Part 9:

321 41 8
                                    

دندون های نیشش رو فرو کرد توی گردنم و شروع کرد به خوردن خونم......
دستش هم همزمان روی بدنم حرکت میداد....
فکر کنم میخواست برای خوابیدن باهاش تحریکم کنه!!
-یااا!!!این با این کارهات نمیتونی نظرم رو      عوض کنی!
به سمت عقب کشوندم و اروم روی تخت گذاشتم...
کوک:من فقط دارم از خونت میخورم....
شروع کرد به باز کردن یکی یکی دکمه هام.....
-یاااااااااا!!!چیکار میکنیییییی؟!!!!
دکمه هام رو کامل باز کرد و اومد روی بدنم....نفس های داغش پوستم رو میسوزوند......
کوک:میخوام خون تمام بدنت رو بچشم....
-یااا جونگ کوک!!
کل بدنم رو بوسه میزد و هرجایی که میبوسید گاز میگرفت!!
-آخخخ!!بس کنننن!!!آههه!!
کوک:برام ناله کن....
-یااااااا!!ولم کن!!!
سعی کردم از خودم دورش کنم اما مگه زورم بهش میرسید!؟
دستش رفت سمت شلوارم که دستش رو گرفتم و با زانوم محکم به عضوش فشار آوردم که بین بوسه هاش ناله کرد....
کوک:گربه ی وحشی....
چرخوندمش و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم تا حواسش پرت شه و ادامه نده..
با لبخند ازم کمی فاصله گرفت و گفت:خوبه مثل خودت لب هات رو جر بدم؟
-دلت میاد؟
کوک:نه....
من رو به سمت خودش کشید و بوسه هاش رو عمیق تر کرد.....
موهام رو توی دست هاش مشت کرده بود....
با اون دهن پر خونش میبوسیدم که مزه ی  خونم زیر لبهام اومد.....
چرخیدم و کنارش دراز کشیدم و خودم رو تو بغلش قایم کردم.....
کوک خندید و گفت:باشه!بیشتر پیش نمیرم!
ولی دفعه بعد که گیرت انداختم بهت رحم نمیکنم!
-ایشش!!جفتم رو ول کردم اومدم پیش این!
کوک:یااااا!!
-بخواب بخواب!!حرف نباشه!!
بغلم کرد و پاهاش رو دورم انداخت و پتو رو کشید رومون....
کوک:تا حالا انقدر احساس آرامش نداشتم....
-منم...
کوک با تعجب گفت:چی شنیدم!؟چی گفتی!؟
-گفتم اگه دهنت رو نبندی من برمیگردم اتاقم!
کوک:رفتن از این اتاق اجازه نامه میخواد که من باید صادر کنم!
-میخوابی یا نه؟
کوک:باشه باشه!تسلیم!
اون شب رو تا صبح تو بغل هم خوابیده بودیم و یک لحظه هم از هم جدا نشدیم و ضربان قلبهامون تا صبح میزد.....بهترین شب عمرم بود....
صبح که بیدار شدم اولین چیزی که دیدم چهره ی خوابیده جونگ کوک بود......
مثل یک بچه خوابیده بود.....موهاش رو از توی صورتش کنار زدم و نگاهش کردم.....
-عوضی دوست داشتنی.....
به سختی خودم رو آروم از توی بغلش بیرون  کشیدم و بلند شدم و دکمه های لباسم رو بستم و به سمت اتاقم رفتم.....
جلوی آیینه اتاقم وایستادم و به بدنم که کوک   تیکه تیکه اش کرده بود نگاه میکردم....
-ایشش!!!ببین چیکارم کرده با اون دندون های نیشش!
یک دفعه چشمم به یک برگه روی دلاورم خورد!
-این چیه؟این جا نبود....
بازش کردم

(فرار کن!)

-این دیگه چیه؟کی این رو اینجا گذاشته؟!
یکم فکر کردم....
-نکنه.....اون آدم دیروزی؟یعنی ممکنه کار اون باشه؟اما منظورش چیه؟از چی باید فرار کنم؟
هرچقدر بیشتر اینجا میمونم اوضاع عجیب تر   میشه......اون شخص دیگه کیه؟باید از چی     فرار کنم؟
روی تختم دراز کشیده بودم و تا صبح به اون برگه نگاه میکردم......
از کی باید فرار میکردم؟اصلا برای چی باید  فرار میکردم؟شاید منظورش جسیکاست....
اما برای چی باید ازش فرار کنم؟
توی مدت زمانی که اینجا بوده خیلی آروم     بوده و حرکتی نکرده.....شاید داره نقشه ای   میکشه که من ازش بیخبرم.....
کل شب رو با این فکر گذروندم که بالاخره  چشمام سنگین شد و خوابم برد.....
صبح با صدای سرفه یک نفر بیدار شدم..
-اهم اهم....
-بدون اینکه چشمام رو باز کنم با حالت خواب آلود گفتم:چی میخوای.....؟
-آفتاب در اومده عزیزم.....
-خب چیکار کنم؟!برو.....بزار بخوابم.....
-عزیزم.....کلاس داره شروع میشه.....
-فدای سرم......برو.....
پتوم رو کشید از روم و گفت:میگم پاشو!ای بابا!
-ایششش!!
خودم رو جمع کردم و همچنان مقاومت میکردم....
-یااا مگه با تو......این چیه؟....فرار کن؟
یکدفعه چشمام باز شد!!!
سریع عین جن زده ها با چشم های نیمه باز    کاغذ رو از دستش چنگ زدم!!
جیهوب بود!!
جیهوپ:چته؟این برگه دیگه چیه؟بده ببینم....
-نه نه!!!هیچی نیست!
-داری چیزی رو مخفی میکنی؟
-نـــــــه!
-این نه از صد تا اره بدتر بود... =|
-نه بابا من حوصلم سر رفته بود رفتم یک کاغذ برداشتم خط خطیش کردم.....
-تو گفتی و من هم باور کردم!
-باشه....بیا روراست باشیم.....ولی قول بده به کسی چیزی نگی....
-بگو دختر خوب....
-حقیقتش رو بخوای......من دارم این نامه ها  رو ......آه.....برای.....آه...جسیکا!میفرستم!آره آره....
-چرا؟
-گفتم.....شاید بترسه!بره!
-خیلی بیکاری....پاشو انقدر مزخرف به هم     نباف!برو اون رفیقت هم بیدار کن!
-شوگا؟
-هوم....پاشو خانم بیکار......پاشو دیرت شد!!
از اتاق رفت بیرون....یکم خودم رو کش و    قوس دادم و به اطراف یکم نگاه کردم که چشمم به بالکن خشک شد.....
زمزمه کردم:تو دیگه کی هستی.....
-من؟من منم!
جا خوردم و چرخیدم که با چهره ی تهیونگ رو به رو شدم!
-سکتم دادی!
ته:آه.....شرمنده!
-بهت یاد ندادند در بزنی؟
ته:مگه تو دیشب در زدی؟
چند تا سرفه کردم و گفتم:هرچی!گفتم که!بالکن رو اشتباه اومدم!
ته:پس هنوز یادته؟طلسمم کار نکرد؟
-نخیر!حال اون دختره چطوره؟زندست؟
ته:ببین دایانا.....من واقعا معذرت میخوام.....  میدونم با دیدنش شکه شدی....ولی.....خودت میدونی دیگه.....تو این فصل ماها.....
-صبر کن صبر کن!چرا داری به من توضیح     میدی؟
ته:چی؟
بلند شدم و خودم رو یکم کش و قوس دادم و گفتم:حرف هات جوریه انگار که من دوست دخترت ام و تو هم بهم خیانت کردی!
ته:مگه همین طور نیست.....
-یااا!!من فقط برات یک دوستم!
ته:برای من چیزی به اسم دوست معمولی وجود نداره!
-آها!پس یعنی به کل اعضای این خونه چشم   داری؟
ته:یااا!!!من همجنس باز نیستم!
-امتحان کن!ضرر نمیکنی!
ته با عصبانیت داد زد:دایانا!!میشه تمومش کنی؟من رو بگو به خاطر چی اومدم ازش معذرت خواهی کنم....
بعد هم با عصبانیت رفت بیرون!
-وا!چش بود؟چرا جنبه نداره؟
دوباره چشمم به اون برگه خورد...
برش داشتم و بهش نگاه کردم...
-تا بیشتر از این برام دردسر درست نکردی بهتره بندازمت بیرون!
پارش کردم و ریختمش توی سطل زباله.....
-حالا بهتر شد!
رفتم یه دوش گرفتم و لباس تنم کردم و به    سمت کلاس ها رفتم...کلاس خیلی وقت بود  که شروع شده بود.....بدون در زدن با اون   آدامسی که توی دهنم بود در رو باز کردم و   رفتم کنار شوگا نشستم.....
همه با تعجب بهم نگاه میکردند و معلم عصبانی گفت:این چه وقت کلاس اومدنهههه؟!!
هیچی نگفتم و همین طور که آدامس میجوییدم بهش نگاه میکردم.....
معلم:دایانا شی!قصد شما از به اینجا اومدن چیه؟
-والا من که قصدی نداشتم!من رو به زور    فرستادند....الان هم اگه میشه اون فکت رو   ببند و به درست ادامه بده که وقت کلاس با   ارزشت نره!
سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم....همه بچه ها خندشون گرفته بود...
شوگا آروم گفت:داری چی کار میکنی؟!
در کلاس باز شد و مدیر به همراه جسیکا اومد داخل....
با حرص نگاهشون میکردم و زیر لب فوششون میدادم....
مدیر:ایشون شاگرد جدید ما جسیکا میلز هستند.....امیدوارم باهاشون خوب رفتار کنید....

****

شرط اپ ۲۰ ووت

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Where stories live. Discover now