part 32

583 64 7
                                    





به محض رسیدن به ورودی بیمارستان ، ماشین رو پارک کرد و با عجله پیاده شد. 
به طرف فلیکس که هنوز گریه میکرد و حرف نمیزد ، رفت و در رو باز کرد. 
دستش رو به زیر زانو و کمرش رسوند و از روی صندلی بلندش کرد و در رو بست و با عجله به طرف اتاق پزشک دوید. 
منشی با دیدن هیونجین ، احترامی گذاشت و در رو براش باز کرد. 
هیونجین بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد و فلیکس رو روی تخت گذاشت. 
دکتر با عجله به طرف فلیکس رفت و روی صندلی کنارش نشست و گفت : فلیکس شی ؟
فلیکس بدون نگاه انداختن به پزشک ، به هیونجین خیره شد و اشک ریخت. 
هیونجین اهی کشید و کنارش روی تخت نشست و گفت : فلیکس ... حرف بزن باهام . هوم؟ فلیکس بازم هیچ کاری نکرد و به هیونجین خیره شد و اشکاش از چشماش پایین ریخت.
هیونجین هوفی کشید و خطاب به پزشک لب زد :
یه کاری کن به حرف بیاد وگرنه زندگیتو نابود
میکنم. 
پزشک پوزخندی زد و گفت : تو نابودش کردی ..
من خوبش کنم؟
هیونجین اخمی کرد و به طرف پزشک یورش برد
.
یقه ی لباسش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و با خشم و از بین دندون هاش لب زد :
زبونت دراز شده دکی .. نترس شدی .. جریان چیه ؟ ها؟ حرف بزن .. چرا الان لال شدی ؟ هاااا؟ با حرف نزدن پزشک عصبی تر شد و دستش رو بالا اورد و خواست مشتی نصیب گونه اش کنه که صدای ضعیفی رو شنید : تمومش کن قاتل .. بسه هیونجین .. نذار بیشتر از این ازت متنفر بشم ..
نذار همین نگاهی هم که بهت میندازم دیگه روی خودت نبینیش. 
هیونجین لبش رو با عصبانیت و حرص گزید و دستش رو پایین اورد. 
یقه ی پزشک رو جوری ول کرد که پزشک بیچاره از روی صندلی افتاد و روی زمین با زانو نشست. 
فلیکس از روی تخت بلند شد و همانطور که از بدن درد و غم شدید اشک میریخت ، به سمت خروجی رفت. 
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : کجا داری میری؟
فلیکس حرفی نزد و در رو باز کرد. 
از اتاق خارج شد و با قدم های لرزون به طرف ورودی رفت و تا خواست از پله ها پایین بره ، درد بدی توی زخم های بدنش پیچید و مجبور شد از درد دستش رو روی حفاظ ها بزاره تا نیوفته . 
آخی از درد بدنش گفت و اشکاش روی گونه اش چکید. 
از این ضعف متنفر بود. 
از اینکه اینطور به سختی در حال راه رفتن بود و مردم با نگاه و پچ پچ از کنارش گذر می کردن متنفر بود. 
لی فلیکسی که تا اسمش میومد همه مثل بید میلرزیدن، الان تبدیل به یک عروسک جنسی شده بود. 
اونم عروسک جنسی رقیبش ... کسی که دوست داشت وقتی به عمارتش پا گذاشت نابودش کنه ولی الان خودش نابود شده بود. 
بدنش میلرزید و درد می کرد.  چشماش داشت سیاهی میرفت و ضعف شدیدی داشت. 
دقیقا همون لحظه که حس کرد قراره از روی پله ها سقوط کنه ، دستی دور کمرش حلقه شد و توی بغل گرفته شد. 
با چشم های خمار به طرف منجیش برگشت و با دیدن چانگبین ، حس کرد داره آتیش میگیره. 
اینکه هیونجین کاری کرده که اینطور ضعف کنه و چانگبین ببینش ، باعث میشد دلش بخواد بازم دست به کشتن خودش بزنه. 
چانگبین با تعجب به فلیکس نگاه کرد و گفت :
فلیکس؟
فلیکس روش رو گرفت و با لحنی گرفته لب زد :
ولم کن. 
چانگبین محکمتر فلیکس رو گرفت و گفت :
چیشده فلیکس ؟ چرا اینطوری شدی؟ چه اتفاقی
افتاده ؟ بادیگاردات کو ؟
فلیکس هوفی کشید و دستش رو اروم بالا اورد و روی دستای چانگبین گذاشت تا از خودش جداش کنه ولی اونقدر حالش بد بود که کمترین فشار رو هم وارد نکرد و این موضوع برای هیونجینی که داشت نگاهشون میکرد خیلی درد ناک بود. 
اخمی کرد و با قدم های بلند به طرفشون رفت. 
دستش رو از زیر دستای چانگبین رد کرد و کمر فلیکس رو گرفت و از ضعف هر دوشون استفاده کرد و پسرک رو توی بغل خودش گرفت. 
چلنگبین متعجب از پایین افتادن یک دفعه ای دستاش ، به هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین با اخم گفت : خودم میبرمش. 
چانگبین هم متقابلا اخمی کرد و تا هیونجین خواست قدم اول رو برداره ، دستش رو گرفت و گفت : چرا فلیکس اینطوری شده ؟ ها؟ چش شده ؟ هیونجین نگاه غضبناکی به چانگبین انداخت و گفت : هیچ وقت نگفتم میتونی توی زندگی من دخالت کنی .. گفتم؟
چانگبین نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن چشم های بسته اش ، پوزخند عصبی زد و گفت: الان بحث این نیست که من دارم توی زندگیت دخالت میکنم .. بحث اینکه حال فلیکس اصلا خوب نیست .. چطوری اینو متوجه نمیشی ؟ فهمیدنش خیلی اسونه هوانگ هیونجین. 
دندون هاش رو به هم فشرد و سعی کرد اروم باشه. 
دستاش رو دور کمر فلیکس محکم تر کرد و خطاب به چانگبین لب زد: تو مگه خودت دوست پسر نداری ... چرا نگران دوست پسر من میشی ؟  چانگبین لب زد : هیچ وقت ثابت نشده تو و فلیکس با هم بوده باشین. 
در ضمن چرا نمیتونم علاوه بر سونگمین نگران کسه دیگه ای باشم ؟
سونگمین رو خیلی دوست دارم و عاشقشم ولی چرا باید فلیکسی که اینقدر زیبا و همه براش زجه میزنن رو ول کنم ؟
خودش هم میدونست اینا دروغی بیش نیست و فقط برای عذاب دادن هیونجین داره این حرف ها رو میزنه.. 
وگرنه چانگبین در حال حاضر هیچ کس رو به سونگمینش ترجیح نمیداد. 
چشماش رو ریز کرد و گفت : الان چه زری زدی؟
چانگبین با نیشخند گفت : گفتم چرا باید بیخیال فلیکس بشم وقتی هنوزم با دیدنش قلبم براش میزنه ؟
و این واقعا حقیقتی بود که چانگبین گفته بود. 
اون خیلی سونگمین رو دوست داشت ولی گاهی با دیدن فلیکس قلبش میلرزید.
هیونجین با چشمایی که به سرعت نور قرمز شد ، به چانگبین نگاه کرد و گفت : حیف الان فلیکس بین دستامه ... وگرنه بلایی سرت میاوردم که گریه کنی. 
کمی مکث کرد و گفت : البته ناراحت نباش ..
کمپانیت هنوزم هست و میتونم نابودش کنم  چانگبین با صدای بلند خندید و گفت : انگار زیادی از دنیا عقبی هوانگ .. زمانی که تو داشتی عیش و نوش میکردی و توی سوراخ اینو و اون می کوبیدی من و لی مینهو کمپانیامون رو ادغام کردیم و الان من هیچ کمپانی ندارم .. پس هر غلطی دلت میخواد بکن. 
و هیونجین رو با چهره ای سرخ از حرص تنها گذاشت. 
ولی با یاد اوری چیزی از حرکت ایستاد و سرش رو به عقب برگردوند. 
نگاهش رو با عشق به فلیکس دوخت و بلافاصله به هیونجین نگاه کرد و گفت : مراقب باش هوانگ ... خیلیا منتظر فلیکسن.. یکی دوتا نیستیم ... پس اگر درست نگهش نداری خیلیا هستن که میتونن درست و با احترام نگهش دارن و بهش عشق بدن
.
و روش رو گرفت و از پله ها پایین رفت. 
هیونجین نفس های بلندی از حرص و عصبانیت کشید و با محو شدن چانگبین ، نگاهش رو به فلیکس داد و به دیوار چسوندش و صورتش رو با یک دست گرفت و فشرد و باعث شد لباش غنچه بشه .
فلیکس هقی زد و اروم دستش رو که در حال خونریزی بود بالا اورد و روی دست هیونجین گذاشت و با چشم های خیس و خمار بهش نگاه کرد. 
سر خم کرد و لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و با صدا جدا شد. 
روی لباش با حرص لب زد : تو فقط مال منی ..
اینو هیچ وقت یادت نره فلیکس .. خب ؟
فلیکس اشکی ریخت و گفت : من هیچ وقت مال تو نبودم ... هیچ وقت. 
هیونجین با داد توی صورت فلیکس غرید : خفه شوووو ... تو مال منی مال منیییییی. 
فلیکس پوزخندی حین گریه زد و گفت : من عمارت یا ماشین نیستم ... پس جزئی از اموال تو نیستم ... دیگه دوست ندارم .. ازت متنفرم .. 
هیونجین خواه ناخواه و بدون هیچ دلیلی اشکی از چشمش چکید و دستش رو مشت کرد به دیوار کنار سر فلیکس کوبید. 
فلیکس با ترس سرش رو کج کرد و گفت : راحتم بذار هیونجین ... بزار مثل قبلم زندگی کنم .. من مال تو نیستم هیونجین .. داغونم کردی هیونجین ..
نذاشتی عاشقی کنم ... نذاشتی درست این عشق رو ببریم جلو. 
هیونجین هقی زد و گفت : اینا همش تقصیره توعه ... همشششش ... اگر با این و اون نمیخوابیدی و از عمارت من نمیرفتی من دیونه نمی شدم و این گوه رو نمیخوردمممم .. چطوری انتظار داری ببینم داری با یکی دیگه توی تخت کیف میکنی و اروم بشینممممممم. 
چرا نمیتونی مثل آدم زندگی کنی ؟ چرا دیونم میکنی؟
سرش رو به طرف هیونجین برگردوند و گفت :
تو مثل آدم داری زندگی میکنی؟ 
کمی مکث کرد و گفت : تو دیونه ای هیونجین ...
نیازی نیست دیونت کنم. 
تو روانی هیونجین ... روانی... 
هیونجین دستاش رو مشت کرد و با گریه توی صورت فلیکس داد زد. 
فلیکس هم تحت تاثیر گریه های هیونجین اشکی ریخت. 
دلش برای مردش میسوخت. 
میدونست هیونجین تعادل روانی نداره.. 
میدونست عشقی که هیونجین بهش پیدا کرده دیوونه واره و میدونست هیچ کدومشون تقصیری ندارن. 
با ارامش دست باند پیچی شده اش رو بالا اورد و روی صورت هیونجین گذاشت. 
اشکاش رو پاک کرد و با هق هق و ضعف لب زد : خودتو درمان کن هیونجین .. خودتو درمان کن بعد بیا پیشم .. شاید اونموقع از این تنفر کم شده بود. 
و با اتمام حرفش ، کاملا چشماش رو روی هم گذاشت و توی بغل هیونجین از حال رفت. 
هیونجین هق بلندی زد و دستاش رو دور کمر فلیکس پیچید و سرش رو روی شونه اش قرار داد و تا جایی که تونست هق زد و گریه کرد و هیچ اهمیتی به ادمای اطرافش که با تعجب نگاهشون میکردن نداد. 
.
.
جلوی عمارت فلیکس پارک کرد و آب بینیش رو بالا کشید. 
سرش رو به صندلی تکیه داد و به طرف فلیکس برگشت. 
نگاهی با عشق بهش انداخت و با دیدن چشم های بسته اش و مژه های کوتاه اما پرپشتش ، لبخندی زد و اشکی ریخت. 
دستش رو دراز کرد و نوازشی گونه ی نصیب فلیکس کرد و هقی زد. 
اهی کشید و از ماشین پیاده شد. 
بدون اینکه لحظه ای نگاه ازش بگیره ، ماشین رو دور زد و در رو باز کرد. 
خم شد و کمربندش رو باز کرد و دستش رو زیر زانو و کمرش فرو برد و از روی صندلی بلندش کرد .
به محض خروج از ماشین ، در رو با پای راستش بست و به طرف عمارت قدم برداشت. 
تا به در رسید ، نگهبان از روی صندلیش پایین اومد. 
نگاهی به هیونجین انداخت و خواست چیزی بگه که فلیکس رو توی بغلش دید. 
نگران شده در رو باز کرد و به طرفشون رفت و لب زد : قرب..
هنوز حرفش رو کامل ادا نکرده بود که هیونجین نگاه بدی بهش انداخت و گفت : مگه نمیبینی خوابه ؟
نگهبان سری تکون داد و در رو تا آخر باز کرد و گفت : بفرمایید داخل. 
هیونجین بدون هیچ حرفی وارد عمارت شد و به طرف در چوبی حرکت کرد. 
به محض رسیدن به در ، زنگ رو فشرد و منتظر باز موندن در شد. 
بعد از چند ثانیه در توسط سوها باز شد. 
با دیدن فلیکس توی بغل هیونجین با اون دست باند پیچی شده ، دهن باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین از کنارش رد شد و گفت : براش غذا آماده کنین .. و دکتر خبر کنید برای عوض کردن پانسماناش.
سوها که به شدت هول شده بود ، سری تکون داد و به طرف اشپزخونه رفت. 
خطاب به خدمتکار ها با صدای بلند و نگرانی لب زد : غذا های مفید درست کنید .. 
و سپس به طرف تلفن رفت و شماره ی پزشک مخصوص فلیکس رو گرفت. 
اروم فلیکس رو روی تختش گذاشت و کنارش نشست. 
پتو رو روی بدن سردش انداخت و خم شو بوسه ای روی پیشونیش گذاشت. 
دستش رو به مچ دست های فلیکس رسوند و گفت : معذرت میخوام فلیکس .. معذرت میخوام .. هق هق .. ببخشید عزیزم .. ببخشید. 
اشکاش مدام پایین میریخت و فرصت دیدن واضح فلیکس رو ازش گرفته بود. 
اهی کشید و با پشت دست اشکاش رو جمع کرد و از روی تخت بلند شد .
نگاهش رو دوباره به فلیکس داد. 
برای هزارمین بار خم شد و پیشونی و سپس لباش رو بوسید و بدون هیچ حرفی از اتاق و سپس عمارت عشقش خارج شد. 
.
.
.
روی مبل نشسته بود و عشقش رو روی پاهاش گذاشته بود. 
دستش رو توی موهای جونگین فرو کرد و لباش رو با شدت بیشتر بوسید. 
جونگین اهی کشید و عضوش رو روی عضو مردش کشید و دستش رو به دکمه ی اول لباسش رسوند و تا خواست بازش کنه ، زنگ خونه به صدا در اومد. 
هر دو همزمان اخمی کرد و لباشون رو با صدا جدا کردن. 
جونگین به در نگاه کرد و از روی پاهای چان پایین اومد. 
چان از روی مبل بلند شد و خطاب به عشقش لب زد : موهاتو درست کن بهم ریخته اس . منم میرم ببینم کیه. 
جونگین سری تکون داد و دستش رو توی موهاش فرو برد و شونه اش کرد. 
از توی چشمی در نگاهی به بیرون انداخت و با ندیدن کسی ، اخمی ورد و در رو باز کرد. 
رو به روش هیچ آدمی نبود ولی توجهش به کسی که پایین در تکیه به دیوار نشسته بود و همانطور که دستش روی زانو و سرش بود گریه می کرد ، جلب شد. 
با دیدن هیونجین توی این وضعیت ، با نگرانی لب زد : هیونجین ؟
و روی زمین رو به روش نشست. 
هیونجین سرش رو بالا اورد  و با چشم های خیسش به چان نگاه کرد. 
چان دستش رو به صورت هیونجین رسوند و اشکاش رو پاک کرد و با اضطرابی که توی لحنش آشکار بود لب زد : چیشده هیونجین؟ هیونجین نیشخند توام با گریه ای زد و گفت :
آخرش از دستش دادم... رفت .. برای همیشه رفت
.
چان دستش رو به زیر بغل های هیونجین رسوند و از روی زمین بلندش کرد و با هم وارد خونه شدن
.
جونگین با دیدن هیونجین ، چشماش از حدقه بیرون زد. 
با ترس به طرفش رفت و لب زد : چان چیشده ؟ چان چشماش رو با اطمینان روی هم فشرد و به جونگین فهموند باید صبر کنه. 
هیونجین رو روی مبل گذاشت و خطاب به جونگین لب زد : عزیزم میشه یه چیز شیرین بیاری لطفا. 
جونگین با عجله سری تکون داد و به طرف اشپزخونه رفت. 
چان رو به روی هیونجین نشست و گفت : چیشده ؟
هقی زد و همانطور که اشکاش میریخت لب زد :
از دستش دادم .. نزدیک بود بکشمش ... داغونش کردم . به دستاش دستبند زدم و تا جایی که
میتونستم با شلاق زدمش ... عصبی بودم از دستش .. دیونه شده بودم ... از اینکه سر کشی میکرد متنفر بودم .. میخواستم بکشمش ... نتونستم ... نتونستم مثل بقیه بیخیال از کنارش رد شم ...
ازم متنفر شده ... دیگه نمیخواد منو ببینه .. باید یه راهی باشه .. باید برش گردونم ولی گفت خودمو درمان کنم .. گفت اگر درمون بشم به متنفر نبودن ازم فکر میکنه. 
باید درمان بشم.. کمکم کن.. 
و سپس جونگینی که با یک ابمیوه داشت وارد سالن میشد رو مخاطب قرار داد و گفت : تو گفتی برم پیش روانپزشک .. بهم معرفی کن میخوام برم پیشش. 
من باید فلیکسمو برگردونم .. باید از این روانی بودنم دست بکشم .. کمکم کنین ... دیگه نمیخوام با جنونم عذابش بدم.. 
منو ببرید پیش روانپزشک.. 
مهم نیست اگر ماه ها یا سالها ازش دور باشم..  فقط میخوام بعد از خوب شدنم برم پیشش و بهش ثابت کنم عشقش عوضم کرده تا دوباره بهم اعتماد کنه .. کمکم کنین. 
چان هوفی کشید و یه چشم های گریون هیونجین نگاه کرد و بدون هیچ احساسی لب زد : اگر تا اونموقع فراموشت کرد و عاشق شد چی ؟ و همین حرف کافی بود تا دل هیونجین از استرس و اضطراب بلرزه و شدت اشکاش بیشتر بشه. 


mafia is on the wayWhere stories live. Discover now