Part 5:

408 50 5
                                    

-نامه ازدواج؟!!!
-حالا اون با یکی دیگه جفت گیری کرده و به جفت نرش خیانت کرده و الان زندانیه....اون با وجود جفتش خیلی ضعیف شده....
با عصبانیت اومد طرفم و گفت:فکر کردی راحت میمونییییی؟!!خودم میکشمتتتتتت!!!
-نه قبل من!
سرنگ رو از جیبم بیرون آوردم....اومد و گلوم رو گرفت!!!سرنگ رو بالا آوردم و فرو کردم توی گردنش و ماده ی توش رو بهش تزریق کردم....اون ماده ای که تازه کشف شده بود راحت میتونست یک خون آشام رو بکشه.....فقط روی اصیل زاده ها جواب میداد...اما همه این رو نمیدونستند!
صورتش سیاه شد و پوستش شروع کرد به خشک شدن.....افتاد روی زمین . مثل این آدم های تشنج گرفته میلرزید.....
-حالا دیگه هیچ کس نیست که مراقب دخترت باشه.....اون دیگه تنهاست......حالا یک درد دیگه هم به درد هاش اضافه شد....
جسدش شبیه یک مومیایی کف زمین افتاده بود....
اومدم به سمت در برگردم که یک چیزی از توی یقیش برق زد!
رفتم جلو و یقعه لباسش رو دادم کنار که چشمم به یک گردنبند مثلثی شکل که یک الماس آبی توش بود خورد!!
-این....شبیه گردنبند.....مامانه.....
اما از یک روزی به بعد دیگه اون گردنبند رو گردنش ندیدم....
پلاکش رو توی دستم گرفتم و کشیدمش تا زنجیرش پاره شه و برش دارم که وقتی کشیدمش زنجیر پاره نشد........قشنگ از گردنش گذشت!!!!
بعد کله ش کنده شد و چند تا قل خورد و دقیقا افتاد جلومممممممم!!!!
جیغ کشیدم و پریدم عقب!!!
-ایششش!!!سکته کردم!
بلند شدم و گردنبند رو گذاشتم جیبم و اومدم بیرون....
باید وسایل هام رو جمع میکردم و به مدرسه موهاما میرفتم....اما خونم خیلی از این جا دور بود....باید شیشه های خون رو برای وقتی اونجا میرفتم همراهم میداشتم....پس مجبور شدم برم و برگردم که همین کار دو روز طول کشید....
به فرودگاه که رسیدم یک نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس به سمت خروجی فرودگاه رفتم....
گوشیم زنگ خورد....
بیرون آوردمش و همینطور راه میرفتم که تماس قطع شد...
-این دیگه کی بود؟
همینطور که سرم تو گوشیم بود و راه میرفتم یک صدایی گفت:بم بممممممممممممم!!!!!مواظب باششششششششش!!!
سرم رو بالا آوردم که همزمان یک چییزی محکم بهم خورد و پرت شدم روی زمین!!!!گوشی و چمدونم هم همین طور!!
سریع به چمدون نگاه کردم!!یک چند قطره خون از بین درز چمدونم بیرون میزد!!!شیشه های خونم شکسته بوددددددددد!!!!
سریع به اون آشغالی که بهم خورد نگاه کردم!!
-یاااااااا!!!!
جا خورد!
بم بم:شرمنده!!از عمد نبود!!
-آخه فرودگاه جای دویدنه؟!
یک نفر خودش رو سریع به ما رسوند...
بم بم:هیونگ...
پسر همین طور که به سمتمون میومد گفت:خوبی؟!
بم بم:نه جی بی هیونگ اصلا خوب......
از کنارش رد شد و اومد بالای سرم:میگم خوبید؟صدمه ندیدید؟
با تعجب گفتم:با منی!؟
جی بی:بله...
بم بم: (
بم بم:هیونگ.....من دوستتم لعنتی.....یکم به فکر من باش!
دست من رو گرفت و بلندم کرد و رفت سمت بم بم و شروع کرد به پیچوندن گوشش!!!
بم بم:آخخخخ!!!ه...هیونگگگگ!!!ول کنننن!!!
جی بی با حرص غرید:من از دست تو چیکار کنم آخهههه!!!
رفتم سمت چمدونم کنارش رو دست کشیدم....پر خون بود.....
تا قبل از این که کسی بفهمه سریع باید میرفتم...خشبختانه چمدونم هم قرمز بود و زیاد مشخص نبود.....
اون دوتا رو به حال خودشون ول کردم و  به سمت در خروجی رفتم و جلوی در فرودگاه وایستادم.....
-بزار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم....اوه....گوشیم!!
برگشتم سمت سالن که دوباره همون پسره جی بی جلوم سبز شد که یک هین!کشیدم!
-هیننننن!!
جی بی:آه....نمیخواستم بترسونمتون.....گوشیتون رو فراموش کردید بردارید....
-اره اره!بدش بهم باید به یک جایی زنگ بزنم...
جی بی:آه....آخه......نمیدونم چطور بگم......گوشیتون شکسته....
و بعد یک لبخند زورکی زد!
-چ...چی...؟شکستهههههههه؟!!!!!!!
جی بی خندش رو خورد و گفت:بله متاسفانه.....
و گوشیم رو بهم داد.....بد از دستم پرت شده بود!!
-ایشش!!!حالا من از کجا اون خراب شده رو پیدا کنم!؟
یک صدایی گفت:تقصیر من نیست....خودت پرتش کردی!
بم بم بود....
با حرص گفتم:اگه جناب عالی بهم نمیخوردی پرت نمیشد!
بم بم:اگه جلوت رو نگاه میکردی منم بهت نمیخوردم!
-اگه بهم زنگ نمیزدند منم سرم رو نمیکردم تو گوشیم!
بم بم:خب مقصر ماجرا پیدا شد....
-کی؟
بم بم:کسی که بهت زنگ زده مقصره!
یک چشم غره بهش رفتم و اومدم برم گردنش رو با ناخون هام جر بدم که جی بی جلوم رو گرفت:میدونم عصبانیید.....اما شاید ما بتونیم برای پیدا کردم آدرستون بهتون کمک کنیم...
-نمیتونی داداش!هر جایی نیست که!
بم بم:حالا بگو شاید دونستیم...
-میگم نمیدونید!توی شهر نیست!
جی بی:حالا بگو!
با حرص گفتم:میدونید مدرسه موهاما کجاست تحفه ها!
چند لحظه سکوت کردند و به هم نگاه کردند....
-گفتم که عمرا بدونید!
بم بم:تو چیی؟!
-جانم؟!
جی بی:چرا میخوای بری اونجا؟!
-میدونید کجاست؟!
بم بم:آره....ما هم تو همون مدرسه ایم....
-جدا!؟!!!!!
جی بی:نگفتی چرا میخوای بری اونجا؟
-من شاگرد جدیدم...
جی بی:همراه ما بیا....ما میرسونیمت...
-تنکس گایز!
جی بی:قابلی نداشت!در عوض تلفنت..
رو به بم بم گفت:به جکسون زنگ زدی؟
بم بم:آره گفت داره میاد.
چند لحظه بعد یک ماشین جلوی پامون ترمز زد!
شروع کرد به بوق زدن!
جی بی:ایش!!از دست تو!
رو به من گفت:بیا بریم..
بم بم و جی بی به ترتیب سوار ماشین شدند....جی بی جلو نشست و بم بم هم عقب...من هم رفتم و کنار بم بم نشستم.....
راننده گفت:خانم.....اشتباه سوار شدید...من تاکسی نیستم!
-فعلا مجبوری باشی!
-چی؟!
جی بی خندید و گفت:خودت رو معرفی کن....این شاگرد جدید موهاما ست....
راننده:آه جدا؟!
-بله..
راننده:من جکسون هستم!از دیدنتون خوشحالم!
-منم جسیکا هستم...
بم بم:اسمت جسیکاست؟
-نه همین طوری روی هوا یه اسمی گفتم!
بم بم:مرض داری؟اسم واقعیت رو بگو!!
-این دوستتون از نظر عقلی کم داره؟
جکسون:چه جور هم!
بم بم:یاااا!!!هیونگ!!
ماشین حرکت کرد....تو راه بودیم که جی بی پرسید:
ماها گرگینه ایم....تو چه موجودی هستی؟
-حتما باید بدونی فُضول؟
جی بی: (
جکسون:اگه بگی لطف میکنی!
-من یک خون آشامم..
بم بم:معمولی دیگه؟
-نیمه وامپایرس..پدرم یک خون آشام معمولی بود و مادر هم یک اصیل زاده....
جی بی:بود؟
-بله....خیلی وقت پیش از دست دادمشون.....
جکسون:آه.....متاسفم.....
-نه ......عیبی نداره.....تقصیر شماها که نیست....
جکسون:آها راستی گفتیم خون آشام!چی شد؟تونستید بابای دایانا رو پیدا کنید تا کمکش کنه؟
حسابی جا خوردم!!!
جی بی:پیداش کردیم.....اما کشته شده بود....
جکسون:چی؟!
بم بم:اون عوضی که این بلا رو سر دایانا آورده کشتتش!!
جکسون:واقعا....حرفی برای گفتن ندارم!!!
جی بی:باید اونجا که رفتی حواست رو جمع کنی جسیکا....اگه برای خودت دشمن درست کنی ممکنه آسیب ببینی...
یک پوزخند زدم و گفتم:البته...
به مدرسه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و پسر ها چمدونم رو بهم دادند...
جی بی:به دفتر مدیر برای پر کردن برگه های انتقالیت برو...دفترش توی ساختمون اصلیه...ما ها باید بریم خیلی سرمون شلوغه....
-باشه..فعلا!
ازشون جدا شدم و به داخل محوطه رفتم....این همه ساختمون!!من از کجا بدونم ساختمون اصلی کجاست؟!
یکم اطراف رو نگاه کردم که چشمم به دو نفر خورد!!
-ببخشید!میدونید دفتر مدیر کجاست؟
برگشتند سمت من!
دایانا بود!!!!!اما چطور بیرون اومده بود!!
با یک پوز خند گفتم:اوه....میبینم که از سیاه چالت بیرون اومدی خواهری!
دایانا غرید:جسیکا...
یک پسر هم کنارش بود که دایانا نگهش داشته بود....هیکلش داغون شده بود!رد دندون های نیش و پنجه ها کل بدنش رو گرفته بود...
-میبینم که از این بیچاره برای سرکوب کردن تشنگیت استفاده کردی!
پسره اومد جلو و یقعم رو گرفت و گفت:تو.....همون عوضیی....هستی که....این بلا رو.....سرمون آوردی؟!
دستش رو از یقعه ام جدا کردم و هلش دادم عقب که پرت شد روی زمین!!
-چه شُلی! (
دایانا اومد جلو و با دوتا دستاش یقعم رو چسبید و با عصبانیت و اون چشم های سبزش بهم زل زد....
منم هم با یک پوزخند تمسخر آمیز نگاهش میکردم....
پسره گفت:دایانا....اون....پدرت رو....کشته....
دایانا جا خورد!ازم جدا شد و چند قدم به عقب رفت و گفت:چ....چی...کار....کرده...؟
-اره...من اون آشغالی که زندگی خانوادم رو نابود کرد رو کشتم....
دایانا نمیدونست چی کار کنه یا چه عکس عملی نشون بده....فقط خشک شده بود....
-گریه نمیکنی؟پدرت مرده ها!
دایانا:اون بهم گفت....که هیچ وقت....گریه نکنم.....
-چه حرف گوش کن شدی!
یکدفعه چهار تا پسر با عجله اومدند سمت ما:دایانا!!
-جونگ کوک!!
-چی شده!؟
-این چه قیافه ایه جونگ کوک!؟
-این دختره دیگه کیه!؟
یک چیزی توی سینه دایانا نظرم رو جلب کرد....درخشش مثل همون گردنبند بود!
جلو رفتم و کشیدمش سمت خودم و لباسش رو دادم کنار که از تعجب چشمام چهار تا شد!!!
-این....این...گردنبند مامانه.....
دستم رو پرت کرد!
دایانا:بهش دست نزن!
-پس داده بودش به تو......باورم نمیشه....
اون یکی دیگه رو از جیبم بیرون اوردم و نگاهش کردم.....
-پس....اون هم عاشق بابای تو بود.....
دایانا چشمش به گردنبند تو دستم خورد و گفت:این...تاحالا ندیدمش....
-قرار بود که این جفت....به ......زوج بعدی خانواده برسه.....اون یکیش رو داد به تو......پس....منتظر بوده تا تو زوجت رو انتخواب کنی و این هم بهت بده....با این که من ازت بزرگتر بودم....با این که من بچه ی اولش بودم باز هم این رو داد به تو!
دایانا گردنبند رو از دستم کشید و برداشتش!
-چه حسی داری......تو الان داری دردی که مامان تحمل میکرد رو تحمل میکنی.....
دایانا:چی؟
-اون هم اتفاقی با یک جفت نر جفتگیری کرد....یعنی بابای من....اما اون عاشق اون نبود.....بعد چند وقت کسی رو پیدا کرد که واقعا دوستش داشت....جفتشون....یعنی بابای تو....اما نمیتونست پیشش بره.....چون بدنش با یکی دیگه جفت شده بود.....اون به پدرم بی توجهی میکرد و این باعث شد قلب پدرم کم کم ضعیف شه......اما اگه اون میمرد ،خودش هم میمرد و دیگه نمیتونست با مرد مورد علاقه اش باشه برای همین برای اولین بار باهاش خوابید و من رو باردار شد....پدرت انقدر دیوونه شد که بعد از به دنیا اومدن من بابام رو کشت!!مامان هم چند وقت بعد از به دنیا آوردن من تو رو باردار شد......اما طولی نکشید که بعد از به دنیا اومدنت مامان مرد....چون بدنش به جفتش احتیاج داشت ....ولی جفتش دیگه وجود نداشت!برای همین قلبش از کار افتاد و مرد و من تنها عضو خانوادم رو از دست دادم!!
وقتی تو داشتی تو ناز و نعمت بزرگ میشدی،بابات من رو به پرورشگاه فرستاد....سیاه چال رو تجربه کردی؟هرروز من اونطوری بود!تشنه ی خون بودم!اما هیچ چیز وجود نداشت!!میدونی چند تا آدم کشتم؟به ذهنت هم نمیرسه!!
دایانا:از کسایی که باید انتقامت رو گرفتی!از جون من چی میخوای؟
-تو هم جزو همون خانواده ای!فراموش نکن!تو و تک تک دوستات رو نابود میکنم!!بشین و نگاه کن!!

*****

بچه ها ببخشید تاخیر داشت فیلترشکن نداشتم

BLOOD LOVERS (عاشقان خون)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora