Part 33

600 65 18
                                    

چشم های خیسش روبه هیونگش دوخت و لب زد :
نه فلیکس من اینطوری نیست ... من میدونم اون منتظرم میمونه. 
چان پوزخندی زد وگفت : عشق ضمانت نداره هیونجین. 
خواه ناخواه هقی زد و به هیونگش نگاه کرد. 
دستاش رو مشت کرد و گفت : فلیکس من با بقیه فرق داره. 
جونگین نگاهش رو به هیونجین که رگ دست ها و گردنش متورم شده بود ، داد و برای اروم کردنش لب زد : اون پسری که من دیدم کسی غیر از هیونجین رو نمیبینه. 
هیونجین نگاه از چان گرفت و به جونگین داد. 
با لبخند غمگینی لب زد : تو هم عشق رو توی چشماش میبینی؟
جونگین سری تکون داد و گفت : میبینم .. من مخالف حرف چانم... عشق با ضمانت ترین چیزیه که توی کل زندگی یک آدم وجود داره ... اگر فلیکس واقعا عاشقت باشه کنارت میمونه تا زمانی که برگردی ... شاید الان ازت عصبانی باشه ولی مطمئن باش دوست داره ... 
اینکه تو بخاطرش داری میری پیش روانپزشک یعنی توهم دوستش داری و حاضری هر کاری برای خوشحالیش بکنی. 
هیونجین با بغض سری تکون داد و گفت : برای عصر برام نوبت بگیر لطفا. 
جونگین با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : نگران نباش. 
هیونجین از روی مبل بلند شد و گفت : خب من میرم ... میخوام قبل از رفتن فلیکس رو ببینم. 
چان خواست چیزی بگه که جونگین با عجله توی حرفش پرید و گفت : خیلی هم عالیه .. برو دلت رو قرص کن که میمونه برات. 
هیونجین سری تکون داد و بدون گفتن حرف اضافه ای از خونه خارج شد. 
به محض بسته شدن در چان خطاب به عشقش لب زد : چرا بهش امید الکی میدی ؟ اون زده پسره رو داغون کرده بعد تو از برگشت براش حرف میزنی... خودت جای فلیکس بودی بر میگشتی ؟ جونگین نگاهی به چان انداخت و گفت : من نه ولی فلیکس بر میگرده .. این دوتا بار ها جدا شدن ولی آخرش کم اوردن و بهم برگشتن ... نمیتونی این حرف ها رو بزنی چون تو توی دل هیچ کس نیستی ... فلیکس بر خلاف ظاهر خشنش ، قلب شکسته ای داره و این رو به راحتی میشه از چشماش و بغضی که همیشه سعی میکنه پنهانش کنه فهمید. 
چان پوزخندی زد و گفت : خیلی دلت خوشه جونگین... 
میتونم سر اینکه فلیکس بر نمیگرده باهات شرط ببندم. 
جونگین سری تکون داد و لب زد : قبوله .. سر چی شرط ببندیم ؟ 
چان کمی فکر کرد و لب زد : اگر برنگشت باید ریاست شرکت پدرت رو رها کنی ولی اگر برگشت منم از مافیا بودن دست میکشم و میام میشم زیر دست تو. 
جونگین ابرویی بالا داد و با نیشخند گفت : پس از همین الان خودت رو برای زیر دست بودن آماده کن عزیزم. 
چان خنده ی بلندی کرد و گفت : چهره ات زمانی که میخوای از شرکت بیای بیرون خیلی تماشاییه .
جونگین هم خنده ی بلندی کرد و گفت : حالا. 
.
.
توی راه هزار بار از رفتن به خونه ی فلیکس منصرف شده بود ولی آخر همه ی راه هاش رسیده بود به ورودی عمارت عشقش. 
لبش رو گزید و به عمارت چشم دوخت. 
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. 
با قدم اای اروم و نامطمئن به طرف ورودی رفت و نگهبان با دیدنش بدون گفتن حرفی در رو باز
کرد. 
نگاهی به مرد انداخت و با دیدن لبخندش ، حس کرد تموم دنیا دارن دست به دست همدیگه میدن تا بتونه به فلیکسش برسه و بهش بگه که داره میره پیش روانپزشک  .
با ترس و استرس از واکنش فلیکس باغ رو طی کرد تا اینکه به در اصلی رسید. 
نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشرد. 
کمی منتظر موند تا در باز بشه د به محض باز شدن با مینهو مواجه شد. 
مقنهو با دیدن هیونجین اخمی کرد و گفت : واقعا روت میشه بیای اینجا ؟
اخمی کرد و گفت : میخوام ببینمش. 
مینهو پوزخندی زد و گفت : ولی من نمیخوام تو ببینیش .. چیکارش کردی ؟
زخمای روی بدنش داغونن ... نفسش به زور بالا میاد ... مدام کابوس میبینه و با گریه از خواب بیدار میشه. 
چیکارش کردی عوضی ؟
هیونجین بغضی کرد و گفت : برو کنار. 
و با دستش مینهو رو به عقب هل داد و وارد خونه شد. 
مینهو عصبانی بود .. خیلیم عصبانی بود.. 
به محض اینکه پا به عمارت فلیکس گذاشته بود تا بهش بگه میخواد با جیسونگ قرار بزاره، ثوها با گریه به سمتش اومده بود و تمام جریانات رو براش تعریف کرده بود. 
هیونجین با قدم های اروم از پله ها بالا رفت و بین همین راه کوتاه هزار بار خودش رو لعنت کرد. 
وقتی به در اتاق عشقش رسید ، دستش رو به صورتش رسوند و اشک های روی گونه و چشماش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه. 
نفس عمیقی کشید و دستش رو به دستگیره رسوند .
اروم پایین کشیدش و وارد اتاق شد. 
فلیکس با شنیدن صدای در ، چشماش رو باز کرد
و سرش رو به طرفش برگردوند. 
با دیدن هیونجین ، بعضی کرد و چشماش رو بست و نگاه ازش گرفت. 
هیونجین تحمل دیدن این نگاه خسته رو نداشت. 
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. 
به طرف تخت رفت و بجای نشستن روی آ ن،  روی زمین زانو زد و حرفی نزد. 
فلیکس با لحنی سرد و بغضی لب زد : چرا اینجایی ؟
هیونجین لب های لرزونش رو محکم گزید و گفت : فلیکس .. فلیکس من واقعا متاسفم ... حالتام دست خودم نبودن ... دیونه شده بودم .. ببخشید. 
اروم چشماش رو باز کرد و به هیونجین چشم دوخت. 
با چشم و مژه های خیس لب زد : زخم های بزرگ روی بدنم رو میبینی هیونجین ؟  کمی مکث کرد تا مرد جواب بده. 
با نگرفتن پاسخ از مردی که دوسش داشت ، دهن باز کرد : این زخم اا در برابر زخمی که به روحم زدی هیچی نیست هیونجین .. هیچی .. بار اولت نیست ... ما دیگه نمی...
هیونجین با گریه دستاش رو روی زمین کوبید و با داد لب زد : نهههه ... ادامشو نگو عوضی ...
هق .. من روانی شده بودم ... از بچگی توی مغزم فقط همین رو پرورش دادن .. سالهاست که با این تفکر زندگی کردم و بدون عذاب وجدان نسبت به کسایی که کشتم زندگیم رو گذروندم... ولی برای تو نشد ... نتونستم از بین ببرمت .. نتونستم نفس نکشیدنت در حالی که من باعثشم رو ببینم... 
کمی صداش رو پایین اورد و دستاش رو روی دست زخمی فلیکس گذاشت و گفت : من از امشب دارم میرم پیش روانپزشک ... میخوام درمان بشم چون تو گفتی ... گفتی اگر فرم پیش روانپزشک میشه کنار هم باشیم .. گفتی میتونی به متنفر نبودن ازم فکر کنی ... من بخاطر تو دارم میرم ... 
کمی مکث کرد و با ترس توی صداش لب زد :
منتظرم میمونی ؟ اگر برم ممکنه مدت ها نباشم ...
منتظرم میمونی ؟
فلیکس حرفی نزد و به هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین هقی زد و گفت : لطفا حرف بزن باهام فلیکس ... بهم قول میدی اگر برم خودم رو درمان کنم ، بعدش کنارم بمونی ؟ منتظرم میمونی ؟ از گوشه ی چشمش اشکی ریخت. 
چقدر از مافیا بودن و این عشق آتشین متنفر شده بود... 
چقدر بدش میومد مردش رو توی این حال و با چشم های خیس و قرمز ببینه. 
اهی کشید و دستش رو از زیر دست های هیونجین بیرون کشید. 
هیونجین که فکر میکرد جواب فلیکس نه هست ، لبش رو محکم گزید و خواست چیزی بگه که دست ضعیف و زخمی فلیکس روی دستش قرار گرفت. 
متعجب به چشم های فلیکس نگاه کرد و فلیکس ، لبخند ملیحی زد و گفت : منتظرت میمونم هیونجین ... لطفا زود برگرد پیشم. 
هیونجین هم لبخندی زد و از روی زمین بلند شد. 
جفت فلیکس نشست و گفت : واقعا منتظرم میمونی؟
فلیکس اوهومی گفت و بدون هیچ حرفی توی چشم های هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و به لب های فلیکس چشم دوخت. 
لبش رو گزید و با دیدن زخم لباش لب زد : میشه لبات رو ببوسم؟
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت : جریان چیه ؟ هوانگ هیونجین برای بوسیدن داره اجازه میگیره. 
هیونجین خندید و گفت : من برای داشتنت هر کاری میکنم فلیکس هر کاری. 
پسر کوچکتر با ذوق لب زد : بیا ببوسم. 
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و روی فلیکس
خیمه زد. 
دستاش رو دو طرف سر فلیکس گذاشت تا سنگینی بدنش رو روی اون تن نحیف نندازه. 
توی چشم های فلیکس نگاه کرد و وقتی فاصله به حداقل رسید چشماش رو بست و لب روی لبای خشک و ترک خورده ی عشقش گذاشت. 
فلیکس به مژه های خیس هیونجین نگاه کرد و لبخندی حین بوسه زد و چشماش رو بست تا بتونه با تمام وجودش عشق و منبع آرامشش رو حس کنه
.
هیونجین با ارامش لب پایین فلیکسش رو میبوسید و گاهی زبون میزد. 
فلیکس دست های زخمی شده اش رو بالا اورد و دور گردن عشقش حلقه کرد. 
هیونجین کمی فقط کمی بیشتر روی عشقش خیمه زد تا اتصال لباشون بیشتر باشه. 
اروم از لب پایین به لب بالای فلیکس لباش رو حرکت داد و بین راه زبونش رو وارد دهنش کرد .
فلیکس با آرامش لب پایین و زبون هیونجین رو می لیسید و از حس نرم لب و خیسی زبونش به وجد اومد. 
اونقدر به بوسیدن همدیگه ادامه دادن که نفسشون بند اومد .
فلیکس سرش رو کج و اتصال رو قطع کرد. 
چشماش رو باز کرد و توی چشم های خمار هیونجین نگاه کرد و گفت : نفسم دیگه بالا نمیاد. 
هیونجین عاشقانه خندید و گفت: برای تک تک نفرات جون میدم فلیکس .. برای تک به تکش.
فلیکس ریز خندید و گفت : دوستت دارم هیونجین ... ۳ول بده زود خوب شی و برگردی کنارم. 
هیونجین با خوشحالی سری تکون داد و گفت :
بهت قول میدم .. تو فقط بمون برام فلیکس برام صبر کن .. بخاطر تو همه کار میکنم. 
فلیکس لبخند ملیحی زد و گفت : خیلی حرف میزنی هوانگ. 
و با دستاش که دور گردن هیونجین بودن ، فشاری به گردن پر از رگش وارد کرد و دوباره اتصال لباشون رو برقرار کرد. 
مینهو که تمام مدت شاهد اون نفر بود ، لبخندی زد و در رو اروم بست. 
آهسته آهسته پله ها رو پایین رفت و خطاب به سوها که با نگرانی پایین پله ها ایستاده بود لب زد : براشون غذا ببرید. 
سوها با خوشحالی لبخندی زد و به طرف اشپزخونه رفت تا برای اون زوج عاشق غذا درست کنه. 
.
به تاج تخت تکیه داده بود و فلیکسش رو محکم توی بغل گرفته بود. 
گاهی جای جای صورتش رو میبوسید و گاهی دست توی موهاش میکرد و آرامشی مضاعف به پسرک وارد میکرد. 
فلیکس مدام لبخند میزد و با هیونجین حرف میزد
و از آینده ی بعد از خوب شدنش میگفت. 
و هیونجین هم در جواب با ذوق بهش میگفت که چقدر این تصورات رو دوست داره و حتما عملیشون میکنه. 
همانطور که در حال رویا پردازی بودن ، سوها در زد. 
فلیکس کمی از آغوش مردش خارج شد و گفت :
بیا داخل. 
سوها با لبخندی از عشق مادرانه در رو باز کرد و گفت : ارباب براتون غذا آوردم .
فلیکس نگاهی به هیونجین انداخت و گفت : گرسنه ای عزیزم؟
هیونجین اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
یکمی. 
فلیکس روی تخت نشست و گفت : سوها میشه بزاریش روی تخت و بری ؟
سوها با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد ، سری تکون داد و خطاب به خدمتکار ها لب زد : بزارید روی تخت.
خدمه احترامی گذاشتن و وارد اتاق فلیکس شدن. 
سینی بزرگ غذا رو روی تخت گذاشتن و بعد از احترام گذاشتن به فلیکس از اتاق خارج شدن و سوها بعد از چشمی شیطانی به فلیکس از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. 
فلیکس بخاطر کار سوها خنده ای کرد و هیونجین لب زد : چرا اینقدر با خدمتکارات صمیمی ؟ فلیکس چاپستیکی برداشت و کمی گوش سرخ شده برداشت و به طرف هیونجین گرفت و همانطور که وارد دهنش میکرد لب زد : سوها از بچگی من رو بزرگ کرده .. مثل مامانمه ... محبتش به من اونقدر زیاد بود که کسی که اسم مادر رو یدک میکشید هیچی نداشت. 
من عاشقانه سوها رو میپرستم و دوسش دارم. 
هیونجین با لبخند گفت : سوها رو ییشتر دوست داری یا منو ؟
فلیکس ریز خندید و گفت : هر کدومتون یه
جایگاهی دارید. 
مثلا سوها رو به عنوان مامانم دوست دارم و تورو به عنوان )مردی که دوست دارم تا ابد توی آغوشش باشم(. 
این جمله رو با صدای خیلی اروم و زمزمه وار گفت. 
ولی هیونجین شنید.
با لبخند دندون نمایی سرش رو نزدیک تر کرد و گفت : چی نشنیدم. 
فلیکس دست خوردن کشید و به هیونجین نگاه کرد
.
اروم سرش رو نزدیک تر برد و جوری که نفس های داغش به گوش و گونه ی مردش بخوره لب زد : تورو به عنوان مردی که دوست دارم تا ابد توی آغوشش باشم دوست دارم. 
هیونجین لبش رو گزید و به محض تموم شدن حرف فلیکس ، به طرف برگشت و پشت گردنش رو گرفت و لب روی لباش گذاشت. 
فلیکس لب پایین هیونجین رو گزید و زبون زد. 
هیونجین هم لب بالای فلیکس رو گرفت و چنان مکید که دل فلیکسش ضعف رفت. 
.
.
به محض ورود به اتاقش ، با خستگی در رو بست و وارد شد. 
جیسونگ با دیدن مینهو لبخندی زد و گفت : رئیس شما برگشتین؟
مینهو متعجب سرش رو بالا اورد و گفت : اینجا بودی ؟
جیسونگ با خجالت موهای بلند شده اش رو پشت گوشش گذاشت و گفت : بله. 
مینهو لبخند نرمی زد و به طرفش رفت. 
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی شونه های پسر رو به روش گذاشت و گفت :
دلم برات تنگ شده بود .
جیسونگ لب گزید و دستاش رو اروم بالا اورد و گفت : راستش منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود
.
جیسونگ رو از بغلش خارج کرد و گفت : میخوام باهات حرف بزنم .. امشب ساعت ۹ بیا به آدرسی که برات میفرستم. 
جیسونگ متعجب ابرویی بالا داد و لب باز کرد تا چیزی بگه که مینهو انگشت اشاره اش رو روی لباش گذاشت و گفت: هیچی نگو ... فقط بیا. 
جیسونگ سری تکون داد و بدون هیچ حرفی توی چشم های مردی که حس میکرد بهش احساس پیدا کرده نگاه کرد. 
.
.
ساعت ۹ شب فرار رسید. 
با استرس هوفی کشید و رو به روی هتل بزرگی که مینهو آدرسش رو فرستاده بود ایستاد. 
موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی مینهو رو گرفت. 
بعد از یک بوق جواب داد : جونم ؟ رسیدی ؟ جیسونگ لب زد : بله .
مینهو ادامه داد : بیا طبقه ی ۱۱ .. اتاق ۸۰۵ .
جیسونگ چشمی گفت و تماس رو پایان داد. 
هوفی کشید و لب زد : استرس نداشته باش جیسونگ.. ایشون فقط رییسن.. 
و وقتی حس کرد کمی اروم شده از بین در های شیشه ای عبور کرد و بعد از احترام گذاشتن به عوامل به طرف آسانسور رفت و شماره ی مورد نظر رو زد. 
وقتی در ها بسته شد ، سرش رو برگردوند و به فضای بیرون نگاه کرد. 
چقدر نگاه کردن به بیرون از این ارتفاع قشنگ بود و چقدر خوشحال بود که بخاطر مینهو داره تجربه های جدیدی کسب میکنه. 
با ایستادن آسانسور ، نگاه از بیرون گرفت و از اتاقک خارج شد. 
به طرف اتاق ۸۰۵ رفت و نفس عمیقی کشید و
زنگ رو فشرد. 
طولی نکشید که در توسط مینهو باز شد و با لحنی زیبا و دلربا به عشقش سلام کرد : سلام .. بیا داخل. 
جیسونگ لبخند ملیحی زد و وارد خونه شد. 
مینهو لب زد : برو توی سالن تا بیام. 
جیسونگ سری تکون داد و به طرف سالن رفت. 
به محض نمایان شدن سالن چنان تعجب کرد که دستش رو روی دهنش گذاشت. 
گل های چیده شده روی تخت و زمین. 
شمع هایی که مثل یه راه باریک چیده شده بودن و راه رو نشون میدادن. 
بادکنک های قرمز و سفیدی که به سقف وصل شده بودن و گلبرگ هایی که روی تخت با ظرافت چیده شده بود و نوشته ای رو نمایان میکرد .
) برای همیشه باهام زندگی کن(.
زبونش بند اومده بود. 
با بغض نوشته رو خوند و به عقب برگشت تا
مینهو رو ببینه.
با دیدنش که جلوی پاهاش زانو زده بود و جعبه ای به دست داشت ، متعجب چند قدم عقب رفت و با چشم های خیس به مینهو نگاه کرد. 
مینهو سرش رو بالا اورد و با استرسی که سعی داشت پنهانش کنه لب زد : امروز اوردمت اینجا تا ازت بخوام برای همیشه باهام باشی ... اصلا نمیدونم چیشد و از کی عاشقت شدم .. فقط میدونم زمانی که توی باغ بودی و به گل ها نگاه میکردی چقدر به خودم میگفتم زیبایی وصف نشدنی داری .. بعضی وقتا فکر میکردم شاید هوس باشه ولی حتی دوست نداشتم بهت دست بزنم میترسیدم پژ مرده بشی .. میترسیدم آسیب ببینی و ازم متنفر بشی .. من با خیلی ها بودم جیسونگ ولی هیچ کس دلم رو نبرد ... الان تورو از صمیم قلبم میخوام ... یهویی نیست چون خیلی وقته عاشقتم ...
خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم که بهت اعتراف کنم یا نه ... خیلی وقته که از دودلی دست برداشتم و مطمئن شدم عاشقتم .. میشه فقط قبولم کنی ...
اگر دوستم نداشته باش... 
حرفش کامل نشده بود که جیسونگ خم شد و لباش رو بوسید. 
بوسه ای اروم ولی صدا دار روی لباش گذاشت و اروم جدا شد. 
با چشم های خیس و نفس بریده لب زد : بیا باقی عمرمون رو باهم باشیم رئیس... نمیگم که خیلی عاشقتم ولی میدونم دوستت دارم .. شبا آیندمو با تو تصویر سازی میکنم .. پس لطفا برای ادامه ی زندگیم مراقبم باش. 
مینهو هم ناخودآگاه اشکی ریخت و حلقه رو از توی جعبه در اورد و لب زد : اجازه هست؟ جیسونگ خنده ای کرد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
مینهو لبش رو با خوشحالی گزید و حلقه ی سفید رو وارد انگشت حلقه ی جیسونگ کرد. 
اتمام کارش محکم توی بغل گرفتش و گفت : از
الان دیگه مال منی. 

...................................
این فیکشن هم به پایان رسید .
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین کیوتی های من .
شروع : ۳ ژوئن ۲۰۲۲
پایان : ۵ اکتبر ۲۰۲۳











mafia is on the wayWhere stories live. Discover now