part 28

538 65 19
                                    





)فلش بک (
به محض باز کردن پنجره ی اتاقش ، یکی از پاهاش رو بالا گذاشت و سعی کرد بلند بشه ولی بدنش جون نداشت .
نمی خواست بمیره حداقل نه تا وقتی که هیونجینش رو برای یک بار دیگه نبوسیده بود .
اهی کشید و چشم های خیسش رو روی هم گذاشت .
پاش رو پایین اورد و با صدای بلند لب زد :
سوهاااااا ؟
سوها که مدام پشت در اتاق فلیکس پرسه میزد ، در رو باز کرد و لب زد : بله قربان ؟
فلیکس با ناراحتی که سعی در پنهون کردنش داشت گفت : تموم خدمتکار ها رو جمع کن توی اتاقم .. 
سوها با چشم های بیرون زده از هدقه لب زد : اما قر ...
فلیکس با داد و گریه لب زد : خفه شو و فقط کاری که گفتم بکن .
و سوها به ناچار مجبور به اطاعت شد .
)پایان فلش بک (
با مکث مینهو ، عصبی شده داد زد : میگم فلیکس چی ؟ فلیکس من چش شده لی مینهوووو ؟
مینهو نگاهش رو از در بسته ی اتاق برادرش گرفت و لب زد : الان سه روزه که مدام با خدمتکار هاش می خوابه ... خودش رو داغون کرده .. سه روزه به زور یه لیوان اب خورده ...
فقط تو میتونی از این جهنمی که توش گیر کرده نجاتش بدی .. لطفا بیا و کمکش کن .
با چشم های گشاد شده ، رو به رو رو نگاه کرد و قفط یه چیز توی سرش پلی میشد .
خیانت ...
خیانت پسری که قلبش رو تسخیر کرده بود .
اصلا چطور میتونست بزاره کسی غیر از هیونجین توش کام کنه ؟
دستش رو مشت کرد و گفت : دارم میام .
مینهو سری تکون داد و تماس رو پایان داد و همون لحظه صدای ضعیف برادرش به گوشش رسید : بعدی .
مینهو نمی دونست چیکار کنه .. فلیکس دیونه شده بود ... داشت خودش رو داغون میکرد .. سوها بهش گفته بود فلیکس شبا از کمر درد میناله ولی به محض صبح شدن دوباره کارش رو تکرار میکنه ..
روز اول فکر میکرد یه هوس زود گذره که گریبان برادرش رو گرفته ولی روز دوم و سوم که رسید ، دیگه نتونست این رو پای هوس بزاره و به عمارت فلیکس رفته بود تا جلوش رو بگیره ولی نتونسته بود کاری از پیش ببره .
پس تصمیم گرفت به باعث و بانی این مشکلات زنگ بزنه ... هوانگ هیونجین .
.
.
به محض نشستن توی ماشین ، پوزخند ترسناکی زد و لب زد : احمق .. به من خیانت میکنی ؟
و با اتمام حرفش دنده رو عوض کرد و ماشین رو جوری از جا کند که گرد و خاک پشت سرش بلند شد .
توی طول مسیر مدام با فلیکس حرف میزد و سرزنشش می کرد که چرا با بقیه میخوابه و تصمیم داشت وقتی به عمارتش رسید یه تیر توی مغز اون و بعدم خودش خالی کنه تا از همه چیز راحت بشن و حداقل توی اون دنیا بتونن زندگی کنن .
طولی نکشید که به عمارت فلیکس رسید .
مینهو دم در ایستاده بود و منتظر اون مرد جذاب بود .
به محض پیاده شدن از ماشین ، مینهو به طرفش رفت و گفت : این دهمین نفریه که از صبح داره باهاش می خوابه .. اینطوری خودش رو داغون میکنه لطفا کمکش کن .
متعجب به مینهو نگاه کرد و لب زد : چی ؟
مینهو ادامه داد : نمیدونم چش شده .. مدام قرص های تحریک کننده میخوره و با خدمتکاراش می خوابه .. تو باید جلوشو بگیری اون بخاطر توعه عوضی اینطوری شده .
هیونجین با اخم نگاهش رو از مینهو گرفت و با قدم های محکم به طرف ورودی عمارت رفت .
به محض ورود ، سوها سر خم کرد و احترامی به هیونجین گذاشت ..
همانطور که از پله ها بالا می رفت لب زد : برام کیسه ی اب گرم و حوله ی داغ بیار .
سوها سری تکون داد و با عجله به طرف اشپزخونه رفت .
اخرین پله رو هم طی کرد و رو به روی در اتاق فلیکس ایستاد .
صدای ناله های فلیکس رو می شنید و این داشت دیونش میکرد پس بدون در زدن در رو باز کرد و دیدن صحنه ی روش ، حس کرد کسی داره قلبش رو مچاله میکنه .
یکی از خدمتکار ها پشت سر عشقش دراز کشیده بود و همانطور که توش میکوبید ، گردنش رو میبوسید و اه های تحریک کننده ای می گفت .
دندون هاش رو روی هم فشار داد و با دادی که موهای نداشته ی فلیکس رو سیخ میکرد لب زد :
اینجا چه خبرهههههه ؟
فلیکس با ترس به هیونجین نگاه کرد و ناله هاش رو خفه کرد .
ته سو با دیدن هیونجین ، سریع ربدوشامبرش رو بست و از روی تخت پایین رفت .
فلیکس روی تخت نشست و بدون توجه به هیونجین لب زد : چرا رفتی پایین بیا کارت رو انجام بده .
ته سو ترسیده به هیونجین نگاه کرد و منتظر بود تا حرفی بزنه .
هیونجین به طرف تخت رفت و خطاب به ته سو لب زد : بیرون .
ته سو با عجله احترامی گذاشت و از اتاق خارج شد و همون لحظه فلیکس با داد گفت : تو از من دستور میگ ...
با قرار گرفتن دست هیونجین روی صورتش و فشرده شدن گونه هاش و غنچه شدن لب هاش ، حرفش رو خورد و توی چشم های به خون نشسته ی عشقش نگاه کرد .
هیونجین پوزخند ترسناکی زد و گفت : چیه عزیزم ؟ دلت ارضا شدن میخواد ؟ پس چرا به خودم نگفتی ؟ ها ؟
فلیکس دستش رو به مچ دست هیونجین رسوند تا صورتش رو از این فشار ازاد کنه ولی نه تنها موفق نشد بلکه هیونجین فشار رو بیشتر کرد .
هیونجین روی تخت نشست و خواست چیزی بگه که سوها وارد اتاق شد .
کیسه اب گرم و حوله ی داغ رو روی پا تختی گذاشت و از اتاق خارج شد .
فلیکس با نگاه دنبالش کرد و لب زد : سو ...
سوها از حرکت ایستاد و خواست برگرده که هیونجین با دادی بلند گفت : هیچ کس حق ورود به این اتاق رو نداره ... در رو ببند و برو بیرون ...
زود باش .
سوها احترامی گذاشت و در رو بست .
فلیکس با حرص نگاهش رو از در بسته گرفت و ضربه ای محکم به ساعد هیونجین زد و گونه هاش رو که حس میکرد له شدن رو نجات داد .
با داد گفت : اینجا چی میخوای ؟ گمشو از عم ..اه با سیلی محکمی که از هیونجین خورد ، ساکت شد و بخاطر ضعفش روی تخت پرت شد .
هیونجین با اینکه دلش نمیومد ولی دستش رو توی موهای بلند فلیکس فرو برد و کشید و از روی تخت بلندش کرد .
فلیکس برای کشیده نشدن بییش از حد موهاش ، سرش رو خم کرد و دستش رو روی دست هیونجین گذاشت .
هیونجین کاملا از روی تخت بلند ش کرد و گفت :
خیلی دوست داری بقیه بدنت رو ببینن نه ؟
فلیکس با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و با حرص لب زد : ولم کن ..
هیونجین پوزخندی زد و بیشتر موهای فلیکس رو کشید و گفت : چرا عزیزم ؟ قراره با هم بخوابیم ..
مگه دوست نداشتی همه بدنت رو ببین ؟ الان میخوام توی عمارت خودت و جلوی همه ی خدمتکارات به فاکت بدم .. هومم پوزیشن خوبیه نه ؟
فلیکس با چشم های گشاد شده به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین موهاشو کشید و از اتاق بیرون کشیدش .
فلیکس با هر دوتا دستش دست هیونجین رو گرفت و با بغض لب زد : ولم کن .. هیونجین ولم کن .
هیونجین لبش رو گزید و همانطور که فلیکس رو می کشید از پله ها پایین رفت .
سوها و خدمتکار ها با شنیدن صدای داد های هیونجین ، توی سالن جمع شدن .
به محض طی کردن اخرین پله ، موهای فلیکس رو کشید و به جلو هلش داد و باعث شد با زانو روی زمین فرود بیاد .
سوها لب زد : ارباب ؟
فلیکس با حرص خندید و سعی کرد از روی زمین بلندش کنه .
هیونجین پشتش ایستاد و لب زد : مگه نمیخواستی به فاک بری ؟ پس لباسات رو در بیار .
فلیکس به طرف هیونجین برگشت و لب زد : اول رییس های مافیا ... الانم خدمتکارام ... خوشت میاد خورد بشم نه ؟ دوست داری ضعف منو ببینی ؟ چی ؟ می خوای جلوی خدمتکارام .. توی عمارت خودم باهام بخوابی ؟
هیونجین توی چشم های فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد .
فلیکس خنده ی بلندی سر داد و گفت : لباسام رو دربیارم ؟
من که جز یه ربدوشامبر چیزی تن نیست .. اوکی درش میارم .
هیونجین اخم غلیظی کرد و لب زد : بسه .
بغض شدیدی گلوی فلیکس رو گرفته بود ولی سعی کرد به روی خودش نیاره ..
بند روبدوشامبرش رو باز کرد و دستش رو به سر شونه هاش رسوند و خواست پایین بکشه که هیونجین دستش رو کشید و به طرف خودش کشیدش .
دو طرف روبدوشامبرش رو به هم چسبوند و توی چشم های خیسش نگاه کرد و لب زد : بسه .
فلیکس با جیغ و داد و گریه لب زد : مگه خودت نگفتی دربیارم ؟ دارم درمیارم دیگه ... تو که غروری برام نذاشتی اون از رییس ها اینم از خدمتکارام ... 
هیونجین توی چشم های فلیکس با اخم نگاه کرد و اه بلندی کشید .
دست ازادش رو بالا اورد و به گردن فلیکس رسوند و لباشون رو به هم وصل کرد .
فلیکس جیغی زد که توی دهن هیونجین خفه شد .
هیونجین به طور فلیکس رو نگه داشت و نذاشت تکون بخوره .
فلیکس اونقدر تکون خورد که خسته شد و توی بغل هیونجین اروم گرفت و خودش رو رها کرد .
هیونجین اروم لب پایین فلیکس رو مکید و اشکی ریخت ..
فلیکس نمیبوسیدش ولی همین که لباش رو باز گذاشته بود تا هیونجین ببوسش ، برای پسر بزرگتر کافی بود .
بدون توجه به خدمتکار ها و سوها که نگاهشون میکردن ، فلیکس رو روی دستاش بلند کرد و به طرف خروجی رفت .
فلیکس بدون هیچ حرفی و تنها با هق هق ، سرش رو به سینه ی هیونجین چسبوند و لب زد : ازت بدم میاد .
هیونجین لبخندی زد و سر فلیکس رو بوسید و در ماشین رو باز کرد .
فلیکس رو توی ماشین نشوند و بند های روبدوشامبرش رو سفت بست و کمربندش رو بست .
سپس کمرش رو صاف کرد و در ماشین رو بست و دور زد و متقابلا سوار شد .
به محض نشستن ، کمربندش رو بست و ماشین رو راه انداخت .
با ورود به جاده ی خلوت و تاریک ، نیم نگاهی به فلیکس انداخت و با دیدن حالتش ، دلش گرفت .
فلیکس بدون توجه به حضور اون ، سرش رو به شیشه تکیه داده بود و همانطور که درخت ها رو نگاه میکرد گریه میکرد .
هیونجین اهی کشید و کمی سرعتش رو پایین اورد و دستش رو از روی دنده برداشت و روی دست فلیکس گذاشت .
فلیکس نگاهش رو از پنجره گرفت و به دست هیونجین که روی دستش بود داد .
هیونجین با لحنی اروم لب زد : تمومش کن ..
لبخند تلخی زد و گفت : چی رو ؟
هیونجین دست فلیکس رو فشرد و گفت : گریه کردن .. این رفتار ها بچگانه .. این اذیت کردن ها رو تموم کن .
فلیکس هقی زد و گفت : از همتون متنفرم ...
همش تقصیر شماهاست که من اینطوری شدم .. از همتون بدم میاد .. از پدرم که کاری کرد به سکس عادت کنم .. از برادرم که ولم کرد ... از هیوشین که ولم کرد و از تو که منو عاشق خودت کردی ..
از همتون بدم میاد .
هیونجین نگاه غمگینی به فلیکس انداخت و حرفی نزد .
راست می گفت .. حق با فلیکسش بود .. روزگار بد باهاش تا کرده بود .. هر کسی رد میشد یه لگدی به کمر این پسر می زد و گذر می کرد ..
اون هم یه تحملی داشت ..
.
.
به محض رسیدن به کلبه ی چوبی مورد علاقه اش ، ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد .
فلیکس نگاهش رو از هیونجین گرفت و در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد .
پاهای برهنه اش رو روی برف ها گذاشت و باعث شد لرزی به بدنش رسوخ کنه ..
هیونجین در کلبه رو باز کرد و به طرف فلیکس برگشت .
با دیدن پاهای برهنه اش ، اخمی کرد و به طرفش قدم برداشت .
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و منتظر بود تا ببینه چیکار داره که با بلند شدن روی دست هاش ، اخمی کرد و لب زد : خودم میتونم راه برم .
هیونجین پوزخندی زد و گفت : اره میتونی .. پا برهنه توی برف میتونی راه بری ولی من نمیتونم ببینم داری خودت رو عذاب میدی .
فلیکس از پایین به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد
.
هیونجین اروم وارد خونه شد و در رو بست .
فلیکس رو روی مبل مشکی رنگ قرار داد و به طرف اتاق رفت .
لحاف بزرگی از توی کمد بیرون کشید و دوباره به سمت سالن رفت .
فلیکس روی مبل توی خودش پیچیده بود و به سقف نگاه میکرد .
هیونجین لحاف رو روی بدنش انداخت و تا روی گردنش بالا کشید .
نگاهی به چشم های فلیکس انداخت و گفت :
فلیکس ؟
وقتی نگاهش رو روی چشماش ندید ، لب زد :
نگام کن فلیکس ..
فلیکس که انگار منتظر یه کلمه از طرف هیونجین بود ، روی مبل نشست و با گریه و بغض به هیونجین نگاه کرد و گفت : خسته شدم هیونجین ..
چیه ؟ می خوای باز تحقیرم کنی ؟ باشه تحقیرم کن ... دیگه هیچی ندارم برای از دست دادن ..
گردنبند پدر خونده رو میخوای ؟
با اتمام حرفش دستش رو به گردنبند توی گردنش رسوند و بازش کرد و توی صورت هیونجین پرت کرد و گفت : بیا .. اینم گردنبندت .. حالا میشه ولم کنی .. لطفا .
و هق بلندی زد و دوباره روی مبل دراز کشید و لحاف رو کلا روی خودش کشید .
هیونجین به محض مخفی شدن چشم های فلیکس ، اشکاش رو ازاد کرد و از روی زمین بلند شد .
اب بینیش رو بالا کشید و به طرف شومینه رفت .
شومینه رو روشن کرد تا فلیکسش از سرما یخ نزنه .
با اتمام کاراش ، به طرف فلیکس رفت و روی کاناپه کنار پاهاش نشست و گفت : گردنبند ..
پدرخوندگی .. مافیا بودنم .. تموم ثروت .. عمارتم .. همه رو بخاطر تو نابود میکنم .. اومدم عمارتت بخاطر گردنبند نبود .. میخواستم ببینمت ..
میخواستم کنارم ببینمت .. دلم برات تنگ شده بود و نمیتونستم تحمل کنم .. تنها بهونه ای که برای نزدیک شدن بهت داشتم فقط و فقط این گردنبند بود .. دوستت دارم بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی .. اونقدر دوستت دارم که حاضر بخاطرت همه چیز رو کنار بزارم ..
همه چیز رو .
فلیکس هق ارومی زد و لحاف رو از روی صورتش کنار کشید و نگاه خیس و سرخش رو به هیونجین دوخت .
هیونجین لبخندی زد و به فلیکس نگاه کرد و گفت : دوستت دارم فلیکس ... خیلی دوست دارم ..
اونقدر دوستت دارم که میتونم هر روز اینو بهت بگم ... 


























mafia is on the wayWhere stories live. Discover now