Name : Mafia Is On The Way
Couple (s) : Hyunlix . Minsung
Genre (s) : Psychology . Mysterious . Rough .
Smut .BDSM
Writer : Salix
Chapter : 31
@HYUNLIX-ZONE
های های.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
این پارت دارای صحنات خشن و دلخراشه اگر نمیتونید نخونید لطفا .
.
.
با رسیدن به خونه ی هیونجین ، اخمی کرد و با دادی بلند لب زد : دقیقا داری چه غلطی میکنی ؟ هیونجین که به شدت عصبانی بود ، به طرف فلیکس برگشت و با پشت دست چنان زد توی دهنش که لب بالاییش پاره شد.
آخ بلندی از درد گفت و دستش رو روی دهنش گذاشت.
متعجب به هیونجین نگاه کرد و اشک توی چشماش جمع شد.
هیونجین که حس میکرد این ضربه روحش رو ارضا کرده ، لبخند ترسناکی زد و گفت : پیاده شو عزیزم. وقتشه هیونجین واقعی رو بهت نشون بدم .
فلیکس اخمی کرد و گفت: گمشو اشغال روانی .
هیونجین خنده ی بلندی کرد و یک دفعه جدی شد و گفت : گمشو پایین هرزه .
فلیکس با چشم های گشاد شده به هیونجین نگاه کرد و اخم غلیظی روی صورتش شکل گرفت .
هیونجین دوباره لبخند زد و گفت : اوه .. خودم باید دست به کار بشم ؟
با نگرفتن جواب از فلیکس لب زد : مثل اینکه اره خودم باید دست بکار بشم و در رو برات باز کنم.
آخه میدونی عزیزم وقتشه بلایی که همیشه دوست داشتم سرت بیارم رو عملی کنم .. قسم خورده بودم وقتی بهت نزدیک شدم بخاطر برادرم این کار رو انجام بدم .. الان موقعشه لیکس من.
فلیکس ترسیده به در چسبید و با لحن عاجزی گفت : دیونه نشو هیونجین.
هیونجین مثل دیونه ها و با صدای بلند خندید و گفت : دیوونگی کجا بود عزیزم .. منکه هنوز کاری نکردم.
بزار وقتی رفتی توی رد روم بعد این حرف رو بزن.
فلیکس با چشم های خیس و ترسیده لب زد : چی میگی هیونجینننننن ؟
هیونجین دوباره با صدای بلند خندید و گفت : چرا می ترسی؟ عاشق قیافه ی ترسیده ات شدم فلیکس..
کاری میکنی دلم بخواد همش اینطوری ببینمت.
فلیکس داد بلندی زد و دستش رو به دستگیره رسوند تا بازش کنه که هیونجین سریع تر عمل کرد و در ها رو قفل کرد و مانع از باز شدن در شد.
فلیکس با عصبانیت از باز نشدن در ، مشتی به پنجره زد و با گریه گفت : در رو باز کنننن.. هق هق.
ولی تنها عکس العمل هیونجین خنده ی بلندی بود که پرده گوش فلیکس رو به طرز بدی لرزوند.
وقتی حس کرد ، از خندیدن سیر شده در سمت خودش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
با چهره و چشم های ترسناکی ماشین رو دور زد و به طرف فلیکس رفت.
فلیکس هقی زد و به هیونجین نگاه کرد .هیونجین با لبخند دندون نمایی در رو باز کرد و گفت : پیاده شو عزیزم.
فلیکس با ترس سرش رو تکون داد و سعی کرد
فرار کنه که هیونجین زودتر عمل کرد و دستش رو کشید و از ماشین پرتش کرد بیرون .. جوری که پسر کوچیکتر با زانو روی زمین فرود اومد و پاهای باریک و زیباش زخم شدن.
آخی از درد کشید و خواست دستاش رو روی زمین قرار داد تا ستونی بشه برای نیوفتادنش.
که دستی توی موهاش فرو رفت و سرش به عقب کشیده شد.
جیغ بلندی کشید و دستش رو روی دست هیونجین گذاشت تا کمی از دردش رو کم کنه و هیونجین با اینکار بیشتر موهاش رو کشید و از روی زمین بلندش کرد.
هیونجین لبخندی توی صورت فلیکس زد و نگاهش رو به لباش دوخت.
نیشخند جای لبخندش رو گرفت و بدون ذره تامل سرش رو جلو برد و لباش رو روی لبای فلیکس قرار داد و لب پایینش رو محکم گزید .
