Lasr Part

895 79 31
                                    

به محض ایستادن ماشین چان و جونگین رو به روی مطب یکی از بهترین روانپزشک ها ، نگاهی به در انداخت و شماره فلیکس رو گرفت.. 
هنوز دو ساعت هم نشده بود که از پیش اون پسر رفته بود ولی میخواست بهش زنگ بزنه و قبل از رفتن به صدای بهشتیش گوش کنه. 
بعد از سه تا بوق صدای خسته ی فلیکس رو شنید : جونم هیونجین ؟
هیونجین لبخندی زد و گفت : من رسیدم به مطب عزیزم .. قول دادی منتظرم بمونی. 
فلیکس بین خواب و بیداری لبخندی زد و گفت :
یادمه عزیزم .. منتظرت میمونم همه چیزم ... فقط زود برگرد پیشم. 
هیونجین با خوشحالی لبش رو گزید و بدون توجه به حضور چان و جونگین لب زد : دوستت دارم.  فلیکس هم متقابلا و با صدای ارومی لب زد : منم همینطور عزیزم. 
بعد از شنیدن این کلمه از فلیکس موبایلش رو پایین اورد و گفت : من اماده ام. 
جونگین با لبخند لب زد : فلیکس گفته منتظرت میمونه ؟
هیونجین با لبخندی دندون نما سری تکون داد و حرفی نزد. 
جونگین با شیطنت و حس افتخار به مردش نگاه کرد و خطاب به هیونجین گفت : خوشحالم برات. 
چان زیر چشمی به جونگین نگاه کرد و با فهمیدن منظور نگاهش ، لبخند شیرین و مردونه ای روی لباش نمایان شد. 
..........................................................
..........................................................
...............................
مرغ های سوخاری که درست کرده بود رو روی میز گذاشت و همانطور که دست های روغنیش رو میلیسید لب زد : عزیزم بیا ناهار. 
چانگبین با خوشحالی به طرف سونگمین دوید و گفت : وای ببین عشق من چه کرده. 
سونگمین لبخندی زد و گفت : بشین تا بخوریم. 
چانگبین سری تکون داد و صندلی رو به روی سونگمین رو بیرون کشید و روش نشست. 
سونگمین هم متقابلا نشست و هر دو مشغول خوردن شدن. 
سونگمین سوالی توی ذهنش داشت که خیلی وقت بود میخواست از چانگبین بپرسه و حس میکرد الان وقتش باشه. 
پس غذای توی دهنش رو قورت داد و گفت : چانی یه سوال دارم. 
سیب زمینی وارد دهنش کرد و گفت : جونم ؟ سونگمین هوفی کشید و گفت : الان حدود یکسال از زمانی که با فلیکس بودی می گذره .. 
و با تردید ادامه داد : هنوزم دوستش داری ؟
چانگبین با این حرف سونگمین دست از خوردن کشید و به چشم های منتظرش نگاه کرد. 
لبخندی زد و با ارامش جواب داد : تا اخرین لحظه ای که دیدمش دوستش داشتم ولی دیگه ندارم ...
فکر میکردم این نگرانی ها بخاطر عشق و دوست داشتنه ولی من هیچ وقت عاشقش نبودم چون یکی دیگه توی قلبم بود و همیشه بهم گوشزد میکرد که نباید در قلبمو برای کسه دیگه ای باز کنم. 
سونگمین با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت : همیشه نفر دوم بودم ؟
چانگبین اخم ریزی کرد و روی میز خم شد. 
دست سونگمینش رو گرفت و لب زد : هیچ وقت نفر دوم نبودی .. همیشه اولی بودی و اولی موندی و اولی میمونی .. تو مال منی کیم سونگمین به
هیچ کس نمیدمت ...فلیکس الان خوشحاله .. الان کسی رو داره که دیوانه وار عاشقشه و بهش عشق میده .. حتی اگر عاشقشم باشم که نیستم ، نمیرفتم سمتش چون وقت تلف کردن بود. 
حقیقتا ناراحت شده بود چون میدونست چانگبین یه زمانی فلیکس رو دوست داشته . ولی خب مهم الان بود .. نمیدونست توی فکر مردش چی میگذره ولی میدونست نمیتونه چانگبین رو وادار به موندن کنه پس با لحنی گرفته لب زد : میدونی چانگبین .. من فکر میکنم روابط یک طرفه به درد نمیخورن ... تو هنوز نمی تونی فلیکس رو از ذهنت بیرون کنی من این رو میدونم.. 
به مردش نگاه کرد و لبخندی زد و گفت : بیا یه کاری کنیم .. من از زندگیت میرم .. هر وقت حس کردی دیگه فلیکس رو نمیخوای بیا دنبالم ..
ببخشید اما من نمیتونم این دوگانگی رو تحمل کنم. 
چانگبین اخمی کر و لب زد : چی داری میگی سونگ ؟
سونگمین لبخندی زد و گفت : متاسفم. 
و از پشت میز بلند شد و به طرف اتاق رفت. 
چمدونی که از قبل اماده کرده بود رو برداشت و بعد از انداختن کت روی شونه هاش ، رو به روی مردش ایستاد و گفت : لطفا تا اونموقع خوب فکر کن ... از احساساتت مطمئن شو بعد بیا دنبالم ..
اگر حس کردی ذره ای فلیکس توی ذهنته هیچ وقت نیا سمتم .. هیچ وقت .. خداحافظ. 
اونقدر تند تند حرف زده بود ، که فرصت هر گونه دفاع رو از چانگبین سلب کرده بود. 
با قدم های بلند به طرف ورودی رفت و بعد از پوشیدن کفشاش از خونه خارج شد و چانگبین رو بهت زده تنها گذاشت. 
اشک توی چشماش جمع شده بود ... خیلی سعی کرده بود این حس رو از سونگمین مخفی کنه ولی انگار اون پسر بیشتر از خودش میشناختش.  دستش رو توی موهاش فرو برد و شروع به گریه کردن کرد .. حس میکرد هنوز هیچی نشده دلش برای سونگمینش تنگ شده ولی خب انگار این دوری برای هردوشون نیاز بود. 
..........................................................
..........................................................
...............................
)3ماه بعد( 
با خنده به برادر و همسر برادرش نگاه کرد و توت فرنگی رو وارد دهنش کرد. 
جیسونگ یه زمانی دشمن فلیکس بود ولی الان شده بود عشق و همسر برادرش. 
حدود دوماهی میشد که اون دونفر توی کلیسایی در فرانسه ازدواج کرده بودن و حلقه دست کرده بودن
.
کنار همسرش نشست و خطاب به فلیکس لب زد :
از ارباب هوانگ چه خبر ؟ هنوزم توی تیمارستانه ؟
با اومدن اسم عشقش ، لبخندش رو خورد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
هر وقت که اسم هیونجین میومد بغض گلوش رو می گرفت. 
مینهو با دیدن انحنای رو به پایین لب های برادرش و سیبک گلوش که مدام بالا و پایین میشد ، به همسرش نگاه کرد و گفت : عزیزم الان موقع این حرف ها نیست. 
جیسونگ متعجب به مینهو نگاه کرد و طولی نکشید که دوباره نگاهش رو به فلیکس داد. 
با دیدن چشم های خیسش که با وجود سر پایین افتاده اش مشخص بود ، لبش رو گزید و گفت :
معذرت میخوام .. نمیخواستم اذیتت کنم. 
فلیکس با بغض لبخندی زد و گفت : بیخیال. 
و دوباره خواست چیزی بگه که شماره ی تیمارستان روی گوشیش افتاد. 
با نگرانی از روی مبل بلند شد و ایکون سبز رو زد : الو ؟ .... باشه باشه .. الان خودمو میرسونم .. 
مینهو و جیسونگ از روی مبل بلند شدن و مینهو لب زد : چیشده ؟
فلیکس موبایل رو توی جیبش فرو برد وگفت :
مثل همیشه. 
مینهو اهی کشید و گفت : میخوای برسونمت ؟ فلیکس تند تند سرش رو تکون داد و گفت : نه خودم میرم. 
مینهو سری تکون داد و فلیکس بدون حرف اضافه ای به طرف ورودی دوید و چندی بعد از خونه بیرون زد. 
توی این سه ماهی که هیونجین بستری شده بود ، هر دوروزی یک بار به فلیکس زنگ میزدن و
میگفتن هیونجین مدام بهونه اش رو میگیره و تا زمانی که با چشم های خودش فلیکس رو نمیدید اروم نمیشد. 
روز های اول که بخاطر سکس فلیکس رو میخواست چون اون مرد یک معتاد بود. 
معتاد به شیشه یا حشیش و هیچ مواد مخدری نبود .. اون متعاد شده بود به بدتر از اینها یعنی سکس. 
مدام میخواست سکس داشته باشه و با نرسیدن بهش ، به خودش اسیب میزد ولی هر سری فلیکس با یک بوسه ی ریز و کوتاه ارومش میکرد و به محض بخواب رفتنش از تیمارستان خارج میشد. 
ولی بعد از یک مدت ترس از دست دادن فلیکس به ذهنش خطور کرده بود. 
بخاطر همین پرخاشگری میکرد و از پرستار ها میخواست تا به فلیکسش زنگ بزنه تا مطمئن باشه اون پسر هنورم منتظرشه. 
با رسیدن به تیمارستان ، پاش رو روی پدال ترمز فشرد و با عجله از ماشین پیاده شد. 
به طرف ورودی دوید و از اونجایی که سرپرست هیونجین منتظرش بود،  سلامی کرد و گفت :
چیشده ؟
دخترک بی چاره لب زد : بازم بهونه ی شما رو گرفتن .. فکر میکنن قراره ولشون کنید و گفتن اگر بهتون زنگ نزنن فراموششون میکنید. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : باشه ممنون.. 
و بدون اینکه منتظر جواب از اون دختر بمونه به طرف اتاق هیونجین دوید. 
ورود همه ی اعضای خانواده به تیمارستان ممنوع بود ولی این برای فلیکسی که تیمارستان رو بخاطر هیونجینش با قیمت خیلی بالایی خریده بود ، صدق نمیکرد. 
وقتی رو به روی در اتاق ایستاد صدای گریه های بلند هیونجین به گوشش رسید. 
با عجله در رو باز کرد و با خوش رویی گفت :
هیونجینا من اینجام. 
هیونجین با شنیدن صدای بهشتی عشقش ، سرش رو بالا اورد و با چشم های خیس دنبالش گشت. 
با دیدنش ، سعی کرد از روی تخت بلند بشه ولی اون کمربند و دستبند و پا بندی که بهش زده بودن مانعش میشد. 
هقی زد و گفت : فلیکس .. فلیکس خواهش میکنم بیا پیشم .. خواهش میکنممممم. 
و دوباره بدنش رو تکون داد. 
فلیکس با سرعت زیادی به طرف رفت و دستبند و کمربندش رو باز کرد و روی تخت کنارش نشست
.
هیونجین به محض ازاد شدن به طرف عشقش یورش برد و محکم بغلش کرد. 
بوسه ای روی موهای لختش گذاشت و با گریه گفت : هنوزم به فکرمی درسته ؟
فلیکس لبخندی زد و دستاش رو محکم دور مردش حلقه کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : مگه میشه نباشم ... زود خوب شو هیونجین من واقعا به بودن کنارت نیاز دارم. 
هیونجین سری تکون داد و گفت : هنوزم سر قولت هستی ؟ فکر کنم فقط ۱ ماه دیگه داشته باشم ..
میشه تا اونموقع بهم سر بزنی .. نمیخوام دیگه مزاحمت بشم ولی خیلی میترسم. 
فلیکس با خوشرویی از اغوش مردش خارج شد و گفت : هنوزم سر قولم هستم ..معلومه که میشه و اینو بدون تو هیچ وقت برای من یه ادم مزاحم نیستی .. تو عشق منی ... همانطور که زخم روی تن من از بین رفت ، این زخمی که پدرت سالها روی قلبت گذاشته هم از بین عشق من. 
با خوشحالی هقی زد و دوباره فلیکسش رو بغل گرفت و گفت : خیلی دوستت دارم فلیکس خیلییی.  فلیکس هم اشکی برای این حال ب مردش ریخت و گفت : منم همینطور عزیزم. 
.
.
با به خواب رفتن هیونجین ، از توی بغلش خارج شد و به طرف خروجی رفت. 
هنوز کاملا پله های خروجی رو طی نکرده بود که موبایلش به صدا در اومد. 
با دیدن شماره ی ناشناس اخمی کرد و جواب داد :
الو ؟
_ سلام ..لی فلیکس شی ؟
به طرف ماشین رفت و در رو باز کرد و لب زد :
خودم هستم. 
_ من شماره ی شما رو از توی گوشی پدرتون پیدا کردم .. ایشون و مادرتون توی یه تصادف فوت شدن .. یعنی قبل از رسیدن به بیمارستان فوت شدن ولی برادرتون کاملا سالمه ... میشه بیایید و ببریدش ؟
با چشم های گشاد شده ، به رو به روش نگاه کرد و گفت : پدرم فوت کرده ؟
_ بله .. متاسفم که این خبر رو بهتون دادم لی فلیکس شی. 
واقعا تعجب کرده بود. 
اون پدری که همیشه ارزو میکرد بمیره الان مرده بود ولی چرا فلیکس خوشحال نبود ؟
موبایل رو از روی گوشش برداشت و  روی صندلی کناری پرت کرد. 
نه خوشحال بود نه ناراحت .. کاملا خنثی بود ..
انگار که خبر فوت یک غریبه رو شنیده. 
ماشین رو روشن کرد و به طرف بیمارستانی که اسمش روی گوشیش نمایان شده بود رفت .. نه بخاطر دیدن پدر یا اون دختر.. فقط برای برادری که میدونست یک یا دوماهگی رو میگذرونه..  نمیخواست اخر و عاقبت اون بچه ی بدون مادر مثل خودش بشه.. 
نمیخواست چون مادر نداره مثل خودش بشه زیر خواب اینو و اون .. از پدرش و سوجین دل خوشی نداشت ولی این بچه مگه چه گناهی کرده بود که باید به پای مادر و پدرش می سوخت ؟
با رسیدن به بیمارستان ، ماشین رو خاموش کرد و بدون ذره ای دودلی به طرف ورودی رفت. 
به محض باز شدن در ها ، به طرف ایستگاه پرستاری دوید و گفت : سلام چند دقیقه ی پیش به من زنگ زدین  ..
_ فامیلتون رو لطف میکنید ؟ فلیکس لب زد : لی فلیکس هستم. 
پرستار اهانی گفت و لب زد : میخوایید پدر و مادرتون رو ببینید ؟
فلیکس بدون ذره ای فکر کردن لب زد : نه .. فقط اومدم برادر رو ببرم .. بهتون پول میدم خودتون خاکشون کنید. 
پرستار متعجب ابرویی بالا داد و گفت : باشه ..
الان میگم برادرتون رو بیارن.
سری تکون داد و منتظر ایستاد تا اون کوچولو رو بیارن. 
طولی نکشید که پرستار به همراه یک پتوی خرسی ابی رنگ به طرفش اومد. 
فلیکس نگاهی بهش انداخت و به محض نزدیکی پرستار و دراز شدن دستاش ، لبش رو گزید و نگاهش رو به داخل پتو داد. 
با دیدن اون بچه که به شدت به خودش شبیه بود ، لبخندی زد و دستاش رو دراز کرد تا برادرش رو بگیره. 
با جا گرفتن اون کوچولو توی دستاش ، لبخندی زد و توی ذهنش گفت : کی فکرش رو میکرد من .. لی فلیکس .. رییس گروه مافیایی یه روزی به جای کلت بچه بگیرم توی دستم. 
لبش رو گزید و خطاب به پرستار لب زد : لطفا کاراش رو انجام بدید من باید ببرمش. 
پرستار سری تکون داد و به طرف برگه های مرخصی رفت. 
.
.
رو به روی خونه ی برادرش ایستاد. 
فلیکس هر چقدرم که این بچه رو دوست داشته باشه ، نمیتونست از پس بزرگ کردنش بربیاد .. 
همراه با اون کوچولو از ماشین پیاده شد و کیف کیوتش رو روی شونه اش انداخت. 
به طرف ورودی رفت و نگهبان با دیدنش ، لبخندی زد و گفت : بفرمایید داخل ارباب جوان. 
و در رو باز کرد. 
فلیکس سری تکون داد و وارد خونه شد. 
با قدم های بلند به طرف سالن رفت. 
مینهو با دیدن فلیکس ، از روی مبل بلند شد و گفت : فلیکس ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : باید یه چیزی رو بهت بگم. 
مینهو سری تکون داد و گفت : بشین .. 
و یک دفعه نگاهش به اون کوچولو خورد. 
متعجب لب زد : این کیه ؟ چقدر شبیهته.. 
اوهومی گفت و روی مبل نشست و برادر کوچولوشون رو روی پاهاش قرار داد. 
هوفی کشید و گفت : وقتی از تیمارستان اومدم بیرون ، یه ناشناس بهم زنگ زد .. میدونم ممکنه شوکه بشی ولی اروم باش خب ... من برام زیاد مهم نبود ولی برای تو مطمئنن خیلی مهمه. 
بابا و سوجین توی یه تصادف فوت شدن.. 
کمی مکث کرد و ادامه داد : اینم بچه ای که توی شکم سوجین بوده .. نمیدونستم باید چیکارش کنم .. دلم نمیخواست مثل من بدون مادر و عشق بزرگ شه .. دوست ندارم گیر ادمی مثل مینسوک بیوفته .. 
مینهو اهی کشید و روی مبل وا رفت. 
اونم دل خوشی از پدرش نداشت ولی هر چی نباشه اون پدرش بود. 
اشکی ریخت و گفت : براش ناراحتم چون بابامون بوده .. الان که مرده توهم ببخش فلیکس. 
پوزخندی زد و گفت : نمیتونم .. اصرار نکن .. 
سپس نگاهش رو به اون کوچولو داد و گفت : الان فقط باید به فکر این کوچولو باشیم .. تو میتونی بزرگش کنی ؟
مینهو نگاهش به اون کوچولو انداخت و گفت :
فکر نکنم از پسش بربیاییم فلیکس .. جیسونگ
تازه داره یه زندگی خوب رو تجربه میکنه ..
نمیخوام یه بار روی دوشش بزارم. 
فلیکس اخمی کرد و گفت : خب من چیکارش کنم ؟
مینهو ابرویی بالا داد و با نیشخند گفت : بزرگش کن عزیزم .. خیلی شبیهته.. 
با چشم های گشاد شده به برادرش نگاه کرد و گفت : من بزرگش کنم ؟ هیونجین که فعلا تیمارستانه و نمیدونم اگر این بچه رو ببینه چیکار میکنه ...
خودمم که درگیر کارای کمپانیم .. کی وقت میکنم بزرگش کنم ؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت : بده سوها بزرگش کنه.. 
فلیکس با اخم گفت : هیونگگگگ .. این موضوعاصلا شوخی بردار نیست .. من واقعا نمیتونم. 
مینهو شونه ای بالا داد و گفت : پس بزارش پرورشگاه. 
فلیکس با اخم اون کوچولو رو به خودش فشرد و گفت : به هیچ وجه. 
مینهو با نیشخند گفت : ببین .. هنوز چیزی نشده وابسته اش شدی. 
اب دهنش رو قورت داد و اروم اخماش رو باز کرد. 
حق با برادر بزرگش بود .. فلیکس تا اسم جدایی از اون بچه رو شنید یک دفعه و ناگهانی گارد گرفت. 
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. 
مینهو با لبخند کنار برادرش نشست و گفت : شاید این کوچولو بتونه زندگیت رو عوض کنه فلیکس .. تو مهربون تر شدی .. دیگه بدون دلیل به کسی نمیپری و کسی رو نمیزنی .. خیلی اروم و متین رفتار میکنی .. مثل یک همسر خوب برای
هیونجینی و کنارشی و پا به پاش داری درد میکشی .. تو هیچ علاقه ای به بچه ها نداشتی و حتی با اوناهم بد بودی ولی الان رو ببین .. این بچه رو محکم توی بغل گرفتی و قصد داری ازش مراقبت کنی ... این کوچولو شاید بتونه تا زمان خروج هیونجین و خوب شدن کاملش سرگرمت کنه .. میدونم سرت شلوغه و کمپانی خودت و هیونجین رو داری می چرخونی ولی کمکش کن ..
تو میتونی. 
هم اون به تو کمک میکنه توی فراموشی زمان هم تو یه پناه برای این کوچولو میشی. 
نگاهش رو از چشم های برادرش گرفت و به کوچولوی توی بغلش داد. 
اهی کشید و گفت : تا اومدن هیونجین توی بزرگ کردنش کمک میکنی ؟
مینهو سری تکون داد و گفت : مگه میتونم بیخیال یه لیکسی کوچولو بشم.. 
لبخندی زد و گفت : ممنونم هیونگ. 
.
.
همانطور که مینهو گفت ، با وجود این بچه توی خونه و کار های کمپانی زمان به سرعت نور گذشت. 
چهار ماهی میشد که گذشته بود و اون کوچولو الان 6 ماه داشت. 
امروز قرار بود هیونجین از تیمارستان بیرون بیاد و عشقش رو غافل گیر کنه. 
توی این مدت فلیکس بخاطر مشغله ی زیادش ، هفته ای یکبار به هیونجین سر میزد و حتی یکبار اون پسر کوچولو رو با خودش برده بود. 
)فلش بک( 
رو به روی تیمارستان پارک کرد و از ماشین پیاده شد. 
در صندلی عقب رو باز کرد و الکس کیوت و خندون رو از روی صندلی کودک برداشت و گفت : هی کوچولو اومدیم هیونجین رو ببینیم .. مثل زمانی که خودت رو توی قلبم جا دادی برای هیونجین هم همینکار رو بکن. 
الکس لبخند دندون نمایی زد و لثه اش که کمی سفید شده بود رو به فلیکس نشون داد. 
فلیکس لبخند ملیحی زد و گفت : بریم عزیزم. 
واقعیتش از واکنش هیونجین میترسید ولی باید براش تعریف میکرد جریانات رو. 
سه ماه الکس رو ازش مخفی کرده بود چون هیونجین هنوز کاملا خوب نشده بود و فلیکس میترسید دوباره دیونه بشه. 
به طرف اتاق هیونجین رفت و خطاب به پرستار لب زد : در رو باز کن. 
پرستار سری تکون داد و در رو باز کرد و فلیکس با الکس توی بغلش وارد اتاق شد. 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 05, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

mafia is on the wayWhere stories live. Discover now