم:چی شده؟
-حالا که دقت میکنم....اون میگفت....اون شما رو میکشه!!!نه تو رو!!
جکسون:خب فکر کنم الان جفتتون تو یک تیم اید.....یک نفر دنبال جفتتونه و میخواد بکشتتون....
کوک:و یک نفر هم عین چی میخواد بهتون بفهمونه فرار کنید...
-حالا باید چی کار کنیم؟
جی بی:فرار!
کوک:یااا!!تا ما هستیم و میتونیم ازشون محافظت کنیم چرا فرار کنند؟
بم بم:راست میگه!
جی بی:اما شاید قدرت اون شخص خیلی بیشتر از ماها باشه!!
کوک:مگه میشه!
دایانا:یعنی الان من باید با این بشری که بابا م رو کشته پیوند دوستی ببندم؟
-حالا نه که منم خیلی مشتاقم؟!
یوگیوم:دیگه چه بخواین چه نه باید با هم باشید!
یکدفعه یک صدایی گفت:اوه چرا در بازه!اوا دایانا کی اومدی؟
همه برگشتیم سمت در....مارک و یونگجه بودند....همه دوتا مونگولی که توی سالن ازم فرار کردند =|
یونگجه:چرا همتون اینج........
با دیدن من خشک شد!
یونگجه:تو....تو...نه!یعنی....شما....این جا چی کار دارید؟!!!!
مارک:خداوندا خودت رحم کن......اومده انتقام بگیرههههههه!!!!
یونگجه:مارک....گفتم سه بدو......یک....دو......سهههههههههه!!!
یکدفعه برگشتند سمت در که کوک سریع در رو بست که با کله رفتند توی در!!!
کوک:باز شروع کردین؟مگه اژدهاست؟
خندم گرفته بود.....
-نترسید!کاریتون ندارم!من دوست شمام...
همین طور با حالت خشک شده نگاهم میکردند!
دایانا:واقعا که!!پاشین خودتون رو جمع کنید!
جی بی:حالا جدا از این حرف ها میخواین چی کار کنید؟
دایانا:از اون جایی که نه من با اون میسازم نه اون،من که پیش خون آشام ها میمونم و جسیکا هم پیش شماها....و....آها!لطفا قانون زندانی بودن من توی قصر هم لغو کن!
-مثلا به چه مناسبت؟
دایانا:یاااا عوضی!ما الان مثلا با همیم!
-ایشش....واقعا که.....
دایانا:
بالاخره آزاد شدم ......اما تا یک مشکل تموم میشه یک مشکل دیگه برام سبز میشه....حالا جسیکا طرف منه ولی هنوز نمیدونم کی جرات کرده جون من رو تهدید کنه و همچنین نمیدونم کی سعی داره کمکمون کنه و داعما برامون هشدار میفرسته.....البته این ماجرا ها یک جنبه مثبت هم داشت!کسایی که دشمن خونی هم بودند الان طرف هم اند و دارند به هم کمک میکنند....من و جسیکا ، خون آشام ها و گرگینه ها!واقعا خنده داره!!
دور هم همه با هم نشسته بودیم و فکر میکردیم باید چه غلطی میکردیم.....
ته:الان واقعا نمیتونم درکت کنم دایانا!!اگه کمک میخواستی ماها بودیم دیگه چرا از این سگ ها کمک گرفتی؟
جکسون:یاااا!!!به کی میگی سگ!!!
ته بدون توجه بهش ادامه داد:و این دختره ی جِغنِه!فکر کردم ازش بدت میاد و باهاش دشمنی داری!حالا میخوای کمکش کنیم؟
جیمین:یاا ته!بسه بابا!مگه حالا چی شده!
ته:تو نمیفهمی!
جیمین:نه تو فقط میفهمی!
ته:و اما تو جونگ کوک!تو چرا قبول کردی باهاشون همکاری کنی؟!از هر کی انتظار داشتم جز تو!
کوک:محافظت از دایانا در الویته!
بم بم:منم موافقم....
-با کی؟
بم بم:با ته!
ته:مگه پسرخالتم که بهم میگی ته!
بم بم یک پوفی کشید و گفت:برای همین باهاش موافقم!تهیونگ شی!ما اصلا و ابدا نمیونیم با خون آشام ها بسازیم!اون هم دشمن چندین و چند سالمون!
-الان مشکل شما خون آشام هاست؟
جی بی:بله!
-محظ یاد آوری میگم ها.....ولی جسیکا هم خون آشامه!
مارک چند تا سرفه کرد و گفت:اون فرق داره...
-حالا نه که تو چند لحظه پیش با دیدنش سکته نمیکردی!
جونیور:شماها که شوگا رو قبول کردید!فکر نکنم قبول کردن جسیکا اونقدر ها هم سخت باشه!
جیهوپ:سخته!تو نمیفهمی!
جین:بابا اون دختر پدر دایانا رو کشته!از کجا معلوم همش نقشه نباشه تا به دایانا نزدیک شه و کارش رو یکسره کنه؟
جی بی:نترس نقشه نیست!من تضمین میکنم!
نامجون:انقدر مطمعنی؟
جی بی:اره!
شوگا رو به جسیکا که دستش رو گذاشته بود زیر چونش و بهمون نگاه میکرد گفت:او حرفی برای گفتن نداری؟دعوا سر تویه ها!
جسیکا:حالا نه که من نظری هم بدم اینا به من توجه میکنند!پس اگه ساکت باشم و منتظر باشم خودشون به نتیجه برسند سر سنگین ترم!
-منم موافقم..
کوک دستاش رو به هم کوبید و گفت:دیدن؟!بالاخره سر یک چیز باهم به تفاهم رسیدند!این میتونه یک شروع خوب باشه!
همه:تو ساکت!!
کوک نشست و هیچی نگفت و با قیافه ی پکر نگاهمون کرد...
-برای چی میزنین تو ذوق بچم؟!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:عشقم....ناراحت شدی؟
لباش رو اویزون کرد و سرش رو به نشونه ی اره تکون داد...
-اخی قربونت برم.....فدا سرت!این ها بیشعورند نمیفهمند...
جسیکا اوق زد و گفت:حالم بهم خورد!اوق!!
ته به تنه گفت:اوقت گرفت؟
جسیکا:هوم...
ته:مبارک باشه ! باباش کیه؟
جسیکا داد زد:یاااااا!!!
بالشت روی مبل رو برداشت و پرت کرد سمت کله ته که قبل از این که به صورتش بخوره رو هوا گرفتش!
ته:ممنون!کمرم گرفته بود!
بالشت رو گذاشت پشت کمرش و چشماش رو بست..
جسیکا با حرص گفت:میکشمتتتتتتت!!!
یوگیوم شونه هاش رو فشار داد و گفت:بشین!اوضاع رو بدتر نکن!
جسیکا:ایشش!!!به درک!
ته متعجب گفت:چی به درک!؟!!
جسیکا:همه چیز!
جیمین:آقا قبوله بابا ول کنید!ما قبول میکنیم باهاتون همکاری کنیم!
جسیکا رو به من گفت:پس به عنوان شروع کار باید همه چیز رو عادلانه کنیم.....
جین:چی مثلا؟
جسیکا:مثلا من دایانا رو آزاد کردم پس اون هم باید یک چیزی بهم بده!
با تعجب گفتم:چی میخوای؟!!
جسیکا:گردنبند مامان.....بهم برشگردون....
YOU ARE READING
BLOOD LOVERS (عاشقان خون)
Vampire𖤜᭄ Fallow me دایانا دختری سرکش و هنجارشکن، خوناشامی از خانواده ی اصیل که در تلاشه توی زندگی استقلال به دست بیاره به اصرار پدرش راهی مدرسه ای از عجایب دنیا میشه و در این راه با پیدا کردن دوست ها و البته مزاحم های جدید راه جدیدی رو توی زندگیش پیدا می...