2

82 17 0
                                    

دیروز

دو فنجان روی میز گذاشتم و
خیره‌شدن چشمانت به بخار قهوه را تماشا کردم.

دستانت را زیر میز بهم قفل کرده‌بودی و
موهای رنگ شب پریشانت،
نوید آن را میداد که می‌توانم شانه‌ را بیاورم و
به بهانه آن، تارهایش را بنوازم.

راستی قهوه‌ات را نخوردی،
سرد شد!

..............

داستان داره برمی‌گرده عقب!

نامـه‌ای بـرای تـو✨Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin