دیروز
دو فنجان روی میز گذاشتم و
خیرهشدن چشمانت به بخار قهوه را تماشا کردم.دستانت را زیر میز بهم قفل کردهبودی و
موهای رنگ شب پریشانت،
نوید آن را میداد که میتوانم شانه را بیاورم و
به بهانه آن، تارهایش را بنوازم.راستی قهوهات را نخوردی،
سرد شد!..............
داستان داره برمیگرده عقب!

ŞİMDİ OKUDUĞUN
نامـهای بـرای تـو✨
Romantizmتو همانی که در سینهام میتپی! . . . روایتی کوتاه از دلدادگی! . . . لطفا پارت 0 رو بخونید. . . .