part 27

564 67 15
                                    





فلیکس توی چشم های هیونجین نگاه کرد و گفت :
برو بیرون هیونجین این دلیل خوبی برای دیدن من نیست .
هیونجین ناراضی از روی شدن نقشه ای ، دستاش رو مشت کرد ولی خودش رو نباخت .
با پوزخند لب زد : تو همه چیز رو خراب کردی فلیکس .. باید با زجر کشیدن پل های خراب پشت سرت رو درست کنی .. از این به بعد دشمنیم ..
من و تو .
فلیکس با اخمی محو توی چشم های هیونجین نگاه کرد و لب زد : پس چطوره با هم مذاکره کنیم پدر خونده ی سابق .. 
و از کنار هیونجین رد شد و به طرف مبل رفت .
هیونجین نگاهش رو به هیبت ریزش داد و لب زد : چطور مذاکره ای ؟
و سپس به طرف فلیکس رفت و روی مبل رو به روش نشست .
فلیکس با داد لب زد : سوها ؟
سوها با عجله به طرفش اومد و گفت : بله ارباب ؟ فلیکس ادامه داد : از مهمانمون پذیرایی کنید .
سوها سرخم کرد و احترامی به فلیکس گذاشت و به طرفاشپزخونه رفت .
هیونجین که تموم مدت نگاهش به فلیکس خیره بود ، لب زد : سر چی مذاکره کنیم ؟ فلیکس لب زد : سر من .
هیونجین پوزخندی زد و گفت : دیگه برام ارزش نداری که بخوام بخاطرت بجنگم .
با این حرف هیونجین چنان بغضی به گلوش هجوم اورد که بلافاصله چشماش رو خیس کرد .
هیونجین همچنان با پوزخند فلیکس رو نگاه میکرد تا اینکه چشم های نمناکش رو دید .
خیلی نامحسوس دستاش رو مشت کرد و سعی کردبحث رو عوض کنه : امروز کاری بهت ندارم لی فلیکس .. ولی اگر تا سه هفته ی دیگه گردنبند پدرخونده رو بهم ندید هم تو و هم عمارتت رو نابود میکنم . 
کمی مکث کرد و سپس لب زد : با دست های خودم اینکار رو میکنم .
سپس از روی صندلی بلند شد و بدون اهمیت دادن به فلیکس ، از خونه بیرون زد و گذاشت اشکاش ازاد بشن .
به محض خالی شدن عمارت ، فلیکس نفس عمیقی کشید و بلند شروع به هق زدن کرد .
با عصبانیت از روی مبل بلند شد و شروع به شکوندن مجسمه ها کرد تا خودش رو اروم کنه .
همین بین که داشت شیشه و مجسمه ها رو میشکوند ، لبه ی تیز شیشه ای به دستش برخورد کرد و خیلی عمیق کف دستش پاره شد و شروع بهخونریزی کرد .
اونقدر خونریزیش شدید بود که قطرات خون برای ریختن روی سرامیک های سفید از هم سبقت میگرفتن .
سوها با نگرانی از اشپزخونه بیرون اومد و به طرف فلیکس دوید .
با دیدن دست فلیکس هین بلندی کشید و لب زد :
پزشک رو خبر کنین زودددد .
.
هیونجین باغ عمارت رو به همراه بادیگارد هاش طی کرد و به طرف خروجی رفت .
یکی از بادیگارد ها زود تر از هیونجین رفت و در رو باز کرد تا اربابش خارج بشه .
به محض خروج لب زد : میریم به عمارتم باید به یسری کار ها رسیدگی کنم .
منشی جونگ سری تکون داد و لب زد : بله قربان
.
با اتمام حرفش به طرف ماشینش رفت و پشت فرمون نشست .
به محض اینکه استارت ماشین رو زد ، دکتر مخصوص گروه لی رو دید که با عجله از ماشین پیاده میشد .
اخم محوی کرد و پنجره اش رو پایین کشید و خطاب به بادیگارد فرز و ریز جثه اش گفت : برو ببین مشکل چیه ؟
بادیگارد سری تکون داد و نامحسوس وارد عمارت شد تا از اوضاع اونجا با خبر بشه .
بعد از چیزی حدود پنج دقیقه ، به طرف هیونجین دوید و لب زد : قربان ؟
هیونجین با نگرانی لب زد : خوب ؟
بادیگارد ادامه داد : بعد از رفتنتون از عمارت ایشون عصبی شدن و شروع به پرخاشگری کردن و همین باعث شده که شیشه ای وارد دستشون بشه و به طور عمیقی دست راستشون رو ببره .
نفس عمیقی کشید و چشماش رو محکم بست .
حس میکرد اون شیشه توی قلب خودش فرو رفته
.
با عصبانیت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .
منشی جونگ لب زد : قربان ؟
با تندی گفت : برید عمارت من خودم میام .
منشی دوباره لب زد : ولی قربان ...
هیونجین با دادی که باعث شد گلوش بگیره لب زد : میگم برین .
منشی جونگ سر خم کرد و لب زد : چشم قربان .
هیونجین نگاه تیزش رو از پسرک بیچاره گرفت و به طرف عمارت فلیکس قدم گذاشت .
با ورودش به عمارت ، اشک از چشماش پایین چکید .
سریع دست برد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و با قدم های بلند به طرف ورودی رفت .
به محض رسیدن به در چوبی ، صدای داد فلیکس رو شنید : ولم کننننن .. گمشو از خونم بیرون اشغال ... گفتم گمشوووو .
با بیرون نرفتن پزشک ، مجسمه ای برداشت و به طرفش پرت کرد و با داد گفت : مگه نمیگم گمشوووو ..
و همون لحظه در عمارت باز شد و هیونجین وارد خونه شد و با داد گفت : تمومش کن لی فلیکس .
فلیکس دست پر از خونش رو بالا اورد و به هیونجین اشاره کرد : اینو بندازین بیرون .
بادیگارد ها تکونی خوردن که هیونجین با داد گفت
: هر کسی تکون بخوره میکشمش .
پس سر جاهاشون ایستادن و تکون نخوردن چون همشون اشنایی کامل با هیونجین رو داشتن . فلیکس با داد لب زد : شما باید از من دستور بگیرید نه اون عوضیییی .
و همون لحظه دست زخمی شده اش توسط هیونجین بالا اومد .
با حرص دستش رو کشید و با داد لب زد : ولم ک ..
با قرار گرفتن دست هیونجین روی صورتش و چندی بعد لباش روی لبای قلوه ای خودش ، حرفش رو خورد و به چشم های بسته ی عشقش نگاه کرد و برای یه لحظه حس کرد قلبش چند تپش رو جا انداخت .
همزمان که لباش بوسیده میشد ، اشکی ریخت و دستاش رو پایین انداخت و خودش رو شل کرد .
بادیگارد ها و خدمتکار ها با عجله نگاهشون رو گرفتن و پراکنده شدن .
دیدن هیونجین که با ولع لب های فلیکس رو میخورد اصلا چیز خوبی برای تماشا نبود . اروم لب فلیکس رو بین دو لبش گرفت و قبل از جدایی کامل بین دندون هاش کشیدشون .
فلیکس چشم های خیس و سرخش رو به هیونجین داد و توی سکوت اشک ریخت .
هیونجین بدون گفتن حرفی دست فلیکس رو بالا اورد و به جراحتش نگاه کرد .
کف دستش به طرز فجیحی سوراخ شده بود و این موضوع قلب هیونجین رو به درد میاورد .
اروم دست فلیکس رو ول کرد و به طرف پزشک رفت .
وحشیانه کیف اون مرد بیچاره رو از دستش کشید و به طرف فلیکس برگشت .
فلیکس تموم مدت در سکوت هیونجین رو نگاه میکرد و اشک می ریخت .
هیونجین هم بدون گفتن حرفی ، دستش رو به زی زانوهای فلیکس رسوند و براید استایل بغلش کرد و از پله ها بالا رفت .
فلیکس دست سالمش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و از پایین به صورتش نگاه کرد .
اشکاش یه لحظه هم قطع نمیشد و مدام از گوشه ی چشمش می چکید و زمین و پیراهن هیونجین رو خیس میکرد .
هیونجین با حس خیسی پیراهنش ، نگاه ریزی به فلیکس انداخت و لب زد : گریه نکن .
و همین حرف کافی بود تا بغض فلیکس به طرز فجیحی بترکه و شروع به هق زدن بکنه .
برای امروز کافی بود .
دیگه نمیتونست اروم باشه .. خسته شده بود .. از این زندگی بدون هیونجین .. از سر سختی های ظاهری و ضعف های باطنی خسته شده بود .