فلیکس دستاش رو از روی دست های هیونجین برداشت و با مشت ضربه های محکمی به سینه ی هیونجین زد تا مرد ازش جدا بشه ولی این کارش همه چیز رو بدتر کرد.
چرا که هیونجین دهنش رو باز تر کرد و اینبار هر دو لبش رو گرفت و محکم گزید.
فلیکس از درد پاهاش رو روی زمین می کوبید و چشمای خیسش رو محکم روی هم فشار میداد تا اروم بشه ولی نمیشد.
هیونجین نمیخواست کم بیاره ولی به محض پیچیدن مزه ی گس خون توی دهنش ، از فلیکس جدا شد و به لباش نگاه کرد.
فلیکس چشماش رو باز نکرد.
دلش نمیخواست عامل بدبختی های این چند روزش رو ببینه.
قلبش دیگه برای هیونجین نمی تپید.
دیگه عاشق لب و دندون های هیونجین نبود.
دیگه هیچ حسی راجب هیونجین توی قلب و ذهنش حس نمیکرد.
هیونجین با دیدن چشم های بسته ی فلیکس لب زد :
هنوز برای تنفر خیلی زوده عزیزم .. قسمت های خوبش رو هنوز تجربه نکردیم.
و با اتمام حرفش دست فلیکس رو کشید و به طرف خونه رفت.
فلیکس بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتاد و
وارد خونه شد.
هیونجین بدون هیچ رحمی میکشید و به رد روم میبردش.
وقتی به رد روم رسیدن ، نیشخندی روی لب های هیونجین شکل گرفت .
فلیکس رو روی تخت قرمز وسط اتاق هل داد و خودش به طرف میز مورد علاقه اش رفت.
دوتا دستبند فلزی برداشت و به طرف تخت برگشت
.
فلیکس با دیدن دستبند های هیونجین که فلزی بودن و البته لبه های سوزن سوزنی داشتن ، نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن جدی بودن چشماش ، هینی کشید و سعی کرد از تخت بره پایین که هیونجین پاهاش رو گرفت و هر دوش رو کشید و باعث شد فلیکس به شکم روی زمین بیوفته.
با عجله روی کمر فلیکس نشست و فرصت هرگونه عملی رو ازش گرفت.
فلیکس از وزن سنگین هیونجین رو کمرش آخ بلندی گفت و هقی زد.
هیونجین با عجله دستبند ها رو به دست فلیکس زد و به محض بستنشون ، دست های فلیکس شروع به خون ریزی کرد و جیغش برای هزارمین بار در اومد.
هیونجین که انگار ارضا شده باشه لبخندی زد و لباش رو به گردن فلیکس رسوند و پوست صاف و نرمش رو محکم گزید.
فلیکس با درد دست هاش رو تکون داد ولی این کار رو بدتر کرد.
چرا که تک تک سوزن ها توی دستش فرو رفتن و زخمش رو از اینی که بود بیشتر کردن.
نمیدونست باید چیکار کنه.
درد دست و گردنش اونقدر شدید بود که حس میکرد داره از حال میره .
مدام جیغ میکشید و گریه میکرد تا اروم بشه ولی اروم که نمیشد هیچ بدتر هم میشد.
پس برای کم کردن دردش ، شروع به کوبیدن پاهاش روی تخت کرد و نفس بریده گفت :
هیونجین تمومش کن.
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و گفت : تازه اولشه عزیزم ... چیشد ؟ تو که اوایل لذت میبردی .. الان چرا فقط داری گریه میکنی ؟
و با اتمام حرفش از روی کمر فلیکس بلند شد و به
طرف میزش رفت.
شلاق سه سری برداشت و دوباره به تخت برگشت و قبل از ورود لب زد : میدونی فلیکس .. وقتی از درد جلوم میلرزی و زجه میزنی بیشتر از قبل عاشقت میشم.
و به محض تموم شدن حرفش چنان ضربه ای با شلاق به شونه های فلیکس زد که پیراهنش پاره شد
.
فلیکس هقی زد و با درد ناله ای کرد ولی هیونجین بدون توجه به این صداهای دردناک ، مدام شلاق رو روی بدن ظریفش فرود می آورد و بدون ذره ای زحمت پسر کوچکتر رو برهنه کرد.
فلیکس هقی زد و دستاش رو تکون داد تا باز بشه ولی تنها نتیجه ای که دریافت کرد ، پاره شدن بیشتر دستاش بود.
هیونجین خنده ی بلندی کرد و به پیراهن و شلوار فلیکس که توی خون غرق شده بودن ، دست برد.
به راحتی درشون اورد و روی زمین انداخت و به کمر و پاها و حتی باسن خونی و زخمی شده ی فلیکس چشم دوخت.
میدونست درد زیادی رو داره تحمل میکنه و اینرو از ناله های بلند و پیچ و خم بدنش به راحتی متوجه میشد.
لب پایینش رو گزید و دوباره به طرف میزش رفت
.
پوزه بلند و ویبرایتوری برداشت و دوباره به طرف فلیکس رفت.
سر فلیکس از حس درد و ضعف پایین افتاده بود و این کار رو برای هیونجین سختر کرده بود.
پس دستش رو به موهای فلیکس رسوند و کشید و پوزه بند رو دور دهنش بست.
فلیکس حس میکرد این فرای تصوراتشه.
فکر میکرد خواب باشه..
آخه کدوم عاشقی با عشقش مثل یه سگ رفتار میکنه و براش پوزه بند میبنده ؟ واقعا از هیونجین متنفر شده بود.
اینکه هیونجین اینطور و مثل یک حیوون باهاش رفتار کرده بود ، اذیتش میکرد ولی جون مقابله نداشت.
حداقل نه حالا که بدنش پر از زخم های ریز و درشت بود و خون زیادی از دست داده بود.
هیونجین بدون اهمیت به فلیکس و بدنش ، خواست ویبراتور رو بدون آمادگی وارد کنه که منصرف شد و گوشه ای پرتش کرد و دست به شلوارش برد
.
دکمه و زیبش رو باز کرد و عضوش رو که هنوز خیلی تحریک نشده بود ، بیرون کشید و بدون در آوردن شلوارش روی فلیکس خزید و عضوش رو وارد کرد و بدون هیچ رحمی و ضربه های محکمی رو شروع کرد.
فلیکس دوست داشت از درد جیغ بشه و دردش رو بگه ولی تون پوزه بندی که روی صورتش بود کار رو براش سخت کرده بود.
دکمه و زیب شلوار هیونجین مدام روی زخماش کشیده میشد و دردش رو ده برابر میکرد.
دیگه نمیتونست تحمل کنه.
نفسش بند اومده بود و درد آموزش رو بریده بود.
ضربه هایی که هیونجین به سوراخش می کوبید رفته رفته بدتر میشدن و حتی ذره ای لذت توی وجودش حس نمیکرد .
هیونجین با لذت لبخند های کجی میزد و گرد زخمی شده ی فلیکس رو می گزید و هیچ اهمیتی به خون هایی که لباسش رو رنگی میکردن نمیداد. فلیکس هق ارومی زد و سعی کرد صحبت کنه ولی تنها اصوات نامعلوم از گلوش خارج شد.
هیونجین اخمی کرد و از پست بند های پوزه بند رو کشید و باعث شد فلیکس حس خفگی شدیدی بهش دست بده.
هقی زد و دستاش رو محکم تکون می داد تا به هیونجین که تقریبا نزدیک ارضا شدن بود بفهمونه که داره خفه میشه ولی هیونجین بازم بی اهمیت از کنارش رد شد.
بعد از چیزی حدود ۰۱ ثانیه توی سوراخ فلیکس با فشار ارضا شد و نفس عمیقی کشید.
پوزه بند فلیکس رو رها کرد و از روش بلند شد.
پیراهن و شلوارش رو درست کرد و گفت : خیلی خوب بود فلیکس نه ؟
کمی مکث کرد تا فلیکس جواب بده ولی صدایی ازش نشنید.
اخمی کرد و به سمت فلیکس برگشت و گفت : هی دار..
و با دیدن چشم های بسته ی فلیکس ، ترسیده به طرفش رفت.
دستی به صورتش کشید و خواست چیزی بگه که
فشار دستاش باعث شد فلیکس برعکس بشه.
با چشم های گرد شده به جسم بی هوش فلیکس نگاه کرد و گفت : فلی .. فلیکس ؟ جوابی نگرفت.
خیلی ترسیده بود و تازه داشت می فهمید که چیکار کرده.
تازه عقلش داشت میومد سر جاش و متوجه میشد که بازم مثل یه هیولای وحشی رفتار کرده.
لبش رو با استرس گزید و دستش رو به پوزه بند رسوند و با عجله بازش کرد.
دستبند هایی که توی دست های فلیکس فرو رفته و پوست ظریف دستاش رو کنده بود ، با احتیاط در اورد تا بیشتر از این عشقش رو نابود نکنه.
سپس دستش رو به دماغ فلیکس رسوند تا ببینه نفس میکشه یا نه.
با حس کمی که از تنفس فلیکس حس کرد ، لبخندی از روی شادمانی زد و دستش رو زیر بدن فلیکس فرو برد.
اروم از روی تخت بلندش کرد و جسم ضعیف و زخمی شده اش رو از اتاق خارج کرد.
تختی که فلیکس روش بود هرچند که با ملافه های قرمز پوشیده شده بود ولی رنگ خون فلیکس به راحتی ازش قابل تشخیص بود.
به اتاق که رسید ، فلیکس رو روی تخت خودش گذاشت و به طرف موبایلش رفت .
با دست های لرزون از استرس شماره ی منشیش رو گرفت و به محض جواب دادنش لب زد: دکتر بفرست به عمارتم توی گیمپو.
و تماس رو پایان داد.
موبایلش رو گوشه ای پرت کرد و به طرف فلیکس رفت.
موهای ریخته توی صورتش رو کنار زد.
بوسه ای روی صورت خیس و خونیش گذاشت و دستی به جای پوزه بندی که روی صورتش بود ، کشید و بوسه زدن به پوست آسیب دیده اش رو شروع کرد.
وقتی حس کرد کمی اروم شده، از روی تخت بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت.
آبی به سر و صورتش زد و قطره های اشکی که از چشماش ریخته بود رو کنار زد.
ولی انگار دلش خیلی بیشتر از این حرف ها پر بود
.
چون به محض بستن آب، دستاش رو روی سینک قرار داد و با صدای بلند شروع به داد زدن کرد.
اونقدر داد زد و گریه کرد که گلوش به سوزش افتاد.
زنگ در به صدا در اومد.
هقی زد و نگاه خیس و سرخش رو به در بسته داد .
آب رو باز کرد و صورتش رو دوباره شست چون به هیچ وجه دلش نمیخواست زیر دستاش اشکای باریده از چشماش رو ببینن.
آب رو بست و صورتش رو خشک کرد.
با عجله به طرف در رفت و بازش کرد .
پزشک با دیدن هیونجین ، اخمی کرد و گفت : باز کجاتون رو زخمی کردین ؟
هیونجین به در اتاقی که فلیکس توش بود اشاره داد و گفت : برو توی اتاق.
پزشک متعجب به طرف اتاق رفت و در رو باز کرد.
به محض ورود بوی خون زیر بینیش پیچید و باعث شد دستش رو روی بینیش بزاره تا بیشتر از این بو اذیتش نکنه.
به طرف هیونجین برگشت و با دیدن وضع
داغونش، حرفی نزد و وارد اتاق شد تا دونه دونه زخم های عمیق و سطحی بدن اون پسر ریز جثه رو درمان کنه.
.
بعد چیزی حدود ۲ساعت و نیم ، پزشک از اتاق بیرون اومد و به طرف هیونجین قدم گذاشت.
هیونجین با دیدن پزشک، لیوان مشروب رو روی میز گذاشت و از روی مبل بلند شد و گفت : حالش چطوره ؟
پزشک با اخمی غلیظ به هیونجین نگاه کرد و گفت
: خودت چی فکر میکنی؟
هیونجین هوفی کشید و گفت : نیاوردمت سوال و جواب کنی..
درست مثل آدم بگو حالش چطوره ؟
پزشک نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش روکنترل کنه : افتضاحه.
ده تا زخم عمیق داشت و بقیه اش سطحی بودن.
مقعدش آسیب دیده و برای این مورد حتما باید ازش آزمایش بگیرم تا مشکلی پیش نیاد.
حس خفگی داشته و این از طرز نفس کشیدنش مشخصه.
حسابی زدی داغونش کردی.
نیاز به مراقبت زیاد داره .اگر از عهده اش بر نمیای تا ببرمش بیمارستان.
هیونجین پوزخندی زد و با سر به در خروجی اشاره کرد و گفت : خوش گذشت.
و کاملا غیر مستقیم به پزشک فهموند که داره چرت و پرت میگه.
پزشک اهی کشید و گفت : امیدوارم اینو هم مثل سونا نکشی. .
یادت میاد که سونا ازت باردار بود و تو اینطور بلا رو سرش اوردی و باعث شدی هم اون بمیره هم بچش.
هیونجین با صدای بلند خندید و گفت : خفه شو خب .. اون دختر خودش گفت بهم لذت بده و من جوری بهش لذت دادم تا یادش بمونه نباید توی زمانی که از مستی دارم بیهوش میشم باهام سکس کنه ..
مردنش ذره ای برام مهم نبود ولی فلیکس برام مهم .. فلیکس رو میخوام ولی رفتاراش دیونم میکنه ..
اینکه مدام پسم میزنه روانیم میکنه .. تحمل اینکه ببینم با یکی دیگه خوابیده رو ندارم.
تحمل بی محلیاش رو ندارم ... تاحالا هیچ کس
نبوده که از من متنفر بوده باشه ولی فلیکس از من متنفره و همین اخلاقش منو عاشق خودش کرده ..
همین رفتارش که باعث میشه دلم بخواب رامش کنم
.
پزشک پوزخندی زد و گفت : با اینکارا نه تنها کسی عاشقت نمیشه بلکه همین کسیم که داری براش زجه میزنی رو از دست میدی.
هیونجین عصبی از حقیقتی که شنیده بود ، لیوانش رو به طرف پزشک پرت کرد و گفت : گمشو بیرون .
پزشک که به این رفتار های هیونجین عادت داشت
، اهی کشید و از خونه خارج شد..
به محض بسته شدن در خونه ، شیشه مشروبش رو بلند کرد و تا جایی که تونست سر کشید.
وقتی حس کرد گلوش داره میسوزه ، دست از خوردن کشید و تلوتلو خوران به طرف اتاقش رفت تا دوش بگیره.
لباساش هنوزم خونی بود و این کمی عذابش میداد .
دوش سر سری گرفت و به طرف تخت رفت.
تختش هم خونی بود و بویی که توی اتاق پیچیده بود ، اذیتش میکرد .
هوفی از خستگی کشید و فلیکس رو روی دستاش بلند کرد و از اتاق خارج شد.
در اتاق مهمان رو باز کرد و پسر توی بغلش رو اروم روی تخت گذاشت و خودش هم پشت سرش جا گرفت.
دست راستش رو زیر سر فلیکس و دست چپش رو دور کمرش انداخت و توی بغل گرفتش و پیشونیش رو به گردن فلیکس چسبوند.
اینکه شکم فلیکس بالا و پایین میشد و گردنش نبض میزد ، باعث میشد لبخندی روی لبای هیونجین شکل بگیره ولی طولی نکشید که صدای هق هقش توی اتاق پیچید.
اونقدر گریه کرد و فلیکس رو توی بغلش فشرد که چشماش روی هم قرار گرفت و به خواب رفت..
.
.
.
صبح روز بعد با صدای جیک جیک گنجشک ها از خواب بیدار شد.
نگاهش رو به فلیکسی که بین دستاش بود داد و با دیدن چشم های بازش ، لبخندی زد و گفت : بیدار شدی عزیزم؟
انتظار نداشت فلیکس باهاش خوب رفتار کنه میدونست فلیکس پسر ارومی نیست و تمام ناراحتیاش رو به زبون میاره.
ولی با گذشت چند ثانیه نه مردمک های چشمش تکون خورد و نه حرفی به زبون اورد.
هیونجین اخمی کرد و روی تخت نیم خیز شد.
با فلیکس نگاه کرد و گفت : فلیکس ؟
فلیکس بدون تکون دادن سرش ، به هیونجین نگاه کرد و ناخودآگاه شروع به گریه کردن کرد.
هیونجین لبش رو با ناراحتی گزید و صورتش رو به صورت فلیکس نزدیک کرد.
با لحنی اروم لب زد: فلیکس ؟
فلیکس بدون هیچ حالتی فقط گریه میکرد و به هیونجین نگاه میکرد.
هیونجین ترسیده به فلیکس نگاه کرد و گفت : حرف بزن باهام فلیکس.
فلیکس بازم با همون حالش به هیونجین زل زد و هیچ حرفی نزد.
هیونجین اینبار با داد گفت : میگم حرف بزن باهام لی فلیکس.
ولی بازم جوابی نگرفت.
اخم غلیظی از روی استرس کرد و از روی تخت بلند شد.
موبایلش رو برداشت و شماره ی پزشک رو گرفت
.
با جواب دادنش لب زد : حرف نمیزنه و فقط داره گریه میکنه.
پزشک : وارد شوک بزرگی شده .. باید بیاریش پیشم هیونجین .. لجبازیای مسخره اتو نذاری کنار نمیتونم تضمین کنم سالم بمونه.
بلندش کن بیارش . منتظرم .
.
ESTÁS LEYENDO
mafia is on the way
Fanficmain couples: Hyunlix , #Minsung , #chanin , #changmin sub couples : #hyunsung , #changlix , #2min genres : Romance , Drama , Smut , dark , Bdsm , mafia کاپل های اصلی : هیونلیکس . مینسونگ . چانین . چانگمین . کاپل های فرعی: هیونسونگ . چانگلیکس...