Part 26

600 74 14
                                    



سوار ماشینش شد و در رو محکم بست. 
هر دوتا دستش رو روی فرمون گذاشت و سرش رو بین اون دست های کوچولوش قرار داد و شروع به اشک ریختن کرد : هق هق .. هیونجین . هق هق .. هیونجینم.. 
مینهو از سالن خارج شد و نگاهش رو به ماشین برادرش داد. 
اخمی از دیدن حالت هاش کرد و به طرفش رفت. 
در کمک راننده رو باز کرد و روی صندلی جا گرفت. 
فلیکس با اخم سر بلند کرد و با چشم های خیسش به مینهو نگاه کرد و گفت : چی میخوای ؟
مینهو نگاهش رو از رو به روی به فلیکس اد و گفت : چرا وقتی اینقدر دوسش داری ازش جدا شدی ؟
چشماشو ریز کرد و گفت : چی ؟
مینهو ادامه داد : یه نگاه به چشمات بنداز .. خیسن .. لی فلیکسی که من می شناسم هیچ وقت چشماش خیس نبود یا اگرم این چشم ها خیس میشدن کسی درخشش اب رو توشون نمیدید.. 
ولی الان چی فلیکس ؟ الان بدون اهمیت به مکانی که توشی داری اشک میریزی و گریه میکنی ..
برای کی ؟ هوانگ هیونجین .. چرا رهاش کردی وقتی عاشقشی ؟
دستاش رو مشت کرد و نگاهش رو از مینهو گرفت و لب زد : به تو ربطی نداره. 
مینهو اهی کشید و با داد گفت : حرف بزن برام فلیکس .. حرف بزننننن .. چرا اینکار رو با خودت و هوانگ کردی ؟ چرااااا ؟
فلیکس هم با اعصابی داغون و لحنی پر از بغض فریاد زد : چون نمیتونم کنارش باشم .. اگر با هیونجین باشم باید رییس بودن رو کنار بزارم .. باید بشم زیر دست اون .. باید مثل یه هرزه رفتار کنم .. باید به هیوشین خیانت کنم. 
اگر با هیونجین باشم همه چیز داغون میشه .. همه چیز .. من دیگه نمیتونم به ریاست ادامه بدم ..
دیگه نمیتونم غرور داشته باشم .. من خودم رو قربانی غرورم میکنم .. چون من لی فلیکسم .. لی فلیکسسسسسس . هق هق. 
مینهو با چشم های خیس به برادرش نگاه کرد و لب زد : تو یه احمقی فلیکس. 
و با اتمام حرفش گردن فلیکس رو گرفت و سرش رو روی سینه ی خودش گذاشت و توی بغل گرفتش. 
فلیکس بی اهمیت از همه جا ، توی اغوش مینهو فرو رفت و بلند شروع به گریه کرد تا شاید کمی از این سنگینی قلبش کم کنه. 
.
.
از صندلی بلند شد و نگاهش رو به اطراف داد. 
فلیکس ولش کرده بود . پدرخوندگی رو ازش گرفته بود و بدون خداحافظی ترکش کرده بود. 
الان باید چیکار میکرد ؟
چطوری باید برمیگشت به خونه ی بدون عشقش ؟ اصلا میتونست برگرده به جایی که عطر تن فلیکسش توش بود ؟
اهی کشید و دستش رو به لبه ی میز تکیه داد. 
زانوهاش سست شده بودن و هنوزم نمیتونست اتفاقا افتاده رو هضم کنه. 
درسته پدر خوندگی ازش گرفته شده بود ولی هیچ کدوم از رییس های گروه مافیا جرعت توهین بهش نداشتن چون اون هنوزم رییس پر قدرت ترین گروه مافیایی بود. 
با قدم های اروم به طرف خروجی رفت و چندی بعد پشت در های قرمز اون کاواره پنهون شد.  منشیش با دیدن وضع داغون هیونجین ، از ماشین پیاده شد و به طرف رییس دوید. 
هیونجین با دیدن منشیش سرش رو بالا اورد و پوزخندی زد. 
منشی سر خم کرد و گفت : قربان مشکلی پیش اومده ؟
هیونجین حرفی نزد و با ته ای از کنار اون پسر رد شد و به طرف ماشین رفت. 
پشت فرمون نشست و بدون توجه به اون منشی بی چاره ، ماشین رو روشن کرد و جوری از جا کند که گرد و خاک توی فضا پخش شد. 
منشی متعجب به ماشین که دور میشد چشم دوخت و لب زد : راه سختی در پیش داریم. 
.
بدون توجه به ماشین های دیگه وسط خیابون ویراژ میرفت و سرعتش رو بالا می برد.  دلش میخواست هر چه سریع تر به عمارت فلیکس برسه و باهاش حرف بزنه. 
میدونست ممکنه فلیکس اصلا بهش اهمیت نده و یا حتی توی عمارت راهش نده ولی هیونجین دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.. 
شده بود ساعت ها پشت در عمارت مینشست تا فلیکس بالاخره به دیدنش راضی بشه. 
با دیدن عمارت فلیکس از 055 متریش ، پاش رو روی پدال گاز فشار داد تا زود تر به عشقش برسه
.
وقتی به در خونه رسید ، ماشین رو خاموش کرد و ازش پیاده شد. 
با قدم هایی محکم به طرف حراست رفت و با لحنی ترسناک لب زد : در رو باز کن. 
حراست اخمی کرد و گفت : نمیشه .. اسمتو بگو تا به ارباب بگم. 
هیونجین پوزخندی زد و گفت : من وقت این کار ها رو ندارم. 
و با اتمام حرفش توی یه حرکت کلتش رو از توی ضامن چرمش بیرون کشید و به طرف مرد گرفت و دقیقا وسط مغزش شلیک کرد. 
نفس راحتی از دیدن خون قرمز اون مرد کشید و کلت رو به طرف قفل در گرفت و شلیک کرد. 
با فاصله گرفتن در ها از هم ، نیشخندی زد و در رو کامل باز کرد و وارد خونه شد. 
الان جون هیچ کس براش مهم نبود ... هیچ کس.. 
هر کسی که سر راهش برای رسیدن به فلیکس قرار میگرفت و با تیر میزد و هیچ اهمیتی به صداهای دردناکشون نمیداد. 
نزدیک ورودی که رسید ، یونهو جلوش قرار گرفت و کلتش رو بیرون کشید. 
هیونجین پوزخندی زد و گفت : تو هنوز زنده ای ؟ یونهو با اخم لب زد:  لطفا از اینجا برید .. ارباب کار دارن. 
سری تکون داد و گفت : عه جدی ؟ ولی کار من مهم تره. 
یونهو دستاش رو دور کلت محکم کرد و گفت :
برید لطفا وگرنه مجبورم... 
با شنیدن صدای محکم فلیکس ادامه ی حرفش رو خورد : کافیه دیگه. 
هیونجین با شنیدن صدای عشقش ، سرش رو بالا اورد و با دلتنگی توی چشماش زل زد. 
فلیکس اخمی کرد و خطاب به یونهو لب زد : برو از توی انبار بیارشون و ببرشون به محوطه ی اصلی. 
یونهو سری تکون داد و به طرف رییس های مافیایی که فلیکس رو اذیت کرده بودن رفت. 
با رفتن یونهو ، فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و با لنی که سعی میکرد محکم و بی تفاوت باشه
لب زد : چی باعث شده رییس هوانگ بیان به عمارت من حقیر ؟
هیونجین با اخم بهش نزدیک شد و وقتی به یه قدمیش رسید ، بازو هاش رو گرفت و مستقیم توی چشم های فلیکس نگاه کرد. 
این چشم ها هیچوقت به هیونجین دروغ میگفتن.. 
ترس توشون برای هیونجین اشکار بود و خواستن ازشون می بارید. 
هیونجین با لحنی غمگین لب زد : از کی حافظه ات برگشته ؟
فلیکس پوزخندی زد و سعی کرد نگاهش رو از عشقش بگیره که هیونجین با داد لب زد : وقتی باهات حرف میزنم توی چشمام نگاه کن. 
ناخواسته تحت تاثیر حرف هیونجین قرار گرفت و دوباره توی چشمام نگاه کرد. 
هیونجین ادامه داد : گفتم از کی میدونی فلیکس ؟
فلیکس با پوزخندی که غمش رو نشون میداد ، گفت : مگه برات مهمه ؟ تو میخواستی از من سو استفاده کنی که کردی .. جلوی همه خوار و ذلیلم کردی .. باعث شدی مثل سگ کتک بخورم ..
باعث شدی غرور له بشه .. الان اومدی اینجا که چی بشه ؟
جمله ی اخرش رو با داد و هر قدرم که سعی کرد گریه نکنه ولی نتونست و اشکی ریخت و هق زد. 
هیونجین نگاهش رو از فلیکس گرفت و حرفی نزد .
دستش از روی شونه های فلیکس ول شد و گفت :
اومدم عشقمو برگردونم. 
فلیکس با این حرف خنده ی داغونی کرد و گفت :
دیگه هیچی مثل قبل نمیشه هیونجین .. اینو یادت نره که تو برادر هیوشینی و من نمیتونم به عشقم خیانت کنم. 
هیونجین با این حرف سرش رو بالا اورد و گفت :
فکر کردی من عذاب وجدان ندارم ؟ چرا دارم برای برادرم که زیر خروار ها خاکه و من عاشق عشقش شدم عذاب وجدان دارم .. میخواستم ازت انتقام بگیرم اره .. ولی چرا ؟ چون تو باعث شدی هیوشین بمیره .. میخواستم نابودت کنم ولی عاشقت شدم .. میفهمی ؟ 
سپس با لحنی اروم تر نجوا کرد : فلیکس گوش کن .. من دوست... 
فلیکس با داد و گریه لب زد : خفه شووووو .. از عمارتم گمشو بیرون .. از الان من و تو رقیبیم .. من میخوام پر قدرت ترین گروه مافیایی بشم و تو رو زمین بزنم .. پس از الان ما دشمنیم ... هق. 
هیونجین با ناراحتی و چشم های خیس به فلیکس نگاه کرد و چندی بعد با لبخندی دردناک گفت :
چشمای خیستو باور کنم یا زبون تلختو ؟ فلیکس اه بی صدایی کشید و حرفی نزد.  پشتش رو به هیونجین کرد و لب زد : فقط برو هیونجین. 
با این حرف رگ های گردن هیونجین از عصبانیت حجیم شد.. 
با داد لب زد : کجا برم لعنتیییی ؟ وقتی تو اینجایی کجا برممممم ؟ 
با این حرف هیونجین هقی زد و اشکاش رو ازاد کرد. 
بدون گفتن حرف دیگه راه افتاد تا به سمت محوطه ی اصلی بره که صدای پاهای هیونجین رو شنید و چندی بعد رو به روش قرار گرفت. 
فلیکس لب باز کرد تا چیزی بگه که با زانو زدن هیونجین جلوش ، متعجب شد و حرفش رو خورد .
هیونجین دستش رو روی کفش های فلیکس گذاشت و اولین کاری که کرد بستن بند بوت هاش بود.  فلیکس خواست چیزی بگه که هیونجین با گریه لب زد : فلیکس .. برگرد پیشم .. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. معذرت میخوام ازت .. لطفا برگرد پیشم .. من میخوامت .. خیلی میخوامت .. 
فلیکس سرش رو به طرف باغش کج کرد و اشکی ریخت. 
بعد از چند ثانیه پاهاش رو از زیر دست های هیونجین بیرون کشید و گفت : برو. 
با اتمام حرفش با عجله از کنار هیونجین گذشت و به طرف محوطه ی اصلی رفت. 
به شدت عصبانی بود چون غرورش نمیذاشت بره سمت هیونجین. 
وقتی به محوطه رسید ، با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو به رییس ها که زانو زده بودن داد. 
پوزخند صدا داری زد و رو به روشون ایستاد و لب زد : خب خب خب .. از کی شروع کنیم ؟ رییس شین با ترس لب زد : قربان ما ما رو ببخشید .. غلط کردیم .. ما .. ما شمارو نشناخته بودیم .. قربان .. ما... 
فلیکس روی صندلیش نشست و گفت : خب داشتی میگفتی. 
انگور بزرگی برداشت و وارد دهنش کرد و یکی از پاهاش رو روی صندلی گذاشت و گفت : منتظر ادامشم شین. 
رییس شین با گریه لب زد : لطفا رییس لطفااا ما رو ببخشید .. غلط کردیم. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : همینطوری که نمیشه شین .. باید تقاص پس بدید بعد شاید بخشیدمتون. 
با اتمام حرفش لبخندش رو خورد و از روی صندلی بلند شد. 
به طرف میز شکنجه اش رفت و شلاقی برداشت و تا سرش رو برگردوند با چشم های خیس هیونجین مواجه شد. 
با قلبی که داشت وحشیانه توی سینه اش میکوبید ، نگاهش رو از هیونجین گرفت و با حرص به طرف اون رییس های احمق رفت. 
خطاب به یونهو لب زد : ببندش. 
یونهو سری تکون داد و با کمک بادیگارد ها رییس شین رو بلند کردن و بدون توجه به تقلا و التماس هاش اون رو به تنه ی بزرگ درخت بستن
.
فلیکس نگاهش رو دوباره به هیونجین داد. 
چشم های خیس هیونجین بد داشت روانش رو ازار میداد. 
به طرف رییس شین رفت و رو به روش ایستاد. 
مدام چشم های خیس هیونجین میومد توی ذهنش و این عذابش میداد پس حرصش رو سر اون رییس های بی چاره خالی کرد. 
شلاق رو بالا اورد و محکم روی سینه ی شین فرو اورد و بی اهمیت به دادش ، ضرباتش رو زد و با حرص شروع به داد کشیدن کرد. 
اینقدر فشار روش بود که حس میکرد داره منفجر میشه. 
هیونجین میدونست دلیل این حرکات عشقش چیه. 
با قدم های بلند به سمتش رفت و از پشت کمرش رو گرفت و گفت : کافیه. 
فلیکس بی حواس از همه جا به طرف هیونجین برگشت و شلاق رو بالا اورد و روی شونه اش فرود اورد. 
هیونجین از درد زانوهاش سست شد ولی دم نزد و فقط لباش رو روی هم فشار داد. 
فلیکس که تازه فهمید چیکار کرده ، با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و شلاق رو انداخت.  هیونجین توی چشم های فلیکس نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس با گریه لب زد :
بیرونش کنید. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : فلیکس ؟
فلیکس با داد خطاب به بادیگار هاش لب زد :
کریددددددد ؟ میگم بیرونش کنیدددددددد. 
بادیگارد ها یکصدا بله ای گفتن و به طرف هیونجین رفتن. 
مثل چی از هیونجین میترسیدن ولی چاره ای جز اطاعت نداشتن. 
یونهو با احترام لب زد : لطفا برید بیرون قربان. 
هیونجین زیر لب گفت : فلیکس ؟
فلیکس سرش رو بالا اورد و به هیونجین و شونه ی خونی شده اش نگاه کرد. 
هیونجین لب زد : برگرد پیشم فلیکس. 
فلیکس دستاش رو مشت کرد و قبل از اینکه صورت خیسش بیشتر از این نمایان باشه ، به طرف عمارتش رفت و پشت در های چوبیش مخفی شد. 
هیونجین اهی کشید و با قدم های سست به طرف خروجی عمارت رفت و ازش خارج شد. 
فلیکس با عجله پله های خونه اش رو بالا رفت و وارد اتاقش شد. 
روی تختش دراز کشید و سرش رو توی بالشتش مخفی کرد و با صدای بلند شروع به هق زدن کرد
.
اونقدر گریه کرد که سوها با ناراحتی در رو باز کرد و وارد اتاقش شد. 
فلیکس با داد لب زد : گمشو بیرون. 
سوها لبخندی زد و گفت : چرا باید پسر من اینطور زجر بکشه ؟ هوم ؟
فلیکس با شنیدن صدای سوها اروم شده سرش رو از روی بالشت برداشت و رو به روش نشست. 
سوها با دیدن چهره ی خیس از اشک و چشم های پف کرده ی فلیکس ، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و محکم فرد رو به روش که حکم بچه اش رو براش داشت رو بغل گرفت. 
فلیکس با گریه لب زد : دوسش دارم سوها .. خیلی دوستش دارم .. من .. من زخمیش کردم ..
زانوهاش سست شد ولی زمین نخورد .. من جلوی همه خوردش کردم .. هق هق .. سوها من ناراحتش کردم .. داغونش کردممم .. من هیونجینمو داغون کردم .. هق هق.
سوها اشکی ریخت و لب زد : اروم باش فلیکس عزیزم .. اروم باش .. همه چیز درست میشه ..
همه چیز. 
فلیکس با هق هق لب زد : دیگه هیچی درست نمیشه .. هیچی. 
سوها حرفی نزد و دستش رو توی موهای فلیکس فرو برد و نوازشش کرد تا یکم اروم بشه و خوابش ببره. 
.
.
صبح روز بعد با ایجاد صدای وحشتناکی توی خونه اش از خواب پرید. 
با همون لباس هایی که دیروز به تن داشت ، از اتاق بیرون رفت و بالای پله های عمارتش ایستاد .
با دیدن افراد درشت هیکلی که داشتن عمارتش رو به گند میکشیدن ، اخمی کرد و گفت : اینجا چخبرههههه ؟
بادیگارد ها ، با دیدن فلیکس از حرکت ایستادن و چندی بعد صدایی از توی سالن شنیده شد : اوه بیدار شدی رییس لی ؟ اومدم گردنبند پدر خوندگی رو ازت بگیرم. 
فلیکس با دیدن هیونجین و عامل گریه های دیشبش
، پوزخندی زد و از پله ها پایین رفت. 
رو به روی هیونجین ایستاد و از پایین بهش نگاه کرد. 
هیونجین هم متقابلا بهش نگاه کرد ولی نه به چشماش به لبایی که تشنشون بود. 
فلیکس لب زد : چرا فکر کردی من این گردنبند رو میدم بهت ؟
هیونجین نیشخندی زد و دستش رو توی موهای فلیکس فرو برد و با دلتنگی که سعی میکرد نمایان نباشه ، تار های بلوندش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت : تو قرار نیست بهم بدیش .. من قراره ازت بگیرمش .. حرفای دیشبت رو که یادته رییس لی .. من و تو از الان دشمن همیم. 
فلیکس توی چشم های هیونجین نگاه کرد و گفت: 
برو بیرون هیونجین. 
سپس با تن ارومتری لب زد : این دلیل خوبی برای دیدن من نیست. 
هیونجین ناراضی از رو شدن نقشه اش ، دستاش رو مشت کرد ولی خودش رو نباخت. 
با پوزخند لب زد : تو همه چیز رو خراب کردی فلیکس .. باید با زجر کشیدن پل های خراب پشت سرت رو درست کنی..  از این به بعد دشمنیم ..
من و تو. 























mafia is on the wayWhere stories live. Discover now