هیونجین با اوج گرفتن هق هق های فلیکس ، اب دهنش رو قورت داد تا بغضش پایین بره .
با رسیدن به در اتاق فلیکس ، بازش کرد و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
به طرف تخت رفت و فلیکس رو اروم روش قرار داد و خودش هم جفتش نشست .
کیف پزشک رو باز کرد و الکل و بانداژی برداشت .
بانداژ رو توسط الکل خیس کرد و روی زخم فلیکس کشید تا تمیزش کنه .
وقتی خون های اطرافش پاک شدن ، تازه تونست اون گل سفالی تیز رو توی دست فلیکس ببینه .
با اخمی از روی ناراحتی نگاهش رو به چشم های خیس فلیکس که بهش خیره بودن ، داد و دوباره به زخم نگاه کرد .
پنس رو از توی کیف در اورد و کمی الکل روش ریخت تا ضد عفونی بشه .
سپس اون تیکه ی تیز رو با پنس گرفت و بیرون کشید .
اونقدر این جسم یز بزرگ بود که به محض در اومدن از دست های کوچولوی فلیکس ، یکی دیگه از رگ های دستش رو برید و خونریزیش شدید تر شد .
هیونجین با نگرانی ، بانداژ رو روی دست فلیکس گذاشت و فشار داد تا خونریزیش زود بند بیاد .
با اخم لب زد : باید بخیه بشه .. میرم پزشک رو صدا کنم .
فلیکس حرفی نزد و فقط به هیونجین نگاه کرد .
اونقدر دل تنگش بود که نمیتونست نگاه ازش بگیره .
هیونجین از اتاق خارج شد و با داد خطاب به پزشک گفت : بیا بالا .. دستش باید بخیه بشه .
پزشک با عجله پله ها رو بالا رفت و همراه با هیونجین وارد اتاق شد .
احترام نود درجه ای به فلیکس گذاشت و به طرف کیفش رفت .
بی حس کننده ای به دست فلیکس زد و شروع به بخیه کردن زخمش کرد .
توی این مدت هیونجین به دست فلیکس نگاه میکرد و سعی میکرد توجهی به نگاه های خیره اش نداشته باشه .
وقتی کار پزشک تموم شد و دست فلیکس کاملا باند پیچی شد ، پزشک لب زد : کار من تموم شد قربان .. بازم بهتون سر میزنم .
هیونجین سری تکون داد و لب زد: بیرون .
پزشک وسایلش رو جمع کرد و احترام نود درجه ای گذاشت و از اتاق خارج شد .
هیونجین با خروج پزشک ، به طرف مستر رفت .
دست های خونیش رو شست و ابی به صورتش زد
.
توی ایینه به خودش نگاه کرد و اهی کشید .
صورتش رو با حوله خشک کرد و از مستر خارج شد .
فلیکس با بیرون زدن هیونجین از مستر ، نگاهش رو از در گرفت و سعی کرد به هیونجین نفهمونه که تموم مدت به در خیره بوده تا مردش بیاد بیرون .
هیونجین به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد .
به طرف تخت رفت و گفت : دیگه از این مسخره بازی در نیار .
فلیکس پوزخندی زد و گفت : کدومو میگی ؟ هیونجین با سر به دستش اشاره کرد و گفت :
خودت رو زخمی نکن .
فلیکس پوزخندی زد و گفت : زخمی که روی دستمه در برابر زخمی به روحم زدین هیچی نیست .
هیونجین اخم غلیظی کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق فلیکس خارج شد و با عجله از عمارت بیرون زد تا بره به عمارت خودش .
فلیکس با رفتن هیونجین ، پوزخندی زد و به طرف پنجره رفت .
پنجره ی بزرگ اتاقش رو باز کرد و لب زد :
چاره ای برام نذاشتی هیونجین .
.
.
جیسونگ اروم از روی تختش بلند شد و لب زد :
یعنی رییس داره چیکار میکنه ؟
با یاد اوری مینهو لبخندی زد و لبش رو اروم گزید .
جدیدا هر وقت اون پسر رو میدید قلبش به لرزش میوفتاد و استرس میگرفت .
در اتاقش رو باز کرد و تا خواست ازش خارج بشه ، مینهویی که سعی در فرار داشت رو دید .
