part 30

594 61 11
                                    




هیونجین دستی به موهای فلیکس کشید و حوله و کیسه ی اب گرم رو با دست ازادش گرفت و لب زد : جونم ؟
فلیکس توی چشم های عشقش نگاه کرد و گفت :
بیا کمپانیامون رو ادغام کنیم و با هم ازدواج کنیم .
هیونجین با ناباوری لب زد : چی ؟
فلیکس به طرفش برگشت و باعث شد حوله از روی کمر و پایین تنه اش پایین بیوفته .
روی تخت نشست و خطاب به هیونجین لب زد :
میگم بیا ازدواج کنیم و کمپانیامونو ادغام کنیم .. ما که همو دوست داریم چرا نباید ازدواج کنیم ؟
هیونجین اخم ریزی کرد و گفت : ببین فلیکس ..
من ادم متعهدی نیستم .
فلیکس پوزخندی زد و سرش رو بالا و پایین کرد : اهان .. جالبه یعنی میگی هر لحظه ممکنه ولم کنی بری .. نه ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : نه اینطو ..
و با دادی که فلیکس زد ، حرفش کامل نشد : دقیقا همینطوره هیونجین .. دقیقا همینطوره .. تو توی زمانی که با من بودی با جیسونگ و بقیه ی زیر دستات سکس داشتی .
معلومه ادم معتاد به سکسی مثل تو نمیتونه پایبند باشه .
با اتمام حرفش ، از روی تخت بلند شد و لباساش رو پوشید .
به محض پوشیدن تموم لباس هاش ، خواست از اتاق خارج بشه که هیونجین دستش رو گرفت و به عقب کشیدش و گفت : جوری رفتار نکن که انگار تو سکس نمیکنی و بهش معتاد نیستی .. تو هم زمانی که با من بودی با بقیه سکس میکردی .
فلیکس پوزخند صدا داری زد و گفت : من مثل تو اشغال نیستم .. بعد از اینکه فهمیدم دوست دارم این کار رو گذاشتم کنار ولی تو چی ؟ دقیقا بعد از قرارمون رفتی عمارتت و با یه دختر سکس کردی
.
کمی مکث کرد و گفت : میدونی هیونجین ... حس میکنم من و تو کنار هم خوش بخت نیستیم .. هر کسی دنبال منافع خودشه و حاضر نیست با طرف مقابلش سازگار بشه .
تو هم مثل بقیه یه رهگذر بودی .. رهگذری که به اشتباه عاشقش شدم ولی فراموش میشی .. دقیقا مثل برادرت که فراموش شد ... توهم فراموش میشی .
و دقیقا بعد از تموم شدن حرفاش دستش رو از دست های پر زور هیونجین بیرون کشید و با قدم هایی بلند از اون کلبه ی چوبی که دیشب شاهد عشق بازی و امروز شاهد دعواشون بود ، خارج شد .
هیونجین تعجب کرده بود .. فلیکس چی داشت می گفت .. اصلا خودش چرا این همه چرت و پرت تحویلش داده بود .. مگه ارزوش بودن پیش فلیکس نبود ؟ پس چرا داشت خرابش میکرد ؟ .
.
به محض رسیدن به سئول ، اشکایی که روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد و اروم نجوا کرد :
فراموشت میکنم هیونجین .
همانطور که درگیر هیونجین و اشک ریختن برای اون پسر بود ، درد شدیدی به باسنش رسوخ کرد .
حتما باید استراحت میکرد و تا چند روز با هیچ کس ملاقات نمیکرد .
هنوزم همون ربدوشامبر تنش بود و نگاه های متعجب بقیه رو به جون میخرید ولی کی بود که اهمیت بده .
وقتی به عمارتش رسید ، از ماشین پیاده شد و گفت : صبر کن پولتو بیار .
راننده تاکسی احترامی گذاشت و منتظر موند تا فلیکس براش پول رو بیاره .
در های عمارتش رو باز کرد و خطاب به نگهبانی که تازه گذاشته بود ، لب زد : پول این راننده رو بده .
نگهبان احترامی گذاشت و همراه با پول به طرف راننده رفت .
فلیکس با قدم هایی اروم بخاطر درد باسنش ، وارد خونه اش شد و سوها با دیدنش به طرفش دوید :
ارباب ؟
فلیکس زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت :
بادیگارد ها رو بیشتر کنید از این به بعد هر کسی بدون اطلاع من وارد این خونه بشه ، تموم بادیگارد ها رو قتل عام میکنم .. پس حواستون باشه .
سوها احترامی گذاشت و با لحنی نگران دقیقا مثل یک مادر لب زد : ارباب .. شما حالتون خوبه ؟ فلیکس به طرف سوها برگشت و گفت : زندگی هیچ وقت اونطوری که دوست دارم پیش نمیره سوها .. این باید برامون عادی بشه ... چون من هیچ وقت نمیتونم یه لبخند واقعی روی صورتم داشته باشم .
سوها به طرف فلیکس رفت و اروم بغلش کرد و لب زد : همه چیز درست میشه ارباب .. همه چیز .
فلیکس پوزخندی زد و گفت : هیچی درست نمیشه
.
و از بغل سوها خارج شد و به طرف اتاقش رفت .
به محض ورود به اتاق ، ربدوشامبرش رو از تنش خارج کرد و روی زمین رها کرد و به طرف حمام رفت .
نیاز داشت یه دوش ساده بگیره تا اروم بشه ..
هیونجین رو اصلا درک نمیکرد .. اول که مثل یه مرد دلباخته پا به پاش گریه میکرد و براش میمرد و الان که در خواست ازدواجش رو بخاطر یه چیز مسخره رد کرده بود .
شیر اب رو باز کرد و بدون اهمیت به سرد یا گرم بودنش ، زیرش فرو رفت و دستاش رو به دیوار تکیه داد .
با یاد اوری حرف های هیونجین خنده ای توام با گریه کرد و زیر لب گفت : خیلی نامردی .. خیلی .. باورم نمیشه عاشق کسی مثل تو شدم .. بخاطر تو خوار شدم .. بخاطر تو ضعیف شدم و بخاطر تو نقش یه پسر خوب رو بازی کردم .. ولی بازم نتونستم نگهت دارم .. همیشه همین بوده .. من بدرد عاشقی و رابطه نمیخورم .
اشکاش یکی بعد از دیگری پایین میریخت و چشماش سرخ شده بود .
کمر و دل دردش بهتر شده بود ولی الان درد قلبش خیلی بد تر شده بود .
قلبش خیلی درد میکرد و هیچ کس مثل هیونجین نمیتونست التیام ببخشش . ولی الان هیونجینی در کار نبود .. حداقل در نظر فلیکس اینطور بود .
بعد از چیزی حدود بیست دقیقه از حمام خارج شد .
بند های ربدوشامبرش رو سفت کرد و به طرف تختش رفت .
دوست داشت بخوابه و چشم باز کنه و هیونجین رو دوباره کنار خودش ببینه ولی این کار غیر ممکن بود .
روی تخت خزید و سرش رو روی بالشت گذاشت .
اروم چشماش رو بست و با خودش لب زد : وقتی بیدار شدی باید بشی همون فلیکس قبلی .. فلیکسی که تاحالا کسی اشکش رو ندیده بود و فلیکسی که بخاطر انتقام گرفتن قوی بود ... تو میتونی فلیکس .. اینو بدون هیچ کس به اندازه ی خودت دوست نداره و به فکرت نیست .. تو میتونی .
و همانطور که با خودش حرف میزد ، خودش رو به دست خواب سپرد .
.
.
توی عمارتش در حال قدم زدن بود .. حتی یه لحظه هم نمیتونست حرف های فلیکس رو فراموش کنه ... اون پسر حقیقت رو توی صورتش کوبیده بود . کاری که هیچ کدوم از دوستاش تا حالا نکرده بودن .
هوفی کشید و به طرف موبایلش رفت ..
برای نهمین بار با فلیکس تماس گرفت ولی بازم همون جواب قبلی که مبنی بر خاموش بودن موبایلش بود به گوشش رسید .
با حرص دستش رو مشت کرد و گفت : چرا جواب نمیدی احمق ؟
همش میترسید بلایی سرش اومده باشه .. میترسید توی راه برگشت به سئول اتفاقی براش افتاده باشه .. میترسید الان توی عمارت خودش نباشه و دست به کاری زده باشه که یه عمر هیونجین رو از نبودش پشیمون کنه .
همانطور که در حال فکر کردن بود ، در اتاقش باز شد و چان و جونگین وارد اتاق شدن .
هیونجین با دیدن اون دو نفر لب زد : چی میخوایین ؟
چان نیشخندی زد و گفت : امدم ببینم چه اتفاقی برای پسرم افتاده .
هیونجین پوزخند صدا داری زد و گفت : دیدی که سالمم حالا برو .
جونگین به طرف هیونجین رفت و گفت : بازم موضوع فلیکسه ؟
هیونجین اخم محوی کرد و گفت : به شماها ربطی نداره .
چان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس واقعا عاشقش شدی .
از روی بی حوصلگی هوفی کشید و گفت : اره عاشقش شدم ولی ریدم .
جونگین به سمت چان رفت و روی پاهاش نشست و گفت : باز چیکار کردی ؟
تا 4 ساعت پیش باهاش بودم .. بهم گفت با هم ازدواج کنیم ولی من گفتم ادم متعهدی نیستم ...
اون گفت وقتی با هم بودیم من با زیر دستام سکس میکردم و همه ی زندگی رو توی همین میبینم .
چان با جدیت تمام لب زد : خب راست گفته .
هیونجین با اخم و ناباوری لب زد : چی ؟
چان ادامه داد : داره راست میگه .. تو همه چیز رو توی سکس میبینی .. چند نفر رو تا حالا بخاطر بی دی اس امات کشتی ... هر روز سکس رو داری .. تو یه ادم معتاد به سکسی و به نظر من باید بری پیش یه روانپزشک .. چون این اصلا منطقی نیست .
هیونجین با داد گفت : یعنی داری میگی من روانیم ؟
جونگین اخمی کرد و گفت : من و چانم مثل تو بودیم ولی رفتیم روانپزشک و خوب شدیم .. مگه فقط روانیا میرن پیش روانپزشک یا روانشناس ؟ هیونجین مکثی کرد و حرفی نزد .
شاید حق با دوستاش بود و باید پیش یه روانپزشک میرفت .
هوفی کرد و گفت : نمیدونم .. دارم از دوریش دیونه میشم .. جواب تماسامو نمیده .. میخوام برم در خونش ولی میدونم صد در صد بادیگارد هاش رو بیشتر کرده تا نتونم وارد خونه بشم .
جونگین ریز خندید و گفت : وای چان خیلی حیفه که دامادمونو از نزدیک ندیدیم .
چان دستی به موهای جونگین کشید و گفت :
همینطوره نفسم .. میخوای بریم پیشش ؟ جونگین با خوشحالی گفت : بریم ؟
هیونجین متعجب لب زد : دیونه این ؟ به چه دلیل کوفتی میخوایین برین پیش فلیکس ؟
جونگین از روی پاهای چان بلند شد و گفت : به تو ربطی نداره .
و سپس خطاب به چان گفت : بریم عزیزم .
هیونجین با نفرت به جونگین نگاه کرد و گفت :
اگر دوست پسر چان و دوست صمیمیم نبودی مطمئن باش با یه تیر خلاصت کرده بودم .
جونگین به طرفش رفت و بوسه ای روی گونه ی هیونجین گذاشت و گفت : حیف شد که ... چان عزیزم بریم ؟
چان خنده ای از شیطنت جونگین کرد و گفت :
بریم عزیزم .
.
.
از روی کاناپه بلند شد و به طرف اتاقش رفت .
نگاهی به تخت مشترک خودش و سونگمین انداخت و با دیدنش که فقط کمی از موهاش بیرون بود ، لبخندی زد و به طرفش رفت .
روی تخت پشت سرش دراز کشید و اروم لب زد :
نمیخوای بیدار بشی عزیزم ؟
سونگمین نفس عمیقی کشید و یکی از چشم هاش رو باز کرد .
با دیدن چانگبین ، لبخند ریزی زد و با صدای گرفته از خواب گفت : سلام چانگبینی من .
چانگبین دستش رو زیر گردن سونگمین فرو برد و بوسه ای روی پیشونی عشقش گذاشت و گفت :
سلام عزیزدلم .. خوب خوابیدی ؟
سونگمین سری تکون داد و خودش رو بین سینه های عضلانی مردش قایم کرد .
چانگبین الان سونگمین رو داشت ولی دیگه کمپانیش رو نداشت .
می ارزید ؟ معلومه که می ارزید .. چانگبین حاضر بود برای داشتن سونگمین هر کاری بکنه .
مینهو اول بهش گفته بود سونگمین رو ببره ولی بعدش منصرف شد و کمپانیش رو ازش گرفت .
چانگبین الان به جای یه رییس مافیای خشن یه عاشق دلباخته بود .
کسی بود که از رییس بودن کناره گیری کرده بود و الان صاحب یه کافه توی سئول بود .
بوسه ای روی موهای نرم سونگمین گذاشت و گفت : خوشحالم کنارمی سونگمینا .
سونگمین سرش رو بالا اورد و گفت : منم خوشحالم که کنارمی عزیزم .. هر کاری برات میکنم تا خوشحال باشی .. هر کاری .. دقیقا مثل تو که بخاطر من گروهت رو دادی به رییس لی .
چانگبین لبخندی زد و موهای پریشون سونگمین رو درست کرد و گفت : همین که کنارم باشی من خوشحالم و برام کافیه .
سونگمین اشکی ریخت و دستش رو روی گونه ی چانگبین گذاشت .
سرش رو بلند کرد و بوسه ای روی لبای مردش گذاشت و اروم لب بالاش رو مکید .
چانگبین هم اروم چشماش رو بست و لب پایین سونگمین رو بین دو لب گرفت و اروم مکید و زبون زد .
اونقدر به بوسیدن همدیگه ادامه دادن که نفس کم اوردن و سونگمین اولین کسی بود که اتصال رو قطع کرد .
چانگبین چشماش رو باز کرد و گفت : بریم گردش ؟
سونگمین با خوشحالی لب زد : گردش ؟
چانگبین سری تکون داد و گفت : اره عزیزم ..
گردش .. میخوای بریم ؟ این مدت همش توی خونه بودیم و کاری نکردیم .
سونگمین با خوشحالی روی تخت نشست و گفت :
ارههههه .. بریم .
چانگبین با دیدن این کیوتی بیش از حد عشقش لبخند ملیحی زد و متقابلا روی تخت نشست و گفت : برو اماده شو تا بریم .. هوم ؟
سونگمین با عجله از روی تخت بلند شد و به طرف مستر دوید و گفت : چشم قرباننننن .
چانگبین خنده ی ریزی کرد و تا لحظه ی بسته شدن در به سونگمینش نگاه کرد .
.
.
با شنیدن صدای در ، از خواب بیدار شد .
روی تخت نشست و همانطور که مثل کوچولو ها چشماش رو با مشت میمالید لب زد : بیا تو .
سوها در رو باز کرد و لب زد : قربان .. دو مرد دم در عمارت هستن و میخوان شما رو ببینن .
فلیکس با حالت به شدت کیوتی لباش رو غنچه کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن ؟ سوها لبخند به لب گفت : نه قربان .
فلیکس اهی کشید و گفت : باشه پس بگو بیان داخل .
سوها احترامی گذاشت و از اتاق خارج شد .
فلیکس از روی تختش بلند شد و به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش رفت .
نگاهش رو به در عمارت داد و با دیدن جونگین و چان ، اخمی کرد و با خودش گفت : اینا کین دیگه ؟
هوفی کشید و شونه ای بالا انداخت و به طرف کمد لباساش رفت .
پیراهن سفید اورسایز و شلوار مشکی پوشید و جلوی پیراهن رو توی شلوارش زد و بعد از شونه کشیدن به موهاش و بالم لب زدن ، از اتاق خارج شد و دونه دونه پله ها رو پایین رفت .
چان و جونگین به محض ورود به عمارت فلیکس ، لبخندی زدن و روی اولین مبل توی سالن نشستن
.
فلیکس به سالن نزدیک شد و خطاب به سوها گفت
: از مهمون ها پذیرایی کنین .
و این چان و جونگین بودن که با شنیدن صدای دیپ اون پسر متعجب سرش رو به عقب برگردوندن .
فلیکس با دیدن نگاه شوکه ی اون زوج ، ابرویی بالا داد و روی مبلش نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و دستاش رو به هم قفل کرد : خب ؟
چان با شنیدن دوباره ی صدای فلیکس دهن باز مونده اش رو بست و گفت : سلام اقای لی .. من بنگ کریستوفر چان هستم .
سپس به جونگین اشاره کرد و گفت : و ایشونم همسر من هستن .
فلیکس نگاهی به جونگین انداخت و دوباره به چان نگاه کرد و گفت : خب ؟
چان با خجالت گفت : خب ما اومدیم راجب هیونجین حرف بزنیم .
فلیکس با اومدن اسم هیونجین ، لحظه ای مکث کرد ولی سریع پوزخندی زد و گفت : واسطه فرستاده ؟ اینقدر ضعیفه که نمیتونه خودش بیاد جلو ؟
جونگین اخمی کرد و گفت : ببین لی فلیکس شی ..
هیونجین دوست داره .. نه عاشقته ولی نمیتونه به روی خودش بیاره .. چرا ؟ چون اون دیونه است .. از وقتی به سکس بلوغ رسیده همش کارش سکس بوده .. انتظار داری الان به راحتی بتونه فراموش کنه ؟
فلیکس خنده ی بلندی کرد و گفت : اونوقت تو کی باشی که داری سنگشو به سینه میزنی ؟ 
جونگین با دهنی باز از بی ادبی فلیکس ، بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس با داد گفت : سوهاااااا ؟
سوها با ترس به طرف فلیکس رفت و لب زد : بله ارباب ؟
همانطور که نگاهش به چان و جونگین بود لب زد : موبایلمو بیار .
سوها احترامی گذاشت و به طرف اتاق فلیکس رفت و طولی نکشید که به سمت فلیکس رفت و موبایل رو به دستش داد .
به محض قرار گرفتن موبایل توی دستش ، شروع به زنگ خوردن کرد .
با دیدن اسم هیونجین ، نیشخندی زد و گفت :
خودش داره زنگ میزنه ..
چان اخمی کرد و حرفی نزد .
ایکون سبز رو زد و گفت : چی میخوای ؟ هیونجین با خوشحالی لب زد : فلیکس عزیزم حالت خوبه ؟
فلیکس بدون اهمیت به حرف های هیونجین لب زد
: بیا این دوستای احمقتو از این جا جمع کن ..
بهت گفته بودم داری فراموش میشی به این زودی یادت رفته ؟
با اخم و داد لب زد : چی ؟ چی داری برای خودت بلغور میکنی ؟ به این نگهبانه بگو بزاره بیام داخل فلیکس .. با زبون خوش دارم بهت میگم نزار خون راه بندازم .
فلیکس با لحنی که بیشترین نفرت رو القا میکردلب زد : گمشو بابا حشری بدبخت .
و تماس رو پایان داد .
چان و جونگین متعجب به همدیگه نگاه کردن .
تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود با هیونجین اینطوری حرف بزنه .
فلیکس موبایل رو به سمت دیوار پرت کرد و خوردش کرد .
هیشی گفت و لب زد : شما دوتا هم برید از خونه ی من بیرون .. زود .
جونگین لبخندی زد و از روی مبل بلند شد .
به طرف فلیکس رفت و دستاش رو روی دسته های صندلی فلیکس گذاشت و روی صورتش خم
شد و گفت : از این به بعد قراره بیشتر همو ببینیم فلیکس .. پس سعی کن رفتارت رو درست کنی عزیزم چون من مثل هیونجین نیستم که بخوام تحملت کنم .
فلیکس پوزخندی زد و با مشت به شکم جونگینضربه زد و به محض عقب رفتنش با یه حرکت چرخی با لگد زد توی گونه اش و گفت : این لات بازیات رو بزار واسه اون پسره پشت سرت نه من
.
و بدون اهمیت به چانی که داشت گونه ی زخمی شده ی جونگینش رو نوازش میکرد ، به طرف پله ها رفت و به محض بالا رفتن از اولین پله ، دستش کشیده شد و لبایی روی لباش قرار گرفت و فلیکس با شوک و متعجب به چشم های بسته شده ی فرد مقابلش چشم دوخت .
وقتی به خودش اومد ، هر دوتا دستش رو به سینه ی اون پسر کوبید و با داد لب زد : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ اصلا چطوری اومدی داخل ؟
هیونجین نیشخندی که مشخص بود از روی عصبانیته زد و گفت : وارد شدن به خونه ی عشقم کاری برام نداره.. 
من نمیخواستم اینکار رو بکنم فلیکس ... خودتخواستی. 
و دست فلیکس رو گرفت و بدون توجه به تقلا هاش از عمارت خارجش کرد و به طرف ماشینش رفت. 
فلیکس رو روی صندلی جلو پرت کرد و در رو محکم کوبید. 
سپس به طرف صندلی راننده رفت و پشت فرمون نشست و ماشین رو به سمت جایی که نباید به حرکت در اورد و اون مکایی جایی نبود جز رد روم مخصوص هیونجین. 



























mafia is on the wayWhere stories live. Discover now