متعجب لب زد : رییس ؟
مینهو کمرش رو صاف کرد و به طرف جیسونگ برگشت و گفت : اوه جیسونگ ؟ حالت چطوره ؟ جیسونگ با اخم محوی لب زد : خوبم رییس ..
کمی مکث کرد و ادامه داد : شما اینجا چیکار میکنید ؟
مینهو اب گلوش رو قورت داد و گفت : هیچی داشتم رد میشدم .
و توی دلش خدا خدا میکرد تا جیسونگ متوجه نشه که تموم مدت پشت در بوده و با خودش کلنجار میرفته که وارد بشه یا نه .
جیسونگ لبخندی زد و گفت : ولی اینجا اخرین اتاق عمارته رییس .
مینهو اب دهنش رو قورت داد و با حرص لب زد : هیششش .. اومده بودم ببینمت .. حالا راضی شدی هان جیسونگ ؟
جیسونگ لبخند محوی زد و کنار رفت و لب زد :
بیایید داخل رییس ..
مینهو توی چشم های خیسونگ نگاه کرد و حرفی نزد .
چند دقیقه ای میشد که روی مبل وسط اتاق جیسونگ نشست بود .
جیسونگ با لبخندی از ته دل ، دو کاپ قهوه پر کرد و به طرف مینهو برگشت .
کاپ رو جلوی مینهو قرار داد و گفت : لطفا بخورید .
مینهو سری تکون داد و کاپش رو برداشت .
کمی از قهوه چشید و از طعم بی نظیرش حظ کرد .
با چشم های مشتاق به جیسونگ نگاه کرد و گفت :
چطوری درستش کردی ؟
جیسونگ لباش رو به هم فشرد تا قهوه پایین بره .
با نگرانی لب زد : بد شده ؟ خوشت نیومده ؟
مینهو سری تکون داد و گفت : این معرکه است ..
خیلی طعم فوق العاده ای داره .
جیسونگ ریز خندید و گفت : من قبلا وارد شدن به گروه رییس هوانگ ، توی یه کافه کار میکردم
.. خوشحالم دوستش دارین .
مینهو متعجب ابرویی بالا داد و گفت : چرا ولش کردی و وارد گروه هوانگ شدی ؟
جیسونگ لبخند تلخی زد و گفت : کافه ای که من توش کار میکرد ، بیرون از شهر بود و همیشه مافیا و دزد ها میومدن اونجا .
یه روز یکی از مافیا ها به زور میخواست بهم تجاوز کنه که رییس هوانگ اومد داخل و نجاتم داد .
منم برای تشکر ازش تصمیم گرفتم بهش خدمت کنم .
مینهو سری تکون داد و قلوپ اخر رو هم خورد .
با یاد اوری موضوعی لب زد : جیسونگ ؟
جیسونگ با لبخندی که دل مینهو رو اروم میکرد لب زد : هنوزم هیونجین رو دوست داری ؟
جیسونگ لبخندش رو خورد و لب زد : نه رییس .. الان یکی دیگه توی قلبمه .. و من نمیدونم منم جایی توی قلبش دارم یا نه .
..........................................................
..........................................................
...............................سه روز گذشته بود .
سه روز از زمانی که فلیکس رو ترک کرده بود گذشته بود و هیچ خبری ازش نداشت .
با ناراحتی روی صندلی ، پشت میز کارش نشست و دستاش رو به هم قفل کرد و روی لباش گذاشت .
به شدت دلش برای اون مافیا کوچولو تنگ شده بود ولی میخواست به فلیکسش فرصت بده تا اروم بشه ولی نمیدونست قراره با یه خبر بد مواجه بشه .
همانطور که توی فکر بود ، گوشیش ویبره رفت .
نگاه زیر چشمی بهش انداخت و با دیدن شماره ی مینهو ، اخمی کرد و جواب داد : چیشده رییس لی .. برای چ ...
با شنیدن لحن نگران مینهو ، حرفش رو خورد و از روی صندلیش بلند شد : فلیکس .. هوانگ هیونجین .. فلیکس .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : فلیکس ؟ فلیکس چی ؟ 
با مکث مینهو ، عصبی شده داد زد : میگم فلیکس چی ؟ فلیکس من چش شده لی مینهوووو ؟
























mafia is on the wayUